جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

باران ساز ؛ قسمت آخر
گروه: داستان كوتاه
منبع: كتاب جمعه

نور ملايم ماه از سوراخ پنجره بداخل انباري كه استار به طرف آن مي رفت مي تابيد و قسمتي از آنرا كاملاً روشن كرده بود. انبار بزرگي بود و همه چيز در داخل آن به چشم مي خورد: از صندلي و گاري شكسته، تا كاه و لباس كهنه.

استار نگاهي به اطراف خود انداخت و پس از كمي جستجو، جاي مناسبي، درست روبروي پنجره ؛ كه از نور ماه روشن مي شد؛ براي خوابيدن پيدا كرد.
پيراهنش را بيرون آورد و روي زمين انداخت و كمربندش را هم كه محكم به كمرش بسته شده بود شل تر كرد تا راحت تر باشد و آنوقت با احتياط به قسمت عقب انبار كه تقريبا تاريك بود رفت و يك تنه بريده شده درخت را با زحمت زياد تكان داد و بعد با پا آنرا به قسمت جلوي انبار، جائي كه قبلا انتخاب كرده بود، كشاند و آنقدر آنرا كج و راست كرد تا در جاي خود محكم شد. بعد پيراهنش را از زمين برداشت و روي آن انداخت و خودش هم در طرف ديگر آن نشست، ولي بعد از لحظه ئي دوباره بلند شد و در چوبي انبار را كه از جا كنده شده بود از محلش برداشت و كمي آنطرفتر روي ديوار قرار داد تا نور ماه بيشتر داخل انبار شود، اتفاقاً چقدر هم مؤثر بود، چون با برداشتن در، فضاي زيادي، از مقابل در گرفته تا آخر انبار روشن شد.

استار لبخندي زد و دوباره در جاي اولش نشست مثل اينكه منظره زيباي مهتاب او را كاملا تحت تأثير قرار داده بود و خيال خوابيدن نداشت، اما در همين هنگام صدائي از پشت ديوار شنيده و از جا برخاست: - كيه كيه؟
- ناراحت نشويد، منم آقاي استاربوك، ليزا، ليزا
استار با عجله پيراهنش را برداشت و تن كرد.
ليزا در حالي كه با كوشش تمام، رختخوابي را كه روي پشتش گذاشته بود مي كشيد، وارد انبار شد. اما استار تا او را ديد جلو دويد و رختخواب را از دوشش برداشت: - ليزا خانم، حاضر نبودم شما را ناراحت كنم، به هيچوجه راضي نبودم.
- اشكالي ندارد، از اين گذشته كار ديگري هم با شما داشتم.
- چه كاري خانم؟
- آره، مي خواستم بخاطر حرفي كه به نوح گفتيد از شما تشكر كنم، البته مي دانم كه آنرا فقط براي دلجوئي از من گفتيد و حقيقت ندارد.
- نه باور كنيد من تمام آن ها را از روي حقيقت گفتم.
- نه قبول نمي كنم، مي دانم كه دروغ گفتيد.
- پس در اين صورت چرا مي خواهيد از من، براي يك حرف دروغ تشكر كنيد؟
- نمي دانم، خوب شب بخير آقاي استاربوك.
- نه نه، اولا خواهش مي كنم مرا استار صدا كنيد، چون من هم مي خواهم شما را ليز بگويم و در ضمن، اگر ممكن است چند دقيقه اينجا بمانيد، مي دانيد من اصلا خوابم نمي آيد.
- در اينكه شك نداشتم، شما هيچ وقت نمي خوابيد، چون همه اش در حال فراريد. استار لبخندي زد: نه من فرار نمي كنم، سفر مي كنم.
- حتما از مسافرت خوشتان مي آيد؟
- نه زياد، ولي با كاري كه دارم مجبورم، چون مي دانيد، البته باران وقتي نباشد، وجودش لازم است، ولي خوب، زيادش را هم كسي نمي خواهد- و بعد با لحني دوستانه تر ادامه داد: مردم هر منطقه، حداكثر يك بار در عمرشان به من محتاج مي شوند و بعد هم كه باران باريد و كارشان درست شد با خوشحالي مرا بدرقه مي كنند، چون ديگر احتياجي به من ندارند.

ليز به آرامي: اوه درست است، مي فهمم ، و بعد با قيافه ئي جدي ترگفت ولي من راجع به باران و باران ساز چيزي باور نمي كنم
- چرا! حس مي كنم كه ميخواهي باور كني، اينطور نيست؟
- نه، من هيچوقت اين حرف ها را قبول ندارم، اصلا راستش اسمتان، خيال مي كنم اين اسم حقيقي شما نباشد.
- آره ليزا كاملا درست حدس زدي اسم من در اصل اسميت است ولي چون به من نمي آمد عوضش كردم ، و بعد از كمي مكث گفت: ليزا، من فكر مي كنم تو هم بهتر است اسمت را عوض كني.
- نه، ليزا با قيافه ئي جدي گفت: مگر چه عيب دارد؟ اسم خوبي است.
- ولي من مطمئنم كه تو از اين اسم خوشت نمي آيد، اصلا مي داني، اين اسم براي تو مناسب نيست.
- برعكس خيلي هم مناسب است، مگر من كي ام؟ يك دختر ساده دهاتي، و همين اسم برايم بس است و آنرا هم دوست دارم.
- نه، من گفتم تو آنرا دوست نداري، مسلم هم مي دانم، حق هم داري وقتي اسم هاي زيبائي مثل كارولين و سوفيا و فلورا و يا مثلا ديانا وجود دارد، ليزا بدرد نمي خورد.
- نخير خوشم نمي آيد، شب بخير.
- نه نه، نرو، ليزا يك دقيقه صبر كن. يك اسم خوب برايت پيدا كردم ژوزفين، آره ژوزفين خيلي به تو مياد.
- نه، از اين هم خوشم نمي آيد.
- بلي چون تو اطلاع نداري، منظورم دختري است كه اين اسم را داشت زيبا، بلكه زيباتر از زيبا، خوشگلترين دختر روي زمين، زن يك پادشاه، پادشاهي كه براي برآوردن خواسته هاي او، دور دنيا، دور تمام دنيا سفر كرد. مي رفت تا مثلا فلان جواهر را براي ژوزفين زيبا بياورد و او را راضي نگهدارد.

ليزا با بي اعتنائي: ببينم تو چرا اينقدر دروغ مي گوئي، اصلا چنين كسي وجود نداشته است.
استار با عصبانيت: نه من دروغگو نيستم و دروغ نمي گويم. من خواب مي بينم، من در عالم رويا بسر مي برم.
- فرقي ندارد اينچنين روياها هم دروغي بيش نيست. استار با ناراحتي تمام:"پس در اينصورت از تو معذرت مي خواهم. آره، اسمي هم كه به تو دادم از تو پس مي گيرم. براي تو ليزا هم زياد است، اسم تو بايد نوح باشد، بله تو و برادرت هر دو مثل هم هستيد. كساني كه رويا و خيال را دروغ مي پندارند و شايد چنين چيزي هرگز در وجودشان نيست. متكبر و مغرورند.
ليزا به آرامي گفت : نه آقا اشتباه ميكني، در من هم رويا و خيال وجود دارد من هم خواب هاي طلائي مي بينم. آره خيلي هم زيادتر از تو، ولي كوچكتر و حقيقي تر، خواب هائي كه براي هر كس ممكن است، مثلا وقتي مشغول پاك كردن ظرف ها هستم فكر مي كنم كه كسي مرا صدا مي كند: ليزا، ليزاي عزيز، و بعد او، شوهرم به كنارم مي آيد. بچه هايمان را از اطاق بيرون مي كند، آره او ميخواهد با من كمي شوخي كند، دستهايش را بدور كمرم حلقه ميكند و مرا از جاي خود بلند مي كند، من به او مي گويم: عزيزم ول كن كار دارم، و بعد او مي گويد: ليزا تو را دوست دارم ، سپس ليزا با صداي دردناكي گفت: بله آقاي استار ما هم از اين حرف ها مي دانيم، اما خوب، تصديق مي كنيد كه از مال شما حقيقي تر و كوچكتر است ، و بعد دوباره بطرف در براه افتاد. ولي اين بار استار او را محكمتر گرفت: - معذرت مي خواهم، بخدا معذرت مي خواهم، مرا ببخش. اميدوارم خواب هايت تعبير شود و به آرزويت برسي، اميدوارم.

ليزا كه در كنار در متوقف شده بود با صدائي غمناكتر گفت: نه، بيخود اميدوار نباش، چون من مي دانم كه هيچوقت به آرزوهاي خودم نمي رسم، هرگز.
- چرا اگر خودت بخواهي. حقيقتا بخواهي به آنها ميرسي. اميدوار باش ليزا. - آخر به چه اميدوار باشم؟
- به اين اميدوار باش كه زن هستي، زني دوست داشتني
- چه فايده دارد وقتي هيچ كس اين موضوع را قبول ندارد.
- ولي ليزا تو بايد اول خودت آنرا قبول كني و وقتي تو آنرا باور كردي ديگران هم بتو مي پيوندند بگذار از تو سئوالي بكنم ممكن است؟ و بعد ادامه داد: ببينم تو زيبا هستي.
- نه نه، مي دانم كه نيستم.
- ها، مي بيني، تو اصلا قبول نداري كه زن هستي، چون در هر حال هر زني زيباست بله هر زن كاملي، هر زن حقيقي زيباست البته هر كدام بطرز مخصوصي، ولي در هر حال همه زيبا هستند، آره همه.
- نه، من با ديگران فرق دارم، وقتي كه به آئينه نگاه ميكنم اصلا زيبائي نمي بينم.
- نه، چنين چيزي ممكن نيست، مگر اينكه آئينه تو چشم هاي نوح باشد.
- چرا مسخره مي كني، آئينه من به ديوار اطاقم آويزان است.
- بله عيب همين جاست، آئينه تو سرجايش نيست چون بايد در وجود تو باشد، در فكر تو باشد، بله تو خودت بايد آئينه خودت باشي، البته تا وقتي كه مردي از در برسد و عاشق تو شود و آنوقت است كه تو داراي دو آئينه خواهي شد، يكي خودت و ديگري چشمان او، حالا نترس نگاه كن، نگاه كن ببين چه زيبائي سرشاري داري.
- نه نه، خودم را همانطور كه قبلا مي ديدم مي بينم.
- اشتباه مي كني ليزا، تو اصلا نمي تواني زيبائي را به بيني، بله، نمي تواني، چون بايد زيبا فكر كني تا خودت را هم آنچنان ببيني ، و بعد دست هاي استار به سر ليزا نزديك شد و موهاي او را باز كرد تمام سنجاق ها را از سرش بيرون كشيد و بزمين ريخت و موهاي او را به اطراف گردنش انداخت.
- نه نه!

ولي استار گوش نكرد، موهاي او را كمي جابجا كرد و بعد وقتي كه آن ها را در وضع بهتري ديد دستش را از سر ليزا برداشت و دور كمر او حلقه كرد، او را در آغوش گرفت گفت: چشمهايت را ببند و بگو كه زيبا هستي.
- نه نه، ولم كن.
- تا نگوئي، تو را ول نميكنم. خواهش ميكنم، بگو، و بعد به آهستگي صورتش را به او نزديك كرد و او را بوسيد ، بگو، بخاطر من، خواهش مي كنم بگو كه خوشگلي بگو كه زيبائي.
ليزا با كلماتي شكسته گفت: من؟ من زيبا هستم، من زيبا هستم، آره ، و بعد دستهايش را دور كمر استار حلقه كرد، همديگر را بوسيدند اين بار بوسه ئي طولاني تر و عميق تر.

ليزا سر خود را به آرامي تكان داد و گفت: - استار چرا، چرا اين كار را كردي؟
استار در حالي كه چرخي زد، دستش را دور گردن او انداخت و گفت: - براي اينكه باور كن، وقتي كه مي گفتي زيبا هستي، زيبا بودي، خيلي هم زياد.
- ليزا سرش را بر سينه او فشار مي داد: استار راست ميگويي جدي قشنگ بودم؟
- بله به خدا راست است، حالا به چشمهاي من نگاه كن.
- نه نه، قادر نيستم.
استار او را برگرداند. طوري كه آنها روبروي هم قرار گرفتند.
- گريه؟ گريه؟ نه نه، بصورت من نگاه كن، به چشم هاي من خيره شو، بگو ببينم در آنها چه مي بيني؟
ليزا با خوشحالي: باور نمي كنم! نه، چيزي كه مي بينم باور نمي كنم
- از تو مي پرسم بگو، در چشم من چه مي بيني؟
- آره مي بينم، و بعد با صدائي بلند و لرزان: مي بينم، منم، منم، خودم، زيبا و قشنگ، همينطور كه مي گفتي. آره خوشگل. بخدا استار خودم هستم، و بعد دوباره يكديگر را در آغوش كشيدند.

گري پيرمرد غمزده و بيچاره، هر چه سعي ميكرد سرش را زير ملحفه پنهان كند و بخوابد نمي توانست. بدبختي هايش از يك طرف و گرماي شديد از طرف ديگر خواب از سرش ربوده بود. با عصبانيت، از روي تختش كه در مهتابي چوبي طبقه دوم قرار داشت برخاست و بعد از اينكه بستر جيم را هم خالي، ديد از پله ها پائين آمد و به آشپزخانه رفت. بعد از اينكه كمي آب بصورتش زد دوباره به راهرو برگشت. در اين موقع نوح هم خواب آلود به راهرو داخل شد.
- ببينم پدر ساعت چنده؟
گري چراغ را روشن كرد و بعد از نگاهي بساعت گفت: دو، دو تمام، هنوز هم جيم برنگشته است، معلوم نيست بعد از دعوائي كه كرديد كجا رفته، خيلي ناراحتم.
- اتفاقا من اصلا ناراحت نيستم، اينطور پسر، بهتر از اين هم نمي شود.
گري با ناراحتي: نمي دانم چكار كنم؟ بهتر است بدوستانش تلفن كنم، ولي اين وقت شب كه نمي شود به مردم تلفن كرد.

آنها مشغول گفتگو بودند كه در باز شد و جيم با سيگار برگي در دهان، وارد راهرو شد.
نوح: بچه تا حالا كجا بودي، زود بگو ببينم؟
جيم با بي اعتنائي: بيرون، مگر نمي بيني.
- بله ميدانم بيرون بوديد، ولي كجا و چكار مي كردي؟
جيم كه خيلي خوشحال و خندان بنظر مي رسيد گفت: البته به شما مربوط نيست، ولي خوب ايندفعه را مي گويم، برادر بزرگ، چون خودم هم دلم مي خواهد بداني كجا رفته بودم.

- مگر مستي حرفت را بزن.
- نه، مي داني، امشب با رفيقم گردش رفتيم، آره ، و بعد دستش را در جيب كرد و كلاه قرمزي بيرون كشيد.
نوح: پدر ببين يك شب مواظبش نبودم چه گندي بالا آورده است.
گري به آرامي: خوب جيم بگو ببينم چكار كردي؟
جيم رو به نوح كرد و گفت: - تو هم گوش بده برادر، بزرگتري و بايد بداني چكار كردم، و ادامه داد: اون دختر خوشگله، بله اسنوكي، آره، رفتم منزلشان، اتفاقا او هم مثل من ناراحت بود و دم در قدم مي زد، خوب ديگر، با هم رفتيم گردش، خيلي دور خيلي، شايد بيشتر از 50 ميل، البته با ماشينش، گوش ميدي داداش؟ آره، زير يك درخت بزرگ ترمز كرد. بله، بفهمي نفهمي مشغول عشقبازي شديم، در همان وضعي كه جنابعالي قبلا ديديد، خيلي خوش گذشت، و در آخر هم با هم نامزد شديم، مي بيني كه كلاهش هم پيش من است.

گري: خوب جيم، تبريك مي گويم، اميدوارم كه نامزد خوبي باشد.
- متشكرم پدر با تمام قلب متشكرم.
نوح: دختره پاك بچه را خر كرده
- اگر دفعه ديگر كلمه بچه را تكرار كني، با همين سيگار برگ كه تا حالا حتي بويش هم به دماغت نخورده چنان توي صورت عبوست مي زنم كه كور بشي.
نوح خواست كه جلو برود و جواب جيم را بدهد، اما گري مانع شد: - نوح بس كن، تو به اندازه كافي او را اذيت كرده اي.
- پدر بايد بروم اين خبر خوش را به ليزا هم بدهم. مي دانم كه خوشحال مي شود.
بطرف اتاق او دويد، اما بعد از چند ثانيه برگشت
- كجا رفته؟ پدر ليزا كجا رفته؟ اينجا نيست همه با عجله به طبقه بالا دويدند و جاي خالي او را نگاه كردند.
گري كه او را در حال رفتن به انبار ديده بود گفت: - بله همانجاست.
- نوح: كجاست، اين دختره كجاست؟
- در انبار، پيش استار
جيم با خوشحالي بدهم نيست، مثل اينكه او هم مثل من به جائي رسيده
نوح: رفتم كه او را بيرون بكشم.
- نه نه، بهتر است تو اين كار را نكني. ليزا دختر فهميده ئي است و بي جهت پيش او نمانده.
- جيم با خنده: آره، حتما
نوح: بله، من از اول مي دانستم تو چرا از اين مرد خوشت مي آيد و چرا به او صد دلار دادي. آره تو به او پول دادي تا با دخترت روي هم بريزد.
- نه، خفه شود، من به هيچوجه اين خيال را نكردم ولي حالا هم كه اينطور شده، از من كاري ساخته نيست و نمي گذارم تو هم خودت را داخل معركه كني.
- نخير من مي روم.

اما در همين هنگام در راهرو باز شد و كلانتر و راك وارد شدند: - سلام گري سلام، معذرت مي خواهم كه مزاحم شدم.
راك ليزا چطوره؟
گري: بد نيست خوابيده
- كلانتر: آقاي گري، از كانزاس به ما خبر دادند كه يك نفر متهم به اين طرف ها آمده و ما اطلاع پيدا كرديم كه در حوالي مزرعه شما است، حالا اگر ممكن است به ما كمك كنيد تا او را دستگير كنيم.
گري: در مزرعه ما؟ نه هيچ كس به جز خودمان نيست. باور كنيد.
جيم: نه، كسي اينجا نيست
نوح: كلانتر همينطوري باور نكنيد
كلانتر : بله، اين گاري، همانطور كه به ما گفته اند مال اوست: راك بهتر است برويم و داخل آنرا بگرديم ، بطرف گاري رفتند، پس از اينكه كمي از آن ها دور شدند نوح با عصبانيت گفت: - چرا دروغ مي گوئي پدر، من همين حالا به آنجا مي روم و آن مرد را بيرون مي كشم.
گري: نه تو، تو خيلي كوچكي كه بتواني او را بيرون بكشي. او با دست بسته، صد تا مثل تو را مي خورد.
نوح: شايد، پس بايد كار ديگري كرد و بعد به اطاق خود رفت و با تفنگ شكاريش بيرون آمد.
- نه تفنگ رو بده به من. تو مثل اينكه نمي داني دختر من و خواهر تو، در آن انبار است، پيش اوست، من نمي گذارم تو چنين كاري بكني. و با قدرت تمام تفنگ را از دست او گرفت، در همين موقع ليزا از در پشت ساختمان وارد آنجا شد و بطرف راهرو آمد.

- سلام پدر.
نوح: ببينم استار كجاست؟
- انبار، توي انبار.
- پدر مي خواستم با شما كمي حرف بزنم ، و بعد مثل اينكه چيزي يادش آمده باشد گفت: راستي من كمي ابر در آسمان ديدم شما چطور؟
نوح، تو هم حتما مثل آن يارو ديوانه شدي. ها؟
ليزا با خوشحالي: آره من مثل او شده ام، خيلي هم زياد.
نوح: دختر چرا سرت را اينطوري كردي؟
- دلم خواست آقا، و تصميم هم دارم تا آخر عمر ديگر موهايم را مثل گذشته پشت گردنم جمع نكنم، ميداني! اينطور زيباترم، و بعد با خوشحالي تمام: پدر من نامزد كردم، آره، با استار او مرد خوبيست شايد مثل من تنها و بي…

نوح حرفش را قطع كرد ، پدر چرا به او نمي گوئي.
گري با ناراحتي: بله ليزا حرفهاي تو درست بود، اين مرد كلاهبرداره و متهم…
- بله مي دونم، استار خودش به من گفت، مي دونم ولي…
نوح: ليزا، با من بيا، او را به كنار پنجره برد، كلانتر و راك مشغول زيرورو كردن گاري استار بودند و جيم بدبخت هم كه نزديك بود گريه كند همانطور آن ها را نگاه مي كرد.

- مي بيني، مي خواهند او را دستگير كنند.
ليزا- نه، من او را دوست دارم، آنها نمي توانند او را از من جدا كنند.
گري- متأسفانه ليزا، آن ها او را خواهند گرفت و ما قادر نيستيم برايش كاري بكنيم.
ليزا در حال گريه: پدر، مگر نشنيدي، من او را دوست دارم و تا من هستم، كسي نمي تواند دستگيرش كند.
گري: ليزا پس بدو، بدو او را خبر كن كه فرار كند
نوح با خشم از رفتن او جلوگيري كرد.
گري: بگذار برود نوح، ولش كن، بعد آن ها را با فشار از هم جدا كرد،ولي نوح خود را زودتر به در پشت ساختمان رساند. ليزا هم با عجله بطرف در خروجي راهرو دويد، اما ناگهان كلانتر و راك جلويش سبز شدند.

راك : سلام ليزا، مي گفتند كه تو خوابي، ولي مثل اينكه از همه بيدارتري. و سپس كلانتر با قيافه پليس مآبانه ئي گفت: آقاي گري ما خيال مي كنيم كه شما به دليلي نمي خواهيد حقيقت را به ما بگوئيد چون از روي شواهد موجود، كسي كه ما دنبالش مي گرديم به اينجا آمده است.
جيم: بله درست است كلانتر ، ولي تقريبا يك ساعت مي شود كه اينجا را ترك كرده، با اسب من هم رفت.
گري: بله فكر مي كنم او بطرف سويت ولي رفته باشد.
ليزا كه مي خواست به بهانه ئي از آنجا خارج شود گفت معذرت مي خواهم و به طرف خارج دويد ولي راك در جلوي در او را گرفت.
- ليزا بگو ببينم، مي خواهي كجا بروي؟
- به تو مربوط نيست، كار دارم.
- ولي مربوط است، خيلي هم مربوط است.

در همين موقع استار از انبار بيرون آمد و درحاليكه بلند بلند آواز مي خواند به طرف راهرو براه افتاد.
ليزا با صداي بلند: استار نيا، برگرد، فرار كن، ولي او كه همچنان از شادي مشغول آواز خواندن بود بدون اينكه بشنود براهرو نزديك شد ليزا باز فرياد زد.
- استار، نيا، برگرد.

ولي ديگر دير شده بود و استار در كنار در، بوسيله راك كه هفت تيرش را روبروي او گرفته بود دستگير شد.
- دست ها بالا
كلانتر هم به آنها نزديك شد. آها خودشه، همان شخصيكه اسمش جانسون است.

اما در اين موقع، استار چنان با چابكي خود را تكان داد و تنه اش را به راك زد كه هفت تير از دستش رها شد و به زمين افتاد تا كلانتر خواست بجنبد، او اسلحه را از زمين برداشت.
- خوب تمام شد، حالا هر دو كنار هم، نزديك هم، اگر تكان بخوريد مغزتان را مي تركانم، و بعد رو به ليزا كرد: ليزا، ليزاي عزيز، ميداني كه تنها هستم، بدون تو هميشه تنها خواهم بود. زود باش حاضر شود برويم، زودباش.
ليزا كاملا اراده خود را از دست داده بود و نمي فهميد چه مي كند.
استار دوباره تكرار كرد: ليزاي خوشگل، بيا، بيا برويم، براي هميشه با هم خواهيم بود.
راك خيلي ناراحت بود، سرخ شده بود و معلوم بود مي خواهد حرفي بزند و نمي توانست ولي ناگهان فرياد كشيد: - نه ليزا نرو، پيش من بمان، من به تو احتياج دارم.

استار: برويم، ليزا، وقت تنگ است تو، تو همان ژوزفين مني، براي هميشه.
راك در حالي كه لوله تفنگ نزديك سرش بود براي بار دوم فرياد زد- نه ليزا نرو، من تو را مي خواهم. همين جا بمان.
ليزا نمي دانست چكار بكند، مات و مبهوت در بين آن دو ايستاده بود. استار كه با هفت تير دستش، بر همه مسلط بود. گفت: - ژوزفين بيا، بيا برويم.
ليزا ناگهان با قيافه ئي جدي فرياد زد: نه، استار، من ليزا هستم، ژوزفين نيستم. البته همين ليزا بودنم را هم مديون تو هستم، ولي متأسفم كه نمي توانم با تو بيايم و بطرف راك رفت بايد اينجا بمانم، تو برو.

استار كمي به او نگاه كرد، با صداي مردانه اش گفت: - خوب من ديگر بايد بروم، در ضمن خيلي از شما معذرت مي خواهم كه نتوانستم باران بياورم ، و بعد همانطور عقب عقب رفت و به گاريش نزديك شد، اما ناگهان ايستاد، دستش را در جيب كرد و فرياد زد: - اين صد دلار شما آن را برداريد، خداحافظ ، و بروي گاري پريد و از آنجا دور شد.

راك : برويم كلانتر برويم دنبالش.
ليزا: نه، تو را بخدا خواهش ميكنم بگذاريد فرار كند، او كه كار نكرده.
نوح: چطور كاري نكرده؟ از اين بدتر چي مي خواهي؟
جيم: مگر پول ها را پس نداد؟ خوب ولش كنين برود.
ليزا: آره راك براي خاطر من، راك مثل اينكه سست شده باشد جلوي ليزا ايستاد.
كلانتر : راك بزن بريم.
- نه كلانتر به خاطر ليزا زن من بگذار كمي دور شود. بعد مي رويم ، و بعد رو به ليزا كرد و گفت: - خيلي تغيير كرده ئي، همه چيزت فرق كرده. قيافه ات ، اخلاقت ، و بعد از اينكه به گري و كلانتر ، كه هر دو مي خنديدند نگاهي كرد، به او نزديك شد و بازويش را محكم در دست گرفت اما در همين اثنا، يكمرتبه صداي رعد و برق مهيبي بگوش رسيد. همه چشمها به آسمان دوخته شد:
ناگهان جيم فريا زد: ابر. بابا… باران

ليزا- نگاه كن پدر، باران، مي بيني؟ يك قطره روي صورت من افتاد- همه شروع بدويدن و فرياد كشيدن كردند، باران، باران، آنها هنوز كاملا زير باران خيس نشده بودند كه صداي گاري استار به گوش رسيد. او روي آن ايستاده بود و از ته دل فرياد مي كرد: آخر آمد، مي بينيد مردم، باران، و بعد بدون آنكه گاري را نگاهدارد خود را پرت كرد و به طرف آنها دويد، بيار، بيار، آن صد دلار را بيار
- جيم با خوشحالي صد دلار را به او داد.
استار آنرا گرفت فرياد كشيد: - خداحافظ خوشگلم.

از آنها دور شد و بطرف گاريش كه صد متر دورتر ايستاده بود دويد.

قسمت قبل   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837