نور ملايم ماه از سوراخ پنجره بداخل انباري كه استار به طرف آن مي رفت مي تابيد و قسمتي از آنرا كاملاً روشن كرده بود. انبار بزرگي بود و همه چيز در داخل آن به چشم مي خورد: از صندلي و گاري شكسته، تا كاه و لباس كهنه.
استار نگاهي به اطراف خود انداخت و پس از كمي جستجو، جاي مناسبي، درست روبروي پنجره ؛ كه از نور ماه روشن مي شد؛ براي خوابيدن پيدا كرد. پيراهنش را بيرون آورد و روي زمين انداخت و كمربندش را هم كه محكم به كمرش بسته شده بود شل تر كرد تا راحت تر باشد و آنوقت با احتياط به قسمت عقب انبار كه تقريبا تاريك بود رفت و يك تنه بريده شده درخت را با زحمت زياد تكان داد و بعد با پا آنرا به قسمت جلوي انبار، جائي كه قبلا انتخاب كرده بود، كشاند و آنقدر آنرا كج و راست كرد تا در جاي خود محكم شد. بعد پيراهنش را از زمين برداشت و روي آن انداخت و خودش هم در طرف ديگر آن نشست، ولي بعد از لحظه ئي دوباره بلند شد و در چوبي انبار را كه از جا كنده شده بود از محلش برداشت و كمي آنطرفتر روي ديوار قرار داد تا نور ماه بيشتر داخل انبار شود، اتفاقاً چقدر هم مؤثر بود، چون با برداشتن در، فضاي زيادي، از مقابل در گرفته تا آخر انبار روشن شد. استار لبخندي زد و دوباره در جاي اولش نشست مثل اينكه منظره زيباي مهتاب او را كاملا تحت تأثير قرار داده بود و خيال خوابيدن نداشت، اما در همين هنگام صدائي از پشت ديوار شنيده و از جا برخاست: - كيه كيه؟ - ناراحت نشويد، منم آقاي استاربوك، ليزا، ليزا استار با عجله پيراهنش را برداشت و تن كرد. ليزا در حالي كه با كوشش تمام، رختخوابي را كه روي پشتش گذاشته بود مي كشيد، وارد انبار شد. اما استار تا او را ديد جلو دويد و رختخواب را از دوشش برداشت: - ليزا خانم، حاضر نبودم شما را ناراحت كنم، به هيچوجه راضي نبودم. - اشكالي ندارد، از اين گذشته كار ديگري هم با شما داشتم. - چه كاري خانم؟ - آره، مي خواستم بخاطر حرفي كه به نوح گفتيد از شما تشكر كنم، البته مي دانم كه آنرا فقط براي دلجوئي از من گفتيد و حقيقت ندارد. - نه باور كنيد من تمام آن ها را از روي حقيقت گفتم. - نه قبول نمي كنم، مي دانم كه دروغ گفتيد. - پس در اين صورت چرا مي خواهيد از من، براي يك حرف دروغ تشكر كنيد؟ - نمي دانم، خوب شب بخير آقاي استاربوك. - نه نه، اولا خواهش مي كنم مرا استار صدا كنيد، چون من هم مي خواهم شما را ليز بگويم و در ضمن، اگر ممكن است چند دقيقه اينجا بمانيد، مي دانيد من اصلا خوابم نمي آيد. - در اينكه شك نداشتم، شما هيچ وقت نمي خوابيد، چون همه اش در حال فراريد. استار لبخندي زد: نه من فرار نمي كنم، سفر مي كنم. - حتما از مسافرت خوشتان مي آيد؟ - نه زياد، ولي با كاري كه دارم مجبورم، چون مي دانيد، البته باران وقتي نباشد، وجودش لازم است، ولي خوب، زيادش را هم كسي نمي خواهد- و بعد با لحني دوستانه تر ادامه داد: مردم هر منطقه، حداكثر يك بار در عمرشان به من محتاج مي شوند و بعد هم كه باران باريد و كارشان درست شد با خوشحالي مرا بدرقه مي كنند، چون ديگر احتياجي به من ندارند.
ليز به آرامي: اوه درست است، مي فهمم ، و بعد با قيافه ئي جدي ترگفت ولي من راجع به باران و باران ساز چيزي باور نمي كنم - چرا! حس مي كنم كه ميخواهي باور كني، اينطور نيست؟ - نه، من هيچوقت اين حرف ها را قبول ندارم، اصلا راستش اسمتان، خيال مي كنم اين اسم حقيقي شما نباشد. - آره ليزا كاملا درست حدس زدي اسم من در اصل اسميت است ولي چون به من نمي آمد عوضش كردم ، و بعد از كمي مكث گفت: ليزا، من فكر مي كنم تو هم بهتر است اسمت را عوض كني. - نه، ليزا با قيافه ئي جدي گفت: مگر چه عيب دارد؟ اسم خوبي است. - ولي من مطمئنم كه تو از اين اسم خوشت نمي آيد، اصلا مي داني، اين اسم براي تو مناسب نيست. - برعكس خيلي هم مناسب است، مگر من كي ام؟ يك دختر ساده دهاتي، و همين اسم برايم بس است و آنرا هم دوست دارم. - نه، من گفتم تو آنرا دوست نداري، مسلم هم مي دانم، حق هم داري وقتي اسم هاي زيبائي مثل كارولين و سوفيا و فلورا و يا مثلا ديانا وجود دارد، ليزا بدرد نمي خورد. - نخير خوشم نمي آيد، شب بخير. - نه نه، نرو، ليزا يك دقيقه صبر كن. يك اسم خوب برايت پيدا كردم ژوزفين، آره ژوزفين خيلي به تو مياد. - نه، از اين هم خوشم نمي آيد. - بلي چون تو اطلاع نداري، منظورم دختري است كه اين اسم را داشت زيبا، بلكه زيباتر از زيبا، خوشگلترين دختر روي زمين، زن يك پادشاه، پادشاهي كه براي برآوردن خواسته هاي او، دور دنيا، دور تمام دنيا سفر كرد. مي رفت تا مثلا فلان جواهر را براي ژوزفين زيبا بياورد و او را راضي نگهدارد. ليزا با بي اعتنائي: ببينم تو چرا اينقدر دروغ مي گوئي، اصلا چنين كسي وجود نداشته است. استار با عصبانيت: نه من دروغگو نيستم و دروغ نمي گويم. من خواب مي بينم، من در عالم رويا بسر مي برم. - فرقي ندارد اينچنين روياها هم دروغي بيش نيست. استار با ناراحتي تمام:"پس در اينصورت از تو معذرت مي خواهم. آره، اسمي هم كه به تو دادم از تو پس مي گيرم. براي تو ليزا هم زياد است، اسم تو بايد نوح باشد، بله تو و برادرت هر دو مثل هم هستيد. كساني كه رويا و خيال را دروغ مي پندارند و شايد چنين چيزي هرگز در وجودشان نيست. متكبر و مغرورند. ليزا به آرامي گفت : نه آقا اشتباه ميكني، در من هم رويا و خيال وجود دارد من هم خواب هاي طلائي مي بينم. آره خيلي هم زيادتر از تو، ولي كوچكتر و حقيقي تر، خواب هائي كه براي هر كس ممكن است، مثلا وقتي مشغول پاك كردن ظرف ها هستم فكر مي كنم كه كسي مرا صدا مي كند: ليزا، ليزاي عزيز، و بعد او، شوهرم به كنارم مي آيد. بچه هايمان را از اطاق بيرون مي كند، آره او ميخواهد با من كمي شوخي كند، دستهايش را بدور كمرم حلقه ميكند و مرا از جاي خود بلند مي كند، من به او مي گويم: عزيزم ول كن كار دارم، و بعد او مي گويد: ليزا تو را دوست دارم ، سپس ليزا با صداي دردناكي گفت: بله آقاي استار ما هم از اين حرف ها مي دانيم، اما خوب، تصديق مي كنيد كه از مال شما حقيقي تر و كوچكتر است ، و بعد دوباره بطرف در براه افتاد. ولي اين بار استار او را محكمتر گرفت: - معذرت مي خواهم، بخدا معذرت مي خواهم، مرا ببخش. اميدوارم خواب هايت تعبير شود و به آرزويت برسي، اميدوارم. ليزا كه در كنار در متوقف شده بود با صدائي غمناكتر گفت: نه، بيخود اميدوار نباش، چون من مي دانم كه هيچوقت به آرزوهاي خودم نمي رسم، هرگز. - چرا اگر خودت بخواهي. حقيقتا بخواهي به آنها ميرسي. اميدوار باش ليزا. - آخر به چه اميدوار باشم؟ - به اين اميدوار باش كه زن هستي، زني دوست داشتني - چه فايده دارد وقتي هيچ كس اين موضوع را قبول ندارد. - ولي ليزا تو بايد اول خودت آنرا قبول كني و وقتي تو آنرا باور كردي ديگران هم بتو مي پيوندند بگذار از تو سئوالي بكنم ممكن است؟ و بعد ادامه داد: ببينم تو زيبا هستي. - نه نه، مي دانم كه نيستم. - ها، مي بيني، تو اصلا قبول نداري كه زن هستي، چون در هر حال هر زني زيباست بله هر زن كاملي، هر زن حقيقي زيباست البته هر كدام بطرز مخصوصي، ولي در هر حال همه زيبا هستند، آره همه. - نه، من با ديگران فرق دارم، وقتي كه به آئينه نگاه ميكنم اصلا زيبائي نمي بينم. - نه، چنين چيزي ممكن نيست، مگر اينكه آئينه تو چشم هاي نوح باشد. - چرا مسخره مي كني، آئينه من به ديوار اطاقم آويزان است. - بله عيب همين جاست، آئينه تو سرجايش نيست چون بايد در وجود تو باشد، در فكر تو باشد، بله تو خودت بايد آئينه خودت باشي، البته تا وقتي كه مردي از در برسد و عاشق تو شود و آنوقت است كه تو داراي دو آئينه خواهي شد، يكي خودت و ديگري چشمان او، حالا نترس نگاه كن، نگاه كن ببين چه زيبائي سرشاري داري. - نه نه، خودم را همانطور كه قبلا مي ديدم مي بينم. - اشتباه مي كني ليزا، تو اصلا نمي تواني زيبائي را به بيني، بله، نمي تواني، چون بايد زيبا فكر كني تا خودت را هم آنچنان ببيني ، و بعد دست هاي استار به سر ليزا نزديك شد و موهاي او را باز كرد تمام سنجاق ها را از سرش بيرون كشيد و بزمين ريخت و موهاي او را به اطراف گردنش انداخت. - نه نه!
|