جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

گل به صنوبر چه كرد
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

روايت دوم

يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود
روزي بود روزگاري بود پيرمردي بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شكار مي رفتند يك روز پيرمرد پسرهاش را صدا كرد و گفت: فرزندان! من ميخواهم به شما نصيحتي بكنم گفتند چه نصيحتي داري بگو. پيرمرد كوهي را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من براي شكار به اين كوه نرويد. پسران نصيحت و وصيت پدر را قبول كردند تا روزي كه پيرمرد از اين دنيا چشم پوشيد و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزي به برادرانش گفت: بيائيد براي شكار به كوه برويم برادر كوچك گفت اي برادر مگر نصيحت پدرمان را از ياد برده اي؟ خلاصه هر چقدر برادر كوچكتر التماس كرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نكرد و برادر بزرگ روزي عده اي از دوستان و آشنايان خود را جمع كرد كه براي شكار به آن كوه بروند.
برادر بزرگتر با ياران خود به كوه رفتند موقعي كه به كوه رسيدند ديدند يك نفر سبز سواري نقاب انداخته و شمشيري هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان مي آيد وقتي كه نزديك آنها رسيد بدون اينكه حرفي بزند دست به شمشير برد و همه را كشت و دوباره به ميان كوه رفت، غروب كه شد دو برادر كوچكتر ديدند كه برادر بزرگترشان از كوه برنگشت. دو برادر نميدانستند چه كنند شب گذشت فرداي آنروز صبح برادر مياني به برادر كوچك گفت: حتماً بلائي به سر برادرمان و همراهانش آمده است بيا به كوه برويم ببينيم آنجا چه خبر است برادر كوچكتر كه ملك محمد نام داشت و خيلي دانا و تيزهوش و پر زور بود گفت:
من كه نمي آيم اگر خودت ميروي برو برادر مياني هم مثل برادر بزرگتر عده اي را جمع كرد و با خودش به كوه برد. موقعي كه به كوه رسيدند ديدند كه همه هلاك شده اند و مرده اند در اين هنگام ديدند كه يك نفر سبز سواري نقاب انداخته و شمشيري در دست از كوه سرازير شده است و با عجله و شتاب به طرفشان مي آيد. اين سوار موقعي كه به آنها رسيد اين بار هم اين عده را كشت و نعش همه آنها را به زمين انداخت. غروب كه شد ملك محمد ديد از اين برادر هم خبري نشده دلتنگ شد، اسبش را زين كرد و سوار شد و بطرف كوه رفت تا به پاي كوه رسيد ديد كه دو برادر و همراهانش همه كشته شده اند همينكه چشمش به آنها افتاد فوري برگشت موقعي كه بخانه رسيد نجاري را آورد و به نجار گفت اي نجار از تو ميخواهم مجسمه آدمي را از چوب براي من درست كني نجار قبول كرد و يك مجسمه چوبي را برداشت و سوار شد روي اسبش و بطرف كوه تاخت و هنوز شب نشده بود كه به كوه رسيد مجسمه را از اسب پائين آورد و آنرا پهلوي كشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالي توي يك گودال پنهان شد صبح كه شد همان سبز سوار از كوه سرازير شد تا رسيد به مجسمه ديد كه چوب است، كاري نداشت، فوري برگشت.
ملك محمد هم پنهاني و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسيدند به كمر سختي كه هيچ راهي در آن نبود. ملك محمد ديد كه سبز سوار وردي خواند و توي كمر غاري دهن باز كرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملك محمد هم پشت سرش، ديد كه در غار به هم آمد و چسبيد اما در جلو روشنائي به چشم مي آمد هر چه در آن غار راه رفتند پاياني نداشت. سبز سوار هم از نظر ملك محمد غايب شد ملك محمد رفت و رفت تا رسيد به سرزميني ديگر، تشنگي و گرسنگي ملك محمد را به امان آورده بود و مرد دهقاني را ديد كه شخم ميزند صدا زد اي مرد نان نداري؟ مرد دهقان بدون اينكه حرفي بزند آرام با دست اشاره كرد كه بيا.
ملك محمد كه اوقاتش تلخ بود با صداي بلند گفت: اي مرد با تو هستم نان نداري؟ مرد دويد و گفت قربانت شوم در اين بيشه دو تا شير درنده هست اگر بلند حرف بزني هر دوتامان را الآن مي خورند ملك محمد گفت من خيلي گرسنه ام تو برو خانه ناني برايم بياور من هم از عوض تو شخم ميزنم تا بيائي. مرد دهقان قبول كرد و به خانه رفت تا براي ملك محمد نان بياورد در اين ميان ملك محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صداي بلند گاوها را ميراند و شخم ميزد. شيرها از توي بيشه صداي ملك محمد را شنيدند و غران به طرف ملك محمد آمدند و حمله كردند ملك محمد با شجاعت و دليري هر دو شير را گرفت و بجاي دو گاو آنها را بست و شروع كرد به شخم زدن و آن دو گاو را كه شخم ميزدند آزاد كرد تا بچرند و استراحت كنند موقعي كه مرد دهقان داشت از خانه برميگشت گاوها را از دور ديد بخيال اينكه همان دو شير درنده هستند از دور صدا زد و گفت اي مرد بيا نان هايت را ببر كه من رفتم بيچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعي كه به خانه رسيد تب لرزه گرفت ملك محمد هم شيرها را قسم داد كه هيچ آزاري به كسي نرسانند شيرها هم قسم ياد كردند كه از آن پس كاري به كار كسي نداشته باشند ملك محمد آنها را آزاد كرد و گاوهاي مرد دهقان را جلو انداخت اما نميدانست كه خانه مرد كجاست.
ناچار گاوها را ميراند تا ببيند سرانجام گاوها او را به كجا خواهند برد همينطور آرام آرام قدم برميداشت و دنبال گاوها ميرفت تا گاوها به خانه اي رسيدند كه فكر كرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملك محمد هم بدنبالشان. ملك محمد زني را در آن خانه ديد نشسته پرسيد مادر اين گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملك محمد مردي را كه زير لحاف خوابيده پرسيد چرا اين مرد خوابيده است؟ گفت اين مرد ناخوش است ملك محمد گفت من اينجا نشسته ام كمي آب به من بده آن زن رفت كمي آب كثيف آورد و به او داد ملك محمد گفت مادر اينكه آب نيست زن گفت والله در اين شهر آب خوبي نيست پرسيد چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهي است كه در آن چاه ماهي بسيار بزرگي هست كه جلوي آب را گرفته نميگذارد آب كافي براي ما بيايد ما در هر هفته بايد يك دختر و لاشۀ گاو ميشي پخته بدختر بدهيم تا دختر خودش را با گوشت گاوميش در دهان ماهي بياندازد تا او بگذرد كمي آب براي ما بيايد.
فردا هم بايد دختر پادشاه اين شهر را به ماهي بدهند كه بگذارد آب براي مردم شهر بيايد. ملك محمد گفت امشب جائي به من بدهيد و فردا راهي را كه دختر از آن ميرود به من نشان بدهيد. خلاصه جائي به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملك محمد سر راه را گرفت ديد كه دختري يك طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گريان مي آيد تا به نزد او رسيد ملك محمد گفت اي دختر اين گوشتها را به زمين بگذار تا من از آن سير بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهي بياندازم دختر حرف ملك محمد را قبول كرد گوشتها را زمين گذاشت. ملك محمد از گوشت ها سير خورد و گفت حالا بيا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسيدند دختر چاه را به او نشان داد و ملك محمد با شمشير سر چاه ايستاد تا ماهي سرش را از چاه بيرون آورد دست به شمشير برد و او را دو نيم كرد.
آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سيل خروشان سرازير شد و نصفي از شهر را آب گرفت. مردم فوراً اين خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهي را از سر خودش برداشت و گفت اي مرد دلير تو شاه باش و من وزير دخترم را هم به تو ميدهم. اما ملك محمد قبول نكرد پادشاه گفت هر چه بخواهي بتو ميدهم ملك محمد گفت من هيچ چيزي از تو نمي خواهم من آدم سرزمين ديگري هستم به هر وسيله كه شده مرا به سرزمين خودم برسان. پادشاه قدري فكر كرد و گفت برو در فلان كوه كه سيمرغ در آنجا در شاخه درختي لانه ساخته در پاي آن درخت بخواب وقتي كه سيمرغ آمد هر چه براي تو قسم بخورد كه مطلب ترا حاصل ميكنم تو از خواب بلند نشو تا بگويد به شير مادر و به رنج پدر هر مطلبي كه داري برآورده مي كنم.
ملك محمد گفت من كه جاي آن درخت را بلد نيستم پادشاه فوراً يكنفر بلدچي همراه او روانه كرد كه درخت سيمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختي كه لانه سيمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسيدند بلدچي درخت را به ملك محمد نشان داد ملك محمد ديد كه سيمرغ در لانه نيست نگاهي به درخت كرد ديد اژدهاي سياهي خودش را از درخت بالا كشيده و جوجه هاي سيمرغ از ترس به جيك جيك در آمده اند ملك محمد شستش خبردار شد كه اژدها قصد جان جوجه هاي سيمرغ را دارد. شمشير را كشيد اژدها را دو نيم كرد نيمه اي از اژدها را به بچه هاي سيمرغ داد و نصف ديگرش را براي مادرشان كنار گذاشت و در پاي آن درخت خوابيد وقتي كه سيمرغ آمد ديد كه يكنفر خوابيده با خودش فكر كرد كه همين است كه هر سال جوجه هاش را ميخورد سنگ بزرگي را برداشت و ميخواست كه او را در همان جا در خواب بكشد جوجه ها فرياد زدند مادر مادر اين جوان ما را از مرگ نجات داده است.
سيمرغ گفت شما را از دست چي نجات داده؟ بچه هاي سيمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند اين مار ميخواست ما را بخورد كه اين جوان بموقع سر رسيد و او را با شمشير كشت و دو نصف كرد نصفش را به ما داد و و نصف ديگرش را براي تو كنار گذاشته است سيمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالاي سر جوان آمد و بالهايش را بر روي او كشيد تا خوب بخوابد پس از مدت كوتاهي سيمرغ قسم ياد كرد و گفت اي جوان برخيز هر مطلبي كه داري بگو تا برآورده كنم ملك محمد از خواب برنخاست سيمرغ گفت به شير مادر به رنج پدر هر چه كه ميخواهي برايت انجام ميدهم ملك محمد وقتي شنيد كه سيمرغ قسم ياد كرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را براي سيمرغ تعريف كرد سيمرغ گفت اي جوان تو نمي تواني آن شخص كه برادران ترا كشته بكشي.
جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگيرم يا اينكه منهم مثل برادرانم كشته شوم سيمرغ گفت بردن تو به آنجا بسيار مشكل است گفت چرا مشكل است سيمرغ گفت براي رفتن به آنجا يك لاشۀ گاوميش با چهل مشك آب لازم است كه بايستي همه اينها را آماده كني تا در دهان من بيندازي تا من ترا به آنجا برسانم ملك محمد گفت هر چه بگوئي من مياورم و از سيمرغ اجازه خواست كه براي تهيه آن برود فوري برگشت آمد پيش پادشاه و جريان را گفت پادشاه فوري امر كرد تا همه آنها را آماده كنند همه چيز آماده شد پادشاه چند نفر را به كمك او فرستاد تا به نزد سيمرغ برسانند همراهان چيزهائي را كه لازم بود پيش سيمرغ رساندند سيمرغ گفت همه را روي بالهاي من محكم ببند و تو هم اي ملك محمد روي بالم بنشين، بعد هم گفت وقتي كه من گفتم آب تو گوشت بده وقتي گفتم گوشت آب بده. خلاصه سيمرغ به آسمان پرواز كرد و رفتند.

سيمرغ پرواز كرد و پرواز كرد فرسنگها و فرسنگها راه رفتند كوهها و دشتها را زير پا گذاشتند كه سيمرغ تمام گوشت گاوميش را خورده بود و ديگر گوشتي نمانده بود كه ناگاه سيمرغ آب بده چون ديگر گوشت نبود ملك محمد كمي از گوشت ران پاي خودش را بريد و در دهان سيمرغ انداخت سيمرغ ديد كه بدمزه است دانست كه از گوشت ملك محمد است آنرا زير زبانش گذاشت و نخورد. موقعي كه به مقصد رسيدند و سيمرغ بزمين نشست به ملك محمد گفت: راه برو ببينم چطور راه ميروي سيمرغ ديد كه ملك محمد لنگ لنگان راه ميرود. سيمرغ گوشت را از زير زبانش درآورد و آب دهانش را به آن ماليده و خوب خيس كرد و روي زخم ران پاي ملك محمد گذاشت پاي ملك محمد فوري خوب شد سيمرغ مقداري از پرهايش را كند و به ملك محمد داد و گفت هر وقت گرفتاري داشتي يكي از اين پرها را بسوزان من فوري حاضر ميشوم.
سيمرغ خداحافظي كرد و بطرف لانه خودش برگشت. ملك محمد تنها راه افتاد تا رسيد به قلعه اي در آن قلعه همان كسي كه برادران او را كشته بود زندگي ميكرد ملك محمد هر چه به دور آن قلعه گشت تا راهي پيدا كند و وارد قلعه بشود راهي پيدا نكرد و كسي را هم نديد ناچار شد كه كمندش را به بالاي ديواره قلعه بيندازد تا بتواند وارد قلعه شود. كمندش را به ديوارۀ قلعه انداخت و از ديوار بالا رفت و وارد قلعه شد در داخل قلعه هر چه گشت كسي را نديد آمد و خودش را در پشت صندوقي پنهان كرد ناگاه ديد كه آن شخص سبز سوار مثل كبوتري از هوا وارد قلعه شد و مشغول غذا خوردن شد ملك محمد فكري كرد گفت اگر شمشير را به طرف او پرت كنم ميترسم كه به او بخورد و اگر به گردن او بپرم ميترسم كه زورش را نداشته باشم دوباره كمي پيش خودش فكر كرد كه ميپرم به گردنش پناه بر خدا.
كمي ايستاد بعد پريد و گردنش را گرفت ملك محمد هر چه كرد كاري از دستش برنيامد ديگر خسته شده بود نعره اي از دل كشيد و گفت يا علي مدد بده عل عليه السلام به او مدد داد. ملك محمد او را به زمين زد و شمشير از كمر كشيد و خواست كه او را بكشد نگاهي به صورتش كرد ديد نقاب دارد نقاب را برداشت ديد كه او يك زن است زن گفت اي ملك محمد ميدانم كه تو براي خونخواهي برادرانت به اينجا آمده اي برادرانت را من كشته ام اما تو مرا نكش من قسم ميخورم كه زن تو بشوم من دختر شاه پريانم. ملك محمد فوري تير عشق او را خورد و قبول كرد و او را قسم داد و از روي سينه اش بلند شد. آن پري هم فوري خودش را به عقد ملك محمد درآورد و از جان و دل يكديگر را دوست مي داشتند تا مدتها گذشت يك روز پري گفت ملك محمد من يك دشمن دارم كه او عاشق من است بارها به سراغ من آمده و من دل به او نميدهم او يك ديو است بنام ديو افسون من حالا به عقد آدميزاد درآمده ام تو نبايد مرا هيچوقت تنها بگذاري. مي ترسم كه مرا ببرد.
ملك محمد با شنيدن اين حرف ديگر لحظه اي پري را تنها نمي گذاشت هميشه هر جا ميرفتند با هم بودند روزي از روزها كه ملك محمد و پري هر دو در خانه بودند ملك محمد خوابش گرفته بود پري هم لب حوض رفت كه گيسوانش را شانه بزند همينطور كه داشت موهايش را شانه ميزد ناگهان نره ديو مثل يك عقاب از بالا فرود آمد و پري را به چنگ گرفت و همراه خودش برد وقتي ملك محمد از خواب بيدار شد ديو اثري از پري نيست خيلي نگران شد و فهميد كه ديو او را دزديده است به ياد سيمرغ افتاد يك پر از پرهائيكه سيمرغ داده بود درآورد و سوزاند فوري سيمرغ حاضر شد ملك محمد غصه و درد حال خودش را اين بار هم به سيمرغ گفت و از او چاره جوئي خواست سيمرغ گفت تو نميتواني او را به دست بياوري ملك محمد گفت اگر در زير زمين هم پنهان شده باشد پري را از او ميگيرم سيمرغ ديد كه ملك محمد پريشان است و دست بردار نيست دريائي را به او نشان داد و گفت ملك محمد برو لب آن دريا سنگ بزرگي در آنجاست بگو اي سنگ اگر گفت بله بگو من اسب هشت پا را ميخواهم اگر گفت اسب شش پا را ببر قبول نكن ملك محمد حرف سيمرغ را به گوش گرفت و از سيمرغ خداحافظي گرفت و آمد لب دريا و بر سر سنگ رسيد گفت اي سنگ اسب هشت پا را ميخواهم سنگ گفت اسب هشت پا حاضر نيست اسب شش پا را ببر ملك محمد گفت اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را بده سنگ اسب شش پا را به او داد و سوار شد و رفت تا به خانۀ نره ديو رسيد ديد كه ديو در خواب است آهسته به دختر (پري) گفت بيا سوار شو تا زودتر از اينجا برويم پري گفت چه اسبي آورده اي گفت اسب شش پا را آورده ام گفت برگرد اسب هشت پا را بياورد اگر با اين اسب برويم ديو در بين راه به ما ميرسد و تو را ميكشد و مرا دوباره مي برد .
ملك محمد اصرار كرد كه سوار همين اسب شش پا بشوند و بروند پري آمد پشت ملك محمد سوار اسب شش پا شدند و حركت كردند و رفتند تا به لب دريا رسيدند ديدند كه ديو مثل باد صرصر با شتاب مي آيد ديو رسيد هر دو را گرفت و به هوا برد و گفت اي ملك محمد ترا به كوه بزنم يا به دريا بياندازم ملك محمد دانست كه حرف ديو وارونه (چپ) است براي همين گفت مرا به كوه بينداز ديو او را به دريا انداخت ملك محمد با هزار بدبختي و ناراحتي از آب دريا بيرون آمد و روز بعد رفت بر سر آن سنگ و گفت اي سنگ اسب هشت پا را ميخواهم سنگ گفت حاضر است ملك محمد فوري سوار بر اسب شد و رفت ديد اين بار هم ديو در خواب است و سرش را روز زانوي پري گذاشته است پري گفت اي ملك محمد باز هم آمدي ملك محمد جواب داد اين دفعه اسب هشت پا را آورده ام بيا سوار شو برويم پري آمد و سوار شدند و هر دو رفتند.
نره ديو از خواب بلند شد و به دنبال آنها افتاد اما هر چه كرد به آنها نرسيد ملك محمد با پري هر دو به خانه خودشان آمدند و ديو ديگر نتوانست پري را ببرد. ملك محمد با پري مدتها از عمر خود را به خوشي در كنار هم گذراندند روزي پري به ملك محمد گفت وقتي كه ديدي يك نفر ريش سفيد با الاغي سفيد رنگ و تابوتي بر پشت الاغ اينجا آمد بايد بداني كه عمر من تمام است. ملك محمد از اين حرف خيلي افسرده و غمگين شد هر روز فكري به سرش ميزد آيا اين حرف درست است يا نه؟ تا مدتي از اين ماجرا گذشت اما يك روز ديد مرد ريش سفيدي با الاغ سفيد رنگي با يك تابوت از در خانه وارد شد ملك محمد يكمرتبه ديد كه پري بي جان به روي زمين افتاد آن مرد ريش سفيد بدون آنكه حرفي بزند پري را در داخل تابوت گذاشت و آنرا به پشت الاغ بست و رفت ملك محمد فريادي از دل كشيد و گريه زاري كرد تا سه شبانه روز غذاي او فقط گريه و زاري بود بعد از سه شبانه روز ملك محمد يك پر ديگر از سيمرغ را آتش زد.
سيمرغ حاضر شد ملك محمد جريان را براي سيمرغ گفت. سيمرغ گفت اي ملك محمد آن مرد ريش سفيد پدر پري و شاه پريان بوده اگر چه در نظر تو پري مرده ولي او هنوز زنده است و نمرده او را به سرزمين پريان برده اند ديگر او از دست تو رفته و از اينجا تا سرزمين پريان هفتاد هزار سال راه است تو ديگر نميتواني دنبال او بروي ملك محمد ناراحت و افسرده گفت به خدا قسم از او دست بردار نيستم بايد به من كمك كني سيمرغ راه را به او نشان داد. ملك محمد راه را در پيش گرفته شبانه روز راه ميرفت در روز اول در بين راه ديد سه نره ديو جلو او را گرفته با گرز يكديگر را ميزنند و هر يك از آنها ميگويد مال من است. ملك محمد خيال كرد كه بر سر جان او بازي ميكنند ديوها تا او را ديدند خنديدند كه عجب صبحانه اي براي ما حاضر شده است يكي از آنها گفت آدميزاد اينها را براي ما تقسيم كن تا بعد ترا بخوريم ملك محمد پرسيد اينها چه هستند؟ گفتند اينها قاليچه حضرت سليمان داود و يك كلاه غور و يك تير كمان هستند ملك محمد گفت اينها به چه دردي ميخورند؟ گفتند اين قاليچه وقتي يكي روي آن بنشيند بگويد اي قاليچه حضرت سليمان داود مرا در فلان جا حاضر كن فوري او را در هر جا كه بخواهد حاضر ميكند اين كلاه هم كلاه غور است كه هر كس بسر بگذارد از نظر همه غايب ميشود اين تير و كمان هم صد فرسنگ به هوا برد دارد.
ملك محمد گفت حالا من كه آدميزاد هستم و كم زورم تيري با اين تير كمان مي اندازم هر كدام از شما آنرا زودتر براي من آورد همه مال او هستند اين را سه ديو قبول كردند و ملك محمد تيري در كمان گذاشت و با قدرت هر چه تمام تر آنرا رها كرد. ديوها بدنبال تير دويدند ملك محمد فوري بر روي قاليچه نشست و غور را به سر گذاشت و تير كمان را به كمر بست و گفت اي قاليچه حضرت سليمان داود مرا به نزد پري برسان. قاليچه او را فوراً دم در خانه دختر شاه پريان حاضر كرد. ديوها وقتي برگشتند نشاني از آدميزاد نيافتند ملك محمد در آنجا چند روزي نزد دختر شاه پريان بود اما پدر دختر خبر نداشت .
دختر گفت: ملك محمد من ديگر در عقد تو نيستم ملك محمد گفت پس چه كنم كه ترا دوباره به عقد خودم درآورم؟ جواب داد پدرم اسبي دارد كه توي طويله است و زين كرده حاضر است صبح زود برو سوار آن بشو و در جلو خانه سوار بازي كن پدرم بيرون ميآيد اگر حرف خوبي به تو گفت بدان كه مرا به تو ميدهد اما اگر حرف بدي زد ديگر پيش من نيا كه مرا به تو نميدهد فرار كن و برو ملك محمد هم قبول كرد و صبح زود رفت اسب را از طويله بيرون آورد و سوار شد و شروع به اسب سواري كرد پدر پري بيرون آمد تا چشمش به او افتاد گفت اي جوان خداوند يار و نگهدار تو باشد. ملك محمد اسب را به طويله برد و رفت پيش پري، پري از او پرسيد پدرم چه گفت جواب داد پدرت به من گفت اي جوان خداوند يار و نگهدار تو باشد خاطر جمع باش. پري گفت من به عقد تو درميآيم خلاصه پدر پري دخترش را به ملك محمد داد و با هم عروسي كردند تا مدتي در آنجا گذشت يك روز اقوام و خويشان پدر دختر آمدند گفتند كه تو دخترت را به يكنفر آدميزاد داده اي ما كه خويشان توايم و به فرمان تو هستيم چرا به ما ندادي؟
شاه پريان گفت شما چرا زودتر نيامديد حالا ديگر چكار كنم؟ گفتند كاري به او محول كن اگر آن كار را انجام داد در دنيا نظير ندارد پدر دختر گفت چه كاري؟ گفتند به او بگو اگر راز دل سد و صنوبر را براي من آوردي آنوقت داماد من هستي اما اگر نياوردي بايد طلاق دخترم را بدهي خلاصه پدر دختر اين كار را از ملك محمد خواست ملك محمد گفت: سد و صنوبر كجاست؟ پدر دختر گفت چه ميدانم كجاست ملك محمد اين قضيه را به همسرش گفت پري گفت اي ملك محمد اگر بخواهي بدنبال اين كار بروي ديگر برنميگردي ملك محمد گفت چاره اي ندارم ميروم پناه بر خداوند عالم ملك محمد قاليچه و كلاه غور را برداشت از خانه كه دور شد روي قاليچه نشست و كلاه غور را هم بسرش گذاشت و گفت: اي قاليچه حضرت سليمان داود مرا نزد سد و صنوبر حاضر كن فوري در آنجا حاضر شد تا چشمش به او افتاد گفت كدام سد و صنوبر است تعجب كرد ديد سگي طوقي طلائي در گردن دارد و الاغي را ديد كه استخوان در آخور دارد.

سد تا چشمش به ملك محمد افتاد گفت اي ملك محمد كجا بوده اي گفت من آمده ام تا راز دل ترا ببرم سد گفت اگر راز دل يك زين ساز را براي من آوردي من هم راز دلم را بتو ميگويم. اين زين ساز روزي چهار زين درست ميكند غروب كه ميشود آنها را با تبر خرد ميكند ملك محمد گفت اين زين ساز كجا است گفت خدا ميداند خلاصه بوسيله قاليچه حضرت سليمان به نزد زين ساز رفت زين ساز گفت اي ملك محمد كجا بوده اي گفت من آمده ام راز دل ترا براي سد ببرم و بدانم كه تو كه اينهمه زحمت ميكشي و زين درست ميكني چرا غروب كه ميشود آنها را خرد ميكني زين ساز گفت يك نفر پارچه باف هست كه هر روز پارچه هاي قشنگي مي سازد و غروب كه ميشود آنها را ميسوزاند اگر راز دل او را براي من آوردي من هم راز دلم را به تو ميگويم ملك محمد پارچه گفت پارچه باف كجاست؟ گفت خدا ميداند ملك محمد روي قاليچه نشست و كلاه غور را به سر گذاشت و گفت اي قاليچه حضرت سليمان داود مرا نزد آن پارچه باف برسان .
قاليچه ملك محمد را فوري در آنجا حاضر كرد پارچه باف گفت اي ملك محمد كجا بوده اي؟ گفت آمده ام تا راز دل ترا براي زين ساز ببرم و بدانم چرا اين پارچه هاي به اين خوبي را هر روز آتش ميزني؟ پارچه باف گفت: كوري هست در زير سايه درختي بر لب چاه خشكي هميشه ميگويد هر كس كه به من كمك كند خدا به او رحم نكند اگر تو راز دل او را براي من آوردي من راز دلم را براي تو بازگو ميكنم. ملك محمد گفت آن كور كجاست؟ جواب داد خدا ميداند خلاصه اين بار هم او سوار قاليچه حضرت سليمان شد و پيش كور رسيد مرد كور گفت اي ملك محمد كجا بوده اي؟ گفت من آمده ام تا راز دل ترا براي پارچه باف ببرم مرد كور گفت به اين شرط راز دلم را برايت ميگويم كه وقتي حرفم تمام شد دست به دست من بدهي تا سر ترا ببرم.
ملك محمد قبول كرد و فوري قلم و دفترش را در دست گرفت و گفت بگو. مرد كور گفت اي ملك محمد ما دو برادر بوديم گدائي ميكرديم يك روز از هم جدا افتاديم او به راهي رفت و من هم به راهي ديگر رفتم تا رسيدم به قلعه اي كه سه نفر جوان در آن قلعه بودند بمن گفتند در اينجا بمان روزي صد تومان به تو ميدهيم و تو فقط براي ما قوت و غذا درست كن و هيچ چيز هم از ما نپرس من هم خيلي خوشحال شدم و در آنجا ماندم ديدم هر روز اين سه جوان صبح بيرون ميرفتند و وقتي كه غروب ميشد دوباره به خانه برميگشتند تا مدت زيادي آنجا ماندم موقعي كه مقداري پولدار شدم و وضعم داشت خوب ميشد بدبختي مرا گرفت يك روز كه آنها ميخواستند از خانه بيرون بروند من هم گفتم بايستي به دنبال آنها بيرون بروم تا ببينم اينها كجا ميروند و چكار ميكنند خلاصه آنها از خانه بيرون رفتند منهم بدنبالشان رفتم ديدم هر سه آنها به لب چاهي رفتند و داروئي به چشمانشان كشيدند و بداخل چاه سرازير شدند من هم از آن دارو به چشم كشيدم و بدنبال آنها داخل چاه رفتم ديدم سه جوان رسيدند به باغ سرسبزي كه در وسط آن باغ هم حوض قشنگي بود و ميوه هاي فراواني داشت جوانها لب حوض رفتند و همانجا نشستند و قرآن ميخواندند و از ميوه هاي باغ ميخوردند.
منهم نزديك آنها خودم را پنهان كرده بودم تا اينكه غروب شد ديدم بطرف خانه برگشتند من هم دنبالشان افتادم يك مرتبه يكي از آنها سرش را برگرداند و مرا ديد هيچ حرفي نزد هر سه از چاه بيرون رفتند و از آن دارو به چشم كشيدند و راه هموار خانه را در پيش گرفتند من هم از چاه بيرون آمدم از آن دارو به چشم كشيدم ناگاه متوجه شدم كه كور شده ام از آن زمان تا حال من در پاي اي درخت مانده ام از اين جهت است كه ميگويم هر كس به من رحم كند خدا به او رحم نكند. ملك محمد اينها را تمام نوشته بود مرد كور گفت ملك محمد حالا دستت را به من بده كه ميخواهم ترا بكشم.
ملك محمد گفت پس اجازه بده تا نمازي بخوانم مرد كور گفت نمازت را بخوان ملك محمد قاليچه حضرت سليمان را به زمين انداخت و كلاه غور را بسرش گذاشت و از نظر غايب شد مرد كور كه ملك محمد را از دست داده بود فوري از غصه تركيد و مرد ملك محمد آمد نزد پارچه باف تا راز دل كور را به او بگويد پارچه باف پرسيد ملك محمد راز دل كور را آوردي؟ گفت بلي دفتر و نوشته راز دل كور را به او نشان داد. پارچه باف گفت چطور از دست او نجات يافتي جواب داد خدا مرا نجات داد پارچه باف گفت من نميگذارم بروي ملك محمد گفت تو راز دلت را برايم بگو آنوقت هر چه دلت خواست با من بكن پارچه باف گفت اي ملك محمد اين پارچه هاي زيباي مرا كه ديده اي و ديده اي كه چقدر قشنگند؟
بلي من كارم در اين مدت عمر پارچه بافي بوده و هر روز پارچه مي بافتم تا غروب دو تا دختر زيبا پول فراواني به من ميدادند و پارچه هاي مرا ميخريدند و همراه ميبردند تا مدتي كه من عاشق دختر كوچك شدم نميدانستم چكار كنم خلاصه به آنها گفتم بايد يك شب مهمان من باشيد آنها قبول نميكردند اما من به هر حيله اي بود آنها را يك شب مهمان كردم آنها را همان شب در اتاق خودم خواباندم شب از خواب برخاستم و به سراغ دختر كوچك رفتم كه خيلي زيبا بود هر چه اصرار و التماس كردم دل به من نداد اما گفت بخدا قسم اگر بگذاري ميروم و از پدر و مادرم اجازه ميگيرم آنوقت ميآيم خودم را به عقد تو در مياورم و همسر تو ميشوم اما من حرف او را گوش نكردم ناگهان دختر يك سيلي به من زد من بيهوش شدم تا صبح به همان حال بيهوشي ماندم.
صبح كه به هوش آمدم ديدم آثاري از دخترها باقي نيست من هم پارچه ميبافتم و تا غروب چشم انتظار دخترها مي ايستادم اما از آنها خبري نبود همان دفعه آخرشان بود كه رفتند ديگر هيچوقت بسراغ من نيامدند من هم پارچه هائي را كه هر روز آنها از من مي خريدند هر روز غروب بخاطر اينكه از من جدا شده بودند ميسوزاندم ملك محمد مثل دفعه قبل همه سرگذشت او را نوشته بود. پارچه باف گفت ملك محمد حالا دستت را به من بده كه ميخواهم ترا بكشم ملك محمد گفت به من اجازه بده تا نمازم را بجا بياورم بعد مرا بكش گفت نمازت را بخوان ملك محمد قاليچه حضرت سليمان را برزمين انداخت و كلاه غور را به سر گذاشت و از نظر پارچه باف غايب شد پارچه باف هر چه صدا زد ملك محمد... ملك محمد... ملك محمد نبود كه نبود، خلاصه پارچه باف از بس غصه خورد مرد.
ملك محمد پيش زين ساز آمد. زين ساز گفت ملك محمد راز دل پارچه باف را آوردي؟ ملك محمد گفت براي خاطر تو راز دل هر دو تا را آورده ام زين ساز گفت چطور از دست آنها جان سالم بدر برده اي گفت خدا مرا نجات داد حالا تو راز دلت را برايم بگو تا من بنويسم. زين ساز گفت به اين شرط راز دلم را برايت مي گويم كه بعد از گفتن راز دلم دستت را به دستم بدهي تا ترا بكشم ملك محمد قبول كرد زين ساز گفت اي ملك محمد تو كه زين هاي مرا ديده اي با اين همه قشنگي ملك محمد گفت بلي ديده ام زين ساز گفت من شغلم زين سازي است هر روز چهار تا زين درست ميكردم هر روز غروب كه ميشد يك دختر جوان پول زيادي بمن ميداد زين ها را مي برد تا يك روز كه شيطان مرا از راه خوشبختي به راه بدبختي كشاند به اين ترتيب كه يك شب دختر جوان را تا شب معطل كردم و كار او را راه نينداختم چونكه من عاشق او شده بودم دختر كه از قصد دل من آگاه شد بدون خداحافظي رفت من دويدم و او را گرفتم كه به اتاقم ببرم ناگهان سيلي به صورتم زد كه بيهوش شدم وقتي كه به هوش آمدم ديدم كه دختر رفته است فردا هم چهار تا زين را درست كردم و منتظر بودم اما دختر ديگر نيامد اين بود راز دلم كه برايت گفتم حالا دستت را به من بده تا ترا بكشم.
ملك محمد گفت اجازه بده تا نمازي بخوانم بعد مرا بكش گفت نمازت را بخوان ملك محمد مثل هر دفعه قاليچه را به زمين انداخت و كلاه غور را به سر گذاشت و از نظر زين ساز غايب شد و او هر چه داد زد ملك محمد ملك محمد خبري نبود. ملك محمد پيش سد رسيد و زين ساز هم از غصه جان داد. موقعي كه ملك محمد پيش سد آمد سد پرسيد اي ملك محمد راز دل زين ساز را آوردي ملك محمد گفت بلي و آن دفترها را به او نشان داد. سد گفت تو چطور از دست آنها جان سالم به در بردي؟ گفت خدا مرا نجات داد. بعد گفت اي سد ميخواهم از تو بپرسم كه چرا اين سگ طوق طلائي در گردن دارد و اين خر هم چرا بجاي علف و گياه استخوان در آخورش هست سد دست ملك محمد را گرفت و او را بجائي برد كه پر بود از استخوان آدميزاد ملك محمد پرسيد اي سد اين چيست؟
جواب داد اي ملك محمد اينها هم مثل تو آمدند كه راز دل مرا ببرند ولي از عهده شرط من برنيامدند من از تو ميخواهم كه دست از اين كار برداري تو خيلي جوني و دلم برايت ميسوزد كه تو هم مثل اينها بدست من كشته شوي ملك محمد گفت اي سد من كه از اينها بهتر نيستم سد گفت حالا كه ميخواهي راز دلم را برايت بگويم جلو بيا تا بگويم. هر دو به اتاق سد رفتند سد صندوقي را باز كرد و يك چوب بسيار باريك سبزي را از صندوق در آورد و آن را به خر در همان دم بصورت يك دختر زيبا درآمد و هر سه با هم رفتند در زير يك ايوان كه هفت دروازه پشت سر هم داشت و سد تمام دروازه ها را به روي ملك محمد بست در ته ايوان اتاقي بود كه هر سه در آن اتاق نشستند ملك محمد دفتر خود را باز كرد و قلم در دست گرفت و گفت اي سد بگو.
سد شروع كرد و گفت من عموئي داشتم كه از اين دنيا رفت و او تنها دو دختر داشت يكي از دخترهايش را به يك قصاب شوهر داد و اين دختر را كه مي بيني پيش ما نشسته است دختر كوچك عمويم است كه شوهر نكرده بود و من او را بزرگ كردم و به عقد خودم درآوردم و اكنون مدتها است كه با هم زندگي ميكنيم خيلي هم با هم مهربان بوديم و من او را خيلي دوست داشتم و يك لحظه او را فراموش نمي كردم يك شب كه در عالم خواب بودم ناگهان دست سردي به صورتم ماليده شد و از خواب بيدار شدم ديدم كه صنوبراست. گفتم اي عزيز من! اينوقت شب كجا بودي كه دستت اينقدر سرد است؟ گفت رفته بودم مستراح. خلاصه تا سه شب همين حرف را به من ميزد شب چهارم انگشت خودم را بريدم و نمك روي زخم آن پاشيدم تا خوابم نگيرد نصف شب ديدم كه او از خواب برخاست من دو تا اسب داشتم يكي به نام باد و ديگري بنام باران او اسب باران را زين كرد و سوار شد منهم از خواب بلند شدم اسب باد را زين كردم و به دنبال او افتادم و اين سگ را كه طوق طلا در گردن دارد همراه خودم بردم تا رسيدم به قلعه اي ديدم صنوبر اسب را به در قلعه بست و داخل قلعه شد منهم از طرفي ديگر او را مي پائيدم و بطور پنهاني نگاه ميكردم ديدم كه چهل ديو در قلعه نشسته اند و يك ديو قوي هيكل بر تختي نشسته است ديو قوي هيكل به صنوبر گفت:
اي بچه سگ چرا دير آمدي صنوبر هم در جواب گفت آن توله سگ دير خوابيد كه من دير آمدم خلاصه صنوبر در ميان ديوها خودش را عريان كرد و ساقي مجلس شد، به همه شراب ميداد و خودش هم ميخورد بعد هم با صنوبر همخواب شدند بعد كه همه مست و مدهوش به زمين افتادند صنوبر هم سوار اسب باران شد و برگشت منهم چون همه ديوان را مست و بي حال ديدم با شمشير هر چهل تا را اول به قتل رساندم و بعداً برگشتم بطرف ديو قوي هيكل سر او را با شمشير نيم بر كردم ناگهان او به من حمله كرد من زورم به او نرسيد اين سگ باوفا به كمك من آمد و شكم ديو را پاره كرد من سرش را بريدم و برداشتم و سوار شدم اسب من كه باد بود از اسب باران زرنگ تر بود من پيش از صنوبر به خانه رسيدم و اسب را به طويله بردم زينش را برداشتم و عرقش را خشك كردم و فوري زير لحاف رفتم خودم را به خواب زدم او هم بعد از من رسيد و اسب را به طويله برد و آمد اما هيچ از من خبر نداشت و نميدانست كه از همه چيز او خبردار هستم آمد و دستش را بصورتم ماليد گفتم اي دختر عمو باز هم مستراح رفته بودي و ديگر كاري با او نداشتم تا فردا صبح كه از خواب بيدار شدم.
به او گفتم خوب حالا بگو ببينم اين چهار شب چطور مستراح رفتي گفت بتو هيچ مربوط نيست. من هم رفتم سر آن ديو قوي هيكل را آوردم و پهلوي او گذاشتم و گفتم اين سر شوهر بزرگ تو است او هم با اوقات تلخ رفت و چوب باريك سبزي از صندوق در آورد و بمن زد و گفت سگ شو.
من سگ شدم و توي كوچه ها گرسنه و سرگردان ميدويدم رفتم در خانه آن قصاب تا شايد گوشتي يا چيزي بمن بدهد تا بخورم خلاصه به خانه قصاب رفتم و در آنجا ماندم يك روز قصاب گوشت زيادي فروخته بود يكي از شاگردان قصاب پول زيادي را در سوراخي قايم كرده بود قصاب وقتي حساب كرد كه چقدر گوشت فروخته ديد پول و دخل او امروز كم است من كه پولها را ديده بودم به در سوراخ رفتم و هي عوعو كردم وقتي كه آنجا آمدند قصاب نگاهي به سوراخ كرد و پولها را ديد قصاب پول ها را از سوراخ بيرون آورد و نگاهي به من كرد و به زنش گفت اي زن مثل اينكه اين سگ آدم است خلاصه مرا شناختند و به همديگر گفتند كه شايد اين سد باشد من وقتي كه اين حرف را شنيدم دست بروي چشم گذاشتم كه يعني من سد هستم دختر عموي بزرگترم كه زن قصاب بود گفت اين كار آن خواهر گيس بريده من است كه اين بلا را به سر سد آورده است
او هميشه از اين كارها ميكند قصاب دلش بحال من سوخت گفت بايد برايش فكري بكنيم سد را از اين وضع نجات بدهيم قصاب گفت اگر نترسد من ميتوانم علاجش كنم قصاب يك ديگ را پر از آبجوش كرد و مرا دراز كرد و آبجوش را بر سر من ريخت و من ترسيدم، بعد از اين عمل من به حال خودم برگشتم و حالا هنوز هم لكه اي روي پوست بدنم ديده ميشود ملك محمد آنرا ديد و فهميد كه راست ميگويد. سد گفت زن قصاب كه دختر عموي من بود به من گفت حالا بيا يك كاري بكن گفتم چه كاري او يك چوب باريك سبز رنگ كه مثل چوب باريك صنوبر بود به من داد و گفت زنبيلي پر از گوشواره هم كه مقداري انگشتري در آن است به تو ميدهم و تو هم چوبي را كه همراه داري پنهان كن و به در خانه او برو و جار بزن بگو- گوشواره فروش- او حتماً مي آيد كه گوشواره بخرد وقتي كه آمد و مشغول شد به نگاه كردن گوشواره ها تو با اين چوب او را بزن و هر چه كه دلت ميخواهد با او بكن. من هم قبول كردم و آنها را آوردم تا در خانه صنوبر رسيدم جار زدم گوشواره فروش...گوشواره فروش...وقتي كه او آمد و مشغول وارسي گوشواره ها شد با آن چوب او را زدم و به او گفتم پدر سوخته خرشو و او هم بصورت خري درآمد و همين خر است كه الآن او را مي بيني اين بود
راز دل من حالا ملك محمد دستت را بمن بده تا ترا بكشم ملك محمد گفت اي مرد عزيز تو كه هفت دروازه را به روي من بسته اي حالا اجازه بده تا نمازي بخوانم آنوقت مرا بكش سد به او اجازه نماز داد و ملك محمد قاليچه حضرت سليمان را بزمين انداخت و كلاه غور را بسر گذاشت و از نظر او غايب شد. سد كه ملك محمد را نزد خودش نديد هراسان درها را يكي يكي باز كرد و ملك محمد از پشت سر او بيرون رفت سد هر چه داد زد ملك محمد...ملك محمد...ملك محمد گفت اي سد خداحافظ كه من رفتم. سد كه راز دلش را از دست داده بود از غصه جان سپرد و ملك محمد به هر وسيله كه بود با قاليچه حضرت سليمان پيش شاه پريان رفت. شاه پريان از آمدن ملك محمد پس از مدتها دوري بسيار تعجب كرد و گفت اي ملك محمد راز دل سد و صنوبر را آورده اي؟
ملك محمد گفت شاه به سلامت باد غير از سد و صنوبر راز دل سه تن ديگر را هم آورده ام. شاه آنقدر از اين شجاعت و مردانگي ملك محمد به حيرت افتاد كه رنگ از رخساره اش پريد بعد ملك محمد دفتري را كه راز دل همه در آن بود به شاه پريان تقديم كرد. شاه پريان هم دوباره دخترش را به ملك محمد داد و براي آنها هفت شبانه روز جشن عروسي گرفت. همانطور كه ملك محمد به مراد خودش رسيد انشاء الله همه به مرادشان برسند.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837