يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود روزي بود روزگاري بود پيرمردي بود سه تا پسر داشت پسران او هر روز به شكار مي رفتند يك روز پيرمرد پسرهاش را صدا كرد و گفت: فرزندان! من ميخواهم به شما نصيحتي بكنم گفتند چه نصيحتي داري بگو. پيرمرد كوهي را به آنها نشان داد و گفت بعد از مرگ من براي شكار به اين كوه نرويد. پسران نصيحت و وصيت پدر را قبول كردند تا روزي كه پيرمرد از اين دنيا چشم پوشيد و فرزندانش تنها ماندند مدتها گذشت پسر بزرگتر روزي به برادرانش گفت: بيائيد براي شكار به كوه برويم برادر كوچك گفت اي برادر مگر نصيحت پدرمان را از ياد برده اي؟ خلاصه هر چقدر برادر كوچكتر التماس كرد برادر بزرگتر قانع نشد و حرف او را قبول نكرد و برادر بزرگ روزي عده اي از دوستان و آشنايان خود را جمع كرد كه براي شكار به آن كوه بروند. برادر بزرگتر با ياران خود به كوه رفتند موقعي كه به كوه رسيدند ديدند يك نفر سبز سواري نقاب انداخته و شمشيري هم در دست دارد و به سرعت به طرفشان مي آيد وقتي كه نزديك آنها رسيد بدون اينكه حرفي بزند دست به شمشير برد و همه را كشت و دوباره به ميان كوه رفت، غروب كه شد دو برادر كوچكتر ديدند كه برادر بزرگترشان از كوه برنگشت. دو برادر نميدانستند چه كنند شب گذشت فرداي آنروز صبح برادر مياني به برادر كوچك گفت: حتماً بلائي به سر برادرمان و همراهانش آمده است بيا به كوه برويم ببينيم آنجا چه خبر است برادر كوچكتر كه ملك محمد نام داشت و خيلي دانا و تيزهوش و پر زور بود گفت: من كه نمي آيم اگر خودت ميروي برو برادر مياني هم مثل برادر بزرگتر عده اي را جمع كرد و با خودش به كوه برد. موقعي كه به كوه رسيدند ديدند كه همه هلاك شده اند و مرده اند در اين هنگام ديدند كه يك نفر سبز سواري نقاب انداخته و شمشيري در دست از كوه سرازير شده است و با عجله و شتاب به طرفشان مي آيد. اين سوار موقعي كه به آنها رسيد اين بار هم اين عده را كشت و نعش همه آنها را به زمين انداخت. غروب كه شد ملك محمد ديد از اين برادر هم خبري نشده دلتنگ شد، اسبش را زين كرد و سوار شد و بطرف كوه رفت تا به پاي كوه رسيد ديد كه دو برادر و همراهانش همه كشته شده اند همينكه چشمش به آنها افتاد فوري برگشت موقعي كه بخانه رسيد نجاري را آورد و به نجار گفت اي نجار از تو ميخواهم مجسمه آدمي را از چوب براي من درست كني نجار قبول كرد و يك مجسمه چوبي را برداشت و سوار شد روي اسبش و بطرف كوه تاخت و هنوز شب نشده بود كه به كوه رسيد مجسمه را از اسب پائين آورد و آنرا پهلوي كشته ها گذاشت و خودش هم در آن حوالي توي يك گودال پنهان شد صبح كه شد همان سبز سوار از كوه سرازير شد تا رسيد به مجسمه ديد كه چوب است، كاري نداشت، فوري برگشت. ملك محمد هم پنهاني و آرام آرام به دنبال او رفت، رفتند و رفتند تا رسيدند به كمر سختي كه هيچ راهي در آن نبود. ملك محمد ديد كه سبز سوار وردي خواند و توي كمر غاري دهن باز كرد و سبز سوار داخل غار رفت. ملك محمد هم پشت سرش، ديد كه در غار به هم آمد و چسبيد اما در جلو روشنائي به چشم مي آمد هر چه در آن غار راه رفتند پاياني نداشت. سبز سوار هم از نظر ملك محمد غايب شد ملك محمد رفت و رفت تا رسيد به سرزميني ديگر، تشنگي و گرسنگي ملك محمد را به امان آورده بود و مرد دهقاني را ديد كه شخم ميزند صدا زد اي مرد نان نداري؟ مرد دهقان بدون اينكه حرفي بزند آرام با دست اشاره كرد كه بيا. ملك محمد كه اوقاتش تلخ بود با صداي بلند گفت: اي مرد با تو هستم نان نداري؟ مرد دويد و گفت قربانت شوم در اين بيشه دو تا شير درنده هست اگر بلند حرف بزني هر دوتامان را الآن مي خورند ملك محمد گفت من خيلي گرسنه ام تو برو خانه ناني برايم بياور من هم از عوض تو شخم ميزنم تا بيائي. مرد دهقان قبول كرد و به خانه رفت تا براي ملك محمد نان بياورد در اين ميان ملك محمد مرتب مشغول شخم زدن بود و با صداي بلند گاوها را ميراند و شخم ميزد. شيرها از توي بيشه صداي ملك محمد را شنيدند و غران به طرف ملك محمد آمدند و حمله كردند ملك محمد با شجاعت و دليري هر دو شير را گرفت و بجاي دو گاو آنها را بست و شروع كرد به شخم زدن و آن دو گاو را كه شخم ميزدند آزاد كرد تا بچرند و استراحت كنند موقعي كه مرد دهقان داشت از خانه برميگشت گاوها را از دور ديد بخيال اينكه همان دو شير درنده هستند از دور صدا زد و گفت اي مرد بيا نان هايت را ببر كه من رفتم بيچاره مرد دهقان از ترس برگشت به خانه خودش موقعي كه به خانه رسيد تب لرزه گرفت ملك محمد هم شيرها را قسم داد كه هيچ آزاري به كسي نرسانند شيرها هم قسم ياد كردند كه از آن پس كاري به كار كسي نداشته باشند ملك محمد آنها را آزاد كرد و گاوهاي مرد دهقان را جلو انداخت اما نميدانست كه خانه مرد كجاست. ناچار گاوها را ميراند تا ببيند سرانجام گاوها او را به كجا خواهند برد همينطور آرام آرام قدم برميداشت و دنبال گاوها ميرفت تا گاوها به خانه اي رسيدند كه فكر كرد همان مرد دهقان باشد گاوها وارد خانه شدند ملك محمد هم بدنبالشان. ملك محمد زني را در آن خانه ديد نشسته پرسيد مادر اين گاوها مال شما هستند؟ زن جواب داد بله. ملك محمد مردي را كه زير لحاف خوابيده پرسيد چرا اين مرد خوابيده است؟ گفت اين مرد ناخوش است ملك محمد گفت من اينجا نشسته ام كمي آب به من بده آن زن رفت كمي آب كثيف آورد و به او داد ملك محمد گفت مادر اينكه آب نيست زن گفت والله در اين شهر آب خوبي نيست پرسيد چرا زن جواب داد آن شهر ما از چاهي است كه در آن چاه ماهي بسيار بزرگي هست كه جلوي آب را گرفته نميگذارد آب كافي براي ما بيايد ما در هر هفته بايد يك دختر و لاشۀ گاو ميشي پخته بدختر بدهيم تا دختر خودش را با گوشت گاوميش در دهان ماهي بياندازد تا او بگذرد كمي آب براي ما بيايد. فردا هم بايد دختر پادشاه اين شهر را به ماهي بدهند كه بگذارد آب براي مردم شهر بيايد. ملك محمد گفت امشب جائي به من بدهيد و فردا راهي را كه دختر از آن ميرود به من نشان بدهيد. خلاصه جائي به او داد. فردا راه را به او نشان دادند ملك محمد سر راه را گرفت ديد كه دختري يك طبق گوشت پخته بسر گذاشته و گريان مي آيد تا به نزد او رسيد ملك محمد گفت اي دختر اين گوشتها را به زمين بگذار تا من از آن سير بخورم تا به عوض تو من خودم را در دهان ماهي بياندازم دختر حرف ملك محمد را قبول كرد گوشتها را زمين گذاشت. ملك محمد از گوشت ها سير خورد و گفت حالا بيا چاه را به من نشان بده. هر دو با هم رفتند تا سر چاه رسيدند دختر چاه را به او نشان داد و ملك محمد با شمشير سر چاه ايستاد تا ماهي سرش را از چاه بيرون آورد دست به شمشير برد و او را دو نيم كرد. آب چاه مثل چشمه جوشان بالا آمد و مثل سيل خروشان سرازير شد و نصفي از شهر را آب گرفت. مردم فوراً اين خبر را به پادشاه رساندند. پادشاه تاج شاهي را از سر خودش برداشت و گفت اي مرد دلير تو شاه باش و من وزير دخترم را هم به تو ميدهم. اما ملك محمد قبول نكرد پادشاه گفت هر چه بخواهي بتو ميدهم ملك محمد گفت من هيچ چيزي از تو نمي خواهم من آدم سرزمين ديگري هستم به هر وسيله كه شده مرا به سرزمين خودم برسان. پادشاه قدري فكر كرد و گفت برو در فلان كوه كه سيمرغ در آنجا در شاخه درختي لانه ساخته در پاي آن درخت بخواب وقتي كه سيمرغ آمد هر چه براي تو قسم بخورد كه مطلب ترا حاصل ميكنم تو از خواب بلند نشو تا بگويد به شير مادر و به رنج پدر هر مطلبي كه داري برآورده مي كنم. ملك محمد گفت من كه جاي آن درخت را بلد نيستم پادشاه فوراً يكنفر بلدچي همراه او روانه كرد كه درخت سيمرغ را به او نشان بدهد و هر دو بطرف درختي كه لانه سيمرغ در آن بود براه افتادند تا به آن درخت رسيدند بلدچي درخت را به ملك محمد نشان داد ملك محمد ديد كه سيمرغ در لانه نيست نگاهي به درخت كرد ديد اژدهاي سياهي خودش را از درخت بالا كشيده و جوجه هاي سيمرغ از ترس به جيك جيك در آمده اند ملك محمد شستش خبردار شد كه اژدها قصد جان جوجه هاي سيمرغ را دارد. شمشير را كشيد اژدها را دو نيم كرد نيمه اي از اژدها را به بچه هاي سيمرغ داد و نصف ديگرش را براي مادرشان كنار گذاشت و در پاي آن درخت خوابيد وقتي كه سيمرغ آمد ديد كه يكنفر خوابيده با خودش فكر كرد كه همين است كه هر سال جوجه هاش را ميخورد سنگ بزرگي را برداشت و ميخواست كه او را در همان جا در خواب بكشد جوجه ها فرياد زدند مادر مادر اين جوان ما را از مرگ نجات داده است. سيمرغ گفت شما را از دست چي نجات داده؟ بچه هاي سيمرغ مار (اژدها) را به او نشان دادند و گفتند اين مار ميخواست ما را بخورد كه اين جوان بموقع سر رسيد و او را با شمشير كشت و دو نصف كرد نصفش را به ما داد و و نصف ديگرش را براي تو كنار گذاشته است سيمرغ نصفه اژدها را خورد و به بالاي سر جوان آمد و بالهايش را بر روي او كشيد تا خوب بخوابد پس از مدت كوتاهي سيمرغ قسم ياد كرد و گفت اي جوان برخيز هر مطلبي كه داري بگو تا برآورده كنم ملك محمد از خواب برنخاست سيمرغ گفت به شير مادر به رنج پدر هر چه كه ميخواهي برايت انجام ميدهم ملك محمد وقتي شنيد كه سيمرغ قسم ياد كرد برخاست درد دل و شرح حال خودش را براي سيمرغ تعريف كرد سيمرغ گفت اي جوان تو نمي تواني آن شخص كه برادران ترا كشته بكشي. جوان گفت تو مرا به آنجا ببر تا من انتقام خون برادرانم را بگيرم يا اينكه منهم مثل برادرانم كشته شوم سيمرغ گفت بردن تو به آنجا بسيار مشكل است گفت چرا مشكل است سيمرغ گفت براي رفتن به آنجا يك لاشۀ گاوميش با چهل مشك آب لازم است كه بايستي همه اينها را آماده كني تا در دهان من بيندازي تا من ترا به آنجا برسانم ملك محمد گفت هر چه بگوئي من مياورم و از سيمرغ اجازه خواست كه براي تهيه آن برود فوري برگشت آمد پيش پادشاه و جريان را گفت پادشاه فوري امر كرد تا همه آنها را آماده كنند همه چيز آماده شد پادشاه چند نفر را به كمك او فرستاد تا به نزد سيمرغ برسانند همراهان چيزهائي را كه لازم بود پيش سيمرغ رساندند سيمرغ گفت همه را روي بالهاي من محكم ببند و تو هم اي ملك محمد روي بالم بنشين، بعد هم گفت وقتي كه من گفتم آب تو گوشت بده وقتي گفتم گوشت آب بده. خلاصه سيمرغ به آسمان پرواز كرد و رفتند.
|