روزي از روزها اردشير همراه با شاپور به شكار رفت. سواران هر سو اسب تاختند و تير انداختند.
در اسب سواري بودند كه از دور چشمشان به دهي بزرگ افتاد، پر از باغ و ميدان و ايوان و كاخ. شاپور تا پيش ده با اسب رفت و در منزل رئيس آن ده فرود آمد. باغي پر درخت و خوش بود. شاپور وارد باغ شد دختري را ديد كه از چاه با چرخ آب مي كشيد. دختر از صداي شاپور سر ...
|