از آن سو چونان رستم خسته و مجروح به ايوان رسيد. بستگانش گرد او را گرفتند و زواره و فرامرز از ديدن تن رنجور پهلوان، گريان شدند و مادرش رودابه موي كند و روي خراشيد و زال چهره بر زخمهاي پسر گذاشت و بر حال او ناليد.
رستم گفت:«از ناليدن چه سود كه اين تقدير آسمان است. اكنون كار دشوارتري در پيش است. من تاكنون رويين تني چون اسفنديار در كارزار نديده ام. من در گرد جهان به هر سو رفته ام و از آشكار و نهان خبر يافته ام. ديو سفيد را چون شاخه بيدي شكسته ام و تيرم از سندان هم گذشته است، اما همين تير، بر تن اسفنديار چون خار سستي بود كه بر سنگ زنند و سنگهايم چون ترنج به نرمي به او مي خورد.
نه شمشيرم بر او اثر داشت و نه خواهش و پوزشم بر دل سنگش راه. سپاس يزدان را كه شب تيره فرا رسيد و من از دستش جستم. اكنون تنها راه من گريز است. فردا به جايي مي روم كه او نشاني از من نيابد. گرچه او در زابلستان كشتار خواهد كرد ولي عاقبت از اين كار هم سير خواهد شد.»
زال گفت:«اي پسر گوش كن!
همه كارهاي جهان را دراست
مگر مرگ را كان در ديگر است
من چاره اي دارم. سيمرغ را به ياري مي خوانم و به راهنمايي او بوم و بر را از گزند اسفنديار مي رهانم.»
چاره ساختن سيمرغ رستم را
زال با سه مجمر آتش به كوه رفت و پر سيمرغ را در مجمر نهاد و آتش زد. چون پاسي از شب گذشت، آسمان تيره شد و سيمرغ نزد زال فرود آمد. زال بر مجمرها عود افشاند و بر او نماز برد. سيمرغ رخ رنجور و چشمان اشكبار زال را ديد، حال او را پرسيد و گفت:«نيازت چيست؟»
زال پاسخ داد:
«بيامد بر اين كشور اسفنديار
نكو بدهمي جز در كارزار
نجويد همي كشور و تاج و تخت
برو بار خواهد همي با درخت»
سيمرغ او را دلداري داد و گفت:«رستم و رخش را پيش من آور» و چون رستم و رخش به بالاي كوه رسيدند، مرغ روشندل از ديدن آن زخمها گفت:«اي پهلوان! چرا آتش به كنارت آوردي و با اسفنديار جنگيدي؟» زال به او گفت:«اي مهربان! زخمهاي رستم را درمان كن كه اگر آسيبي به او برسد، زابلستان ويران و دودمان سام فنا خواهد شد.»
مرغ با منقار خود پيكانها را از تن رستم بيرون كشيد و خون زخمها را مكيد و پرش را بر آنها ماليد، زخمها در دم التيام يافتند و به پهلوان گفت:«پر مرا در شير خيس كن و بر زخمهايت بزن تا جاي آنها ناپديد شوند!» و رخش را نيز پيش خواند و از گردنش شش پيكان به منقار كشيد و اسب در دم خروشي برآورد و تهمتن را شاد كرد.
|