«شر» همينكه «خير» را ديد گفت: - اوه، آقاي «خير»، رسيدم به خير، كجا مي خواهي بروي؟ «خير» گفت: مي بينم كه تو هم بارو بنديل خود را بسته اي! «شر» گفت: من هم از اين شهر خسته شدم، مي خواهم بروم يك جاي خوبي، اما تو چكار مي خواهي بكني؟ «خير» گفت: مي روم ببينم چه مي شود؛ مرا روزيي هست و خواهد رسيد. «شر» گفت: مبارك است، ولي من مي خواهم اول به شهر «جابلقا» بروم، آنجا همه چيز هست و از همه جا بهتر است. «خير» گفت: اسمش را شنيده ام. «شر» گفت: شنيدن كي بود مانند ديدن؟ من آنجا را ديده ام، آنجا هر چه دلت بخواهد پيدا مي شود، آنجا مردم شب و روز خوش گذراني مي كنند، هر كه آنجا باشد مي تواند هميشه خوش و خوب باشد. «خير» جواب داد: نمي دانم، همه جا خوب و بد هست، ولي من مي گويم آدم خودش بايد خوب باشد، من دنبال خوش گذراني نمي روم مي روم ديگران را ببينم، دنياي خدا را ببينم. «شر» گفت: توهميشه اينطور بودي «خير»، بدهم كه نديدي، خوب، حالا هم من همراه تو هستم، هر جايي مي خواهي برويم ولي «جابلقا» را من مي شناسم، بسيار شهر خوبي است. - بسيار خوب، حالا هم داريم مي رويم، جابلقا نباشد جابلسا باشد. «شر» و«خير» همراه شدند و از هر دري صحبت مي كردند «شر» خوشحال بود كه «خير» راه همراهي مي كند ولي «خير» برايش بي تفاوت بود، كمتر با مردم جوشيده بود و همه را مثل خودش مي دانست و تا وقتي از كسي بدي نديده بود او را آدم خوب حساب مي كرد. «خير» و «شر» با هم رفتند تا از آبادي دور شدند و رفتند تا شب شد. راهي در پيش داشتند كه «شر» آن را بيشتر مي شناخت، پيش از آن رفته بود و ديده بود. «شر» خيلي جاها رفته بود و در ولگرديهايش خيلي چيزها ديده بود اما «خير» تجربه سفر نداشت به خدا توكل داشت و خوبي را سرمايه بزرگ زندگي مي دانست. تا شب به هيچ آبادي نرسيده بودند. ناچار در صحرا از سنگ و خاك پشته اي دايره وار درست كردند و در ميان آن منزل كردند. «خير» كوله بار خود را باز كرد، ناني خورشي و مشك آبي درآورد و با هم شام خوردند و خوابيدند و سفيده صبح حركت كردند. يكي دو روز گذشت و بيابان تمام شدني نبود و هوا گرم بود. هرجا مي نشستند و مي ماندند «خير» سفره خود را پهن مي كرد و نان و آب و خوردني كه داشت مي خوردند، «شر» هم گاه بگاهي ناني بر سفره مي گذاشت ولي همانطور كه «خير» دو دانه جواهر خود را در كوله بارش پنهان كرده بود «شر» هم يك مشك آب در كوله پشتي داشت كه هيچ وقت از آن حرفي نمي زد. يك هفته گذشت و دو رفيق همچنان مي رفتند و نان و آب و خورشي كه «خير» همراه آورده بود تمام شد.
|