يك هفته بعد كه مي خواستند از آن صحرا كوچ كنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فكر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد. «خير» با خود گفت همان طور كه چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يك روز هم ممكن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شكر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شكر نعمت اين نيست كه به زبان بگويند «خدا را شكر» شكر نعمت اين است كه با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي كنند. «خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو كيسه از برگهاي درخت پر كرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان كرد و همه جا همراه مي برد. اين بود و بود، تا يك بار كه در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديكي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود. «خير» در آن شهر شنيد كه حاكم آن شهر دختري دارد كه سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان كرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حكيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند. و شنيد كه از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديك به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاكم رفته اند، حاكم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان كنند كه هر كس بتواند دختر را علاج كند حاكم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاكم شهر خواهد بود اما هر كس ادعاي بيجا بكند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است. حاكم اين فرمان را داده بود تا ديگر كسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينكه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز كه اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر كسي جرأت نمي كرد ادعاي معالجه دختر حاكم را بكند مگر طبيباني كه از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاكم بسيار غمگين بود. وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يكي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاكم را معالجه كنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني كه سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند. «خير» گفت: اين است و جز اين نيست كه اين كار كار من است. بايد به حاكم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد كه: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه كنم ام شرطتش اين است كه من هيچ پاداشي نمي خواهم بلكه اين كار را محض رضاي خدا مي كنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست. همينكه پيغام رسيد حاكم فرمان داد «خير» را حاضر كنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاكم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟ «خير» گفت: نامم «خير» است. حاكم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيك گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت كارت هم به خير باشد.» بعد او را به يكي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد. «خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يك نظر ديد، دختر از سر درد ناله مي كرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است كه دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است كه بعد از صرع به او عارض مي شود. «خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر كنند و ظرفي از آب و قدري شكر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده كه همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شكر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينكه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد. دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود كه درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا كردند و گفتند مدتهاست كه دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نكنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر كنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت. دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينكه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراك پيدا كره بود. فوري اين خبر را به حاكم دادند و حاكم از خوشحالي با پاي بي كفش به سراغ دختر دويد، خدا را شكر كرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي كم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد. خانواده كرد هم از آن خير و خوبي كه پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.
|