جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

«خير» و كار خير
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده
منبع: داستان هاي كهن

يك هفته بعد كه مي خواستند از آن صحرا كوچ كنند و گله ها را به جاي ديگر ببرند «خير» به فكر افتاد برود از درخت «دارو برگ» مقداري برگ بچيند و همه جا با خود همراه ببرد. «خير» با خود گفت همان طور كه چشم نابيناي من با برگ آن درخت درمان شد يك روز هم ممكن است به دست من با اين برگها بيمار ديگري درمان شود و شكر نعمت خدا را بجا آورده باشم. شكر نعمت اين نيست كه به زبان بگويند «خدا را شكر» شكر نعمت اين است كه با هرچه مي دانند به ديگران «خير» برسانند و خوبي كنند. «خير» شبانه به سوي درخت رفت و دو كيسه از برگهاي درخت پر كرد و آنها را در ميان اثاث خود پنهان كرد و همه جا همراه مي برد. اين بود و بود، تا يك بار كه در هنگام ييلاق و قشلاق خود به نزديكي شهري بزرگ رسيده بودند و در خارج شهر چادر زده بودند و «خير» براي خريد و فروش به شهر وارد شده بود.
«خير» در آن شهر شنيد كه حاكم آن شهر دختري دارد كه سالهاست به بيماري «صرع» مبتلا شده و هرچه دارو و درمان كرده اند نتيجه نبخشيده و همه طبيب ها و حكيم ها از علاج آن بيماري عاجز مانده اند. و شنيد كه از بس طبيب ها از شهرهاي دور و نزديك به اميد مال و جاه براي معالجه دختر پيش حاكم رفته اند، حاكم از رفت و آمد آنها خسته شده و فرمان داده است اعلان كنند كه هر كس بتواند دختر را علاج كند حاكم دختر را به همسري او درمي آورد و او داماد حاكم شهر خواهد بود اما هر كس ادعاي بيجا بكند و از درمان دختر عاجز بماند خونش به گردن خودش است.
حاكم اين فرمان را داده بود تا ديگر كسي با ادعاي بيجا مزاحم نشود مگر اينكه دردشناس و دواشناس باشد و به علم و دانش خود اطمينان داشته باشد. و از آن روز كه اين شرط را گذاشته بودند چند نفر طبيب هم مورد غضب قرار گرفته بودند و ديگر هر كسي جرأت نمي كرد ادعاي معالجه دختر حاكم را بكند مگر طبيباني كه از راه دور مي آمدند و خيلي به تجربه خود اعتماد داشتند. اما هنوز درماني براي بيماري دختر پيدا نشده بود و حاكم بسيار غمگين بود. وقتي «خير» اين خبر را شنيد به يكي از بازرگانان گفت:«من مي توانم دختر حاكم را معالجه كنم.» ولي بازرگانان او را ترسانيد و گفت:نبادا چنين حرفي بزني كه سرت به باد خواهد رفت. زيرا طبيب هاي خيلي مشهور هم از درمان او عاجز شده اند. «خير» گفت: اين است و جز اين نيست كه اين كار كار من است. بايد به حاكم پيغام بدهم.» و چون شهري ها مي ترسيدند اين پيغام را ببرند «خير» پيرمردي روستايي را به بارگاه فرستاد و پيغام داد كه: اي مرد بزرگ، من در اين شهر غريبم و امروز تازه به اين شهر وارد شده ام و از بيماري دخترت باخبر شده ام ولي درمان اين درد پيش من است، من حاضرم اگر اجازه بدهي دختر را معالجه كنم ام شرطتش اين است كه من هيچ پاداشي نمي خواهم بلكه اين كار را محض رضاي خدا مي كنم و اگر نتوانستم فرمان فرمان شماست.
همينكه پيغام رسيد حاكم فرمان داد «خير» را حاضر كنند، و «خير» را به بارگاه بردند. حاكم وقتي «خير» را ديد از سرو وضع او سادگي و خوبي او را دريافت و پرسيد اسمت چيست؟ «خير» گفت: نامم «خير» است. حاكم از اسم او خوشش آمد و آن را به فال نيك گرفت و گفت «اميدوارم عاقبت كارت هم به خير باشد.» بعد او را به يكي از اشخاص محرم سپرد و به سراپرده دختر فرستاد. «خير» وارد شد دختر زيباي رنجور را به يك نظر ديد، دختر از سر درد ناله مي كرد و مي گفتند بدتر از خود صرع اين است كه دختر بعد از هر حمله غش تا چند روز دچار بيخوابي مي شود و بر اثر بيخوابي سردرد مي گيرد و ديگر خواب به چشمش راه نمي يابد و رنجوري او بيشتر، از اين بيخوابي است كه بعد از صرع به او عارض مي شود.
«خير» گفت: به خواست خدا او را از اين بيماري نجات مي دهم. بعد دستور داد آتش حاضر كنند و ظرفي از آب و قدري شكر بياورند. آن وقت بسته اي گره زده كه همان «دارو برگ» بود از حبيب خود درآورد و در حضور پرستاران آن برگها را با شكر در آب جوشانيد و شربتي ساخت و همينكه سرد شد پياله اي از آن شربت به دختر بيمار داد.
دختر شربت را خورد و هنوز چند لحظه نگذشته بود كه درد سرش آرام يافت و سر بر بالش گذاشت و به آرامي به خواب رفت. حاضران «خير» را دعا كردند و گفتند مدتهاست كه دختر بيمار چنين خواب آرامي نداشته. «خير» دستور داد دختر را بيدار نكنند تا خودش بيدار شود و اگر باز سردرد پيدا شود او را خبر كنند. و نشاني منزل خود را داد و با دل خوش به خانه برگشت. دختر بيش از اندازه خواب ديگران در خواب ماند و همينكه بيدار شد دردي نداشت و اشتهاي خوراك پيدا كره بود. فوري اين خبر را به حاكم دادند و حاكم از خوشحالي با پاي بي كفش به سراغ دختر دويد، خدا را شكر كرد و گفت: حالا من از خوشبختي چيزي كم ندارم و خداوند «خير»م را جزاي خير بدهد.
خانواده كرد هم از آن خير و خوبي كه پيش آمده بود خوشحال بودند و روزگارشان به خوبي مي گذشت.

و از آنجا به بارگاه رفت و اين خبر خوش را به وزيران داد. از قضا دختر يكي از وزيران مدتها بود چشمش آسيب ديده و نيمه نابينا شده بود. وزير با خود گفت ممكن است چنين كسي دواي چشم دختر مرا هم داشته باشد. از همان جا پرسان پرسان نشاني «خير» را پيدا كرد و به سراغ او رفت و «خير» را دعوت كرد تا اگر بتواند چشم دخترش را درمان كند و هرچه از حاكم مي خواهد از او هم بخواهد. «خير» تقاضاي وزير را پذيرفت و چند روز بعد به خانه وزير رفت تا چشم دختر وزير را معالجه كند.
اما دختر حاكم داستان روزهاي رنجوري و بيماري خود را از نديمان شنيد و روز بعد محرمانه به پدر پيغام داد و گفت:«اي پدر، شنيده ام كه براي درمان بيماري من شرط كرده بودي و به همان شرط چند نفر را آزرده ساختي. حالا كه «خير» مرا علاج كرده است انصاف اين است كه به شرط ديگر نيز عمل كني تا مردم بدانند حاكم شهرشان با انصاف است و نگويند كه چون به مراد خود رسيد قدر خوبي را نشناخت. حاكم قبول كرد و گفت:«بايد چنين باشد»، و فوري به سراغ خير فرستاد. خبر آوردند كه «خير» در خانه وزير است. به سراغ او رفتند و هنگامي رسيدن كه خير چشم دختر وزير را هم با دارو برگ درمان كرده بود و اهل خانه از خوشحالي هلهله مي كردند.
فرمان حاكم را رساندند و «خير» را به بارگاه خواستند. وزير هم به همراه «خير» آمد و داستان دختر خود را شرح داد. وزير اجازه خواست كه سخن بگويد و گفت «خير» دختر مرا هم درمان كرده است و برگردن من حق بزرگي دارد، من هم به هرچه خير راضي شود و حاكم بپسندد بايد تلافي كنم. حاكم به «خير» گفت: اي جوان خوب و بزرگوار. من براي درمان دختر خود شرطي داشتم كه مردم براي رسيدن به آن سر و دست مي شكستند، حالا تو با اين كاري كه كردي مستحق پاداشي بزرگي هستي، تو اول گفتي كه نامزدي نمي خواهي و محض رضاي خدا خوبي مي كني، اما من هم بايد به قول خود عمل كنم و خود دختر هم مي خواهد قدرشناس باشد، حالا چه مي گويي؟
«خير» جواب داد: جاي شكرگزاري است، نام من «خير» است و كار من هم جز كار خير چيزي نبود، شرط شما را مي دانستم و وعده وزير را نيز شنيده بودم، اما من كاري نكرده ام جز اينكه قرض خود را از زندگي ادا كردم. من هم روزي نابينا شدم و با همين دارو مرا درمان كردند و هيچ چيز از من نخواستند. شما امروز از عروسي دختران و از دامادي من سخن مي گوييد اما نمي دانم چه بگويم، حقيقت اين است كه حالا نجات دهنده من در خانه من است و همسر من است و من راضي نيستم كه جز او همسر ديگر بگيرم.

حاكم گفت: آفرين بر جوانمردي تو اي «خير» اما من بايد به وظيفه خود عمل كنم. وزير هم مي خواهد خوبي تو را تلافي كند و تو حق نداري نيكي ما را رد كني، يا داماد من باش، يا بگو چگونه به قول خود وفا كنم، من اختيار دخترم را به تو مي سپارم و تو را مشاور خود مي كنم و هرچه بگويي قبول مي كنم. وزير گفت:«من هم اختيار را به خود «خير» مي دهم و هرچه بگويد قبول دارم، يك روز، روز دعوت ما بود و امروز روز پاداش خير است و «خير» بايد خوشحالي ما را كامل كند.» «خير» گفت: حالا كه اين طور است من بايد با هر دو دختر در يك مجلس حرف بزنم و بعد بگويم كه چه مي خواهم.
حاكم گفت: از «خير» جز خير و خوبي انتظار نداريم، هرچه «خير» بخواهد و بگويد همان است، هر دو دختر را با «خير» روبرو كنند.» وقتي دختر حاكم و دختر وزير را با «خير» تنها گذاشتند «خير» داستان نابينايي خود را و شفاي خود را و زندگي خود را در خانواده كرد و علاقه خود را به دختر كرد براي آنها شرح داد و گفت:«من براي يك مرد جز يك همسر نمي پسندم و همسر من دختر كرد است.
ناچار همچنان كه آن دختر مرا خواسته بود شما هم كسي را خواسته بوديد، من باور نمي كنم كه هرگز در اين باره فكري نكرده باشيد. نام آنها را به من بگوييد تا هم امروز آرزوي دلهاي شما برآورده شود.» و دخترها نام دو جوان را از شهر خود كه به آنان دل بسته بودند گفتند. «خير» به نزد حاكم برگشت و گفت: شما گفتيد كه اختيار دختران با من است. حاكم و وزير گفتند: «آري چنين است، گفتيم و بر سر قول خود ايستاده ايم.» «خير» گفت: حالا كه اين طور است من اين دو دختر را براي دو نفر كه نام ايشان را بر اين كاغذ نوشته ام نامزد مي كنم. حاكم و وزير گفتند: مبارك است. و كاغذ را گرفتند و به قولي كه داده بودند وفا كردند. همان روز جشن عروسي برپا كردند و دختران را به شادي و شادماني به همسر دلخواه خودشان دادند. بعد حاكم گفت: هنوز كار تمام نيست. ما در دستگاه خود مردي چنين خيرخواه و پاكدل را لازم داريم. تاكنون هرچه گفتي براي ديگران بود، بايد براي خودت هم چيزي بخواهي، من مي خواهم مشاور و شريك من باشي و شهر ما از خير و خوبي تو بهره مند باشد. «خير» گفت: نيكي حاكم را رد نمي كنم. حاكم و وزيران هم خوشحال شدند و از آن پس «خير» در آن شهر ماند و در بارگاه حاكم به خير و خوبي رأي مي داد و روز به روز عزيزتر و محترم تر مي شد. و

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837