امير از اسب پياده شد، به دكان آمد و سلام كرد، كيسه سر بسته اي از پول را كه در دست يكي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد كاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نكني كه من نظري داشته ام، اگر كوتاهي شده تقصير از وكيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال كردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در مي آيم. بعد كيسه را باز كردند و سكه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممكن نشد كه بيشتر فراهم كنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت كنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديك ظهر كه از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي كنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي كنم و كاري مي كنم كه بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند. پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي كن بدقولي نكني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني. امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد. امير كيسه پول را به مرد كاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي كرد و رفت مرد كاسب از خوشحالي نمي دانست چه كند. كيسه پول را باز كرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است كه من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار كمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به بركت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است كه از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي كه صلاح مي داني خرج كني. پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. كار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به كار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر كن. بعد از اين هم سعي كن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع كني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي. هر چه مرد كاسب براي تقديم پول اصرار كرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يك سال و نيم كه نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد. فردا نزديك ظهر غلام امير به خانه مرد كاسب پيغام برد كه امير با شما كار دارد. مرد كاسب بعد از يك سال كه ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم كرد. مرد كاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار كرد كه قدري صير كند و با شربت و شيريني از او پذيرايي كرد و بعد يك دست لباس فاخر و كفش و كلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد كاسب تقديم كرد و قدري هم به وكيلان بد گفت كه در پرداخت اين حساب كوتاهي كرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند كه پول را داده اند ولي حالا كه آن پيرمرد عزيز يادآوري كرد دانستم كه اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟
|