جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

قرض گرفتن سردار ... ۴
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

(اداي قرض و رسيدن حق به حقدار)

امير از اسب پياده شد، به دكان آمد و سلام كرد، كيسه سر بسته اي از پول را كه در دست يكي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد كاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نكني كه من نظري داشته ام، اگر كوتاهي شده تقصير از وكيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال كردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در مي آيم. بعد كيسه را باز كردند و سكه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممكن نشد كه بيشتر فراهم كنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت كنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديك ظهر كه از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي كنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي كنم و كاري مي كنم كه بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند. پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي كن بدقولي نكني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني.
امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد. امير كيسه پول را به مرد كاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي كرد و رفت مرد كاسب از خوشحالي نمي دانست چه كند. كيسه پول را باز كرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است كه من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار كمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به بركت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است كه از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي كه صلاح مي داني خرج كني.
پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. كار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به كار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر كن. بعد از اين هم سعي كن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع كني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي. هر چه مرد كاسب براي تقديم پول اصرار كرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يك سال و نيم كه نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد.
فردا نزديك ظهر غلام امير به خانه مرد كاسب پيغام برد كه امير با شما كار دارد. مرد كاسب بعد از يك سال كه ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم كرد. مرد كاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار كرد كه قدري صير كند و با شربت و شيريني از او پذيرايي كرد و بعد يك دست لباس فاخر و كفش و كلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد كاسب تقديم كرد و قدري هم به وكيلان بد گفت كه در پرداخت اين حساب كوتاهي كرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند كه پول را داده اند ولي حالا كه آن پيرمرد عزيز يادآوري كرد دانستم كه اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟

مرد كاسب گفت: بله، متشكرم. امير گفت: پس تقاضا مي كنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي كه از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم. مرد كاسب گفت: همين كار را خواهم كرد، خودش هم سفارش كرده است كه نتيجه را به او خبر بدهم. با هم خداحافظي كردند و مرد كاسب خرم و خوشحال يكراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت كه تمام طلب خود را وصول كردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از بركت سخن تو بود.
بعد گفت حالا خواهش مي كنم براي اينكه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نكرد و گفت حالا كه تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم كه حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينكه بخواهي چيزي به من هديه كني و نيت خير مرا به غرض آلوده كني. مرد كاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يك مرغ خريد و بريان كرد و با يك ظرف حلوا و نان شيريني به دكان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام كنم و راحت بشوم، هنوز كار من ناتمام است آمده ام يك حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نكني. پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي كنم. مرد كاسب گفت: چون تو در كار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينك مي خواهم با هديه اي خوراكي كه از كسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان كنم. اگر قبول مي كني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز كرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين كام باشي، اينك ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟
مرد كاسب گفت: حاجتم اين است كه مرا از تعجب و حيرتي كه دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از كار تو مبهوت شده ام. آخر يك سال است كه به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در كار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شكايت كردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ كس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد كه با اين سادگي حرف تو را قبول كرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت كرد. اين احترام از كجاست، تو كي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دكان خرابه خياطي مي كني؟

اگر يك كارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فكر مي كنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم. پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟ جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم. پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟ پس گوش كن تا بگويم: اما اينكه پرسيدي من كي هستم؟ من يك كاسب زحمتكش هستم كه از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريكتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است كه حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احكام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا كه بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي كنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منكر كوتاهي نمي كنم و چون طمعي از كسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با كسي ندارم از كسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير.
اين را نمي گويم تا از خودم تعريف كنم زيرا به تو احتياجي ندارم كار مي كنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ كس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم كه تو خوب بفهمي. اينكه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است كه حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يكي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده كند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي كند و فكر مي كند بهتر است با امير رفيق باشد و كوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند كه با خرما دهن مرا شيرين كنند و زبانم را كوتاه كنند، اين يك قسمت كار است.
يك قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر كسي از خدا بترسد و هيچ كار بد نكند ديگر از كسي نمي ترسد. اما مرد ناپاك و زورگو از كسي كه زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است كه به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور كسي است كه قوي تر از اوست، او مي داند كه قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد كنند و فايده ببرند اين است كه از ايشان حساب نمي برد اما مي داند كه من با اين پاره ناني كه از كار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي كنم و از گفتن حق با كي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري كند و مي ترسد كه حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد.

قسمت قبل   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837