خوان اول: بيشه شير رستم براي رها كردن كاووس از بند ديوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روز راه را به يك روز مي بريد، تا آنكه رستم گرسنه شد و تنش جوياي خورش گرديد. دشتي پر گور پديدار شد . رستم پي بر رخش فشرد و كمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيكان تير آتشي بر افروخت و گور را بريان كرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز كرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نيستاني كه نزديك در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و به خفت بر آسود. اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به كنام خود باز آمد . پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در كنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشكنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شير را بر خاك زد تا وي را ناتوان كرد و از هم دريد. رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي در آورده. گفت« اي رخش ناهوشيار، كه گفت كه تو با شير كارزار كني؟ اگر بدست شير كشته ميشدي من اين خود و كمند و كمان و گرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي كشيدم؟ » اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود. خوان دوم: بيابان بي آب چون خورشيد سر از كوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تيمار كرد و زين بر وي گذاشت و روي براه آورد . چون زماني راه سپرد بيابياني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود كه اگر مرغ بر آن مي گذشت بريان ميشد. زبان رستم چاك چاك شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و زوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان كرد و گفت« اي داور داروگر ، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد . من اين رنج را بر خود خريدم مگر كردگار شاه كاووس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند كه همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن د ر راه رهائي آنان گذاشتم. تو كه دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري كار مرا مگردان ورنج مرابباد مده. مرا دستگيري كن و دل زال پير را بر من مسوزان.» همچنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش كاسته تر ميشد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت« اگر كارم با لشكري مي افتاد شير وار به پيكار آنان مي رفتم و به يك حمله آنانرا نابود مي ساختم. اگر كوه پيش مي آمد بگرز گران كوه را فرو مي كوفتم و پست ميكردم و اگر رود جيحون بر من ميغريد به نيروي خداداد در خاكش فرو ميبردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را كه چنين روي آرد چه چاره ميتوان كرد؟» درين سخن بود كه تن پيلوارش از رنج راه تشنگي سست و نزار شد و ناتوان بر خاك گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از كنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد كه ميش بايد آبشخوري نزديك داشته باشد. نيرو كرد و از جاي بر خاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بكنار چشمه اي رهنمون شد . رستم دانست كه اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است . بر ميش آفرين خواند و از آب پاك نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا كرد و وي را در آب چشمه شست و تيمار كرد و سپس در پي خورش به شكار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب كرد. پيش از خواب رو بر رخش كرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با كسي به ستيزي و با شير و ديو پيكار كني . اگر دشمن پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه كن.» خوان سوم: جنگ با اژدها رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي كه رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود كه از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. در شگفت ماند كه چگونه كسي به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوي رخش گذاشت. رخش بي درنگ به بالين رستم تاخت و سم روئين بر خاك كوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيكار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. با رخش تند شد كه چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريكي بيرون آمد . رخش باز به سوي رستم تاخت و سم بر زمين كوفت و خاك بر افشاند . رستم بيدار شد و بر بيابان نگه كرد و باز چيزي نديد . دژم شد و به رخش گفت « درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي . اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را به شمشير تيز از تن جدا ميكنم و خود پياده به مازندران مي روم . گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و كار را به من واگذار . نگفتم مرا بي خواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نينگيزي.» سوم بار اژدها غران پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها نمي دانست چه كند كه اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود. سر انجام مهر رستم او را به بالين تهمتن كشيد . چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاك كرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرين چنان كرد كه اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام كشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت « نامت چيست، كه جهان بر تو سر آمد. ميخواهم كه بي نام بدست من كشته نشوي.» اژدها غريد و گفت « عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي كه پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جان آن است كه مادر بر تو بگريد.» تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نيرمم و به تنهائي لشكري كينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آويخت كه گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم به دريد. رستم از رخش خيره ماند . تيغ بر كشيد و سر از تن اژدها جدا كرد . رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت كوهي بي جان بر زمين افتاد . رستم جهان آفرين را ياد كرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد .
|