مادرزني هر روز به دخترش ياد ميداد كه چطور براي شوهرش خرجتراشي كند و از او پول در بياورد و او را مطيع و فرمانبر خودش بكند. تا اينكه روزي به دخترش گفت: «خب! تا حالا خرش كردي سوارش شدي يا نه؟» دختر گفت: «چطور خرش كنم و سوارش بشم؟» گفت: «امشب كه ميخواهيد براي خوابيدن به پشتبوم بريد به او بگو كه ترا به پشتش سوار كند و به پشت بوم ببره» از قضا داماد اين زن پشت ديوار ...
|