دو برادر كه نيازي به فاش كردن نامشان نيست ، از دوستان خوب و نزديك دوره دبيرستان من بودند كه به سبب سالهاي دوري و قطع رابطه ، ديگر كمترين خبري از آنها نداشتم . چندي پيش بر حسب تصادف از كسي شنيدم يكي از آنها سخت مريض است ، براي عيادت و ديداري از آنها هنگام رفتن به منزل قديمي ام، مسيرم را تغيير دادم و سري به منزل آنها زدم در اين ديدار توانستم فقط يكي از آنها را ببينم. او به من گفت كه بيمار، برادر كوچكترش بوده است. برادر بزرگتر پس از خوشامد گويي با لحني حاكي از قدرداني گفت:
« خيلي متشكرم از اينكه اين همه راه را براي ديدن ما آمدي و خود را به زحمت انداختي ، ولي برادرم خيلي وقت پيش حالش خوب شد و به شهر ديگري رفت چون براي تصدي يك پست دولتي از او دعوت شده بود» سپس خنده اي كرد و در حاليكه دوجلد از ياداشهاي برادرش را به من مي داد گفت: « مي تواني از روي اين نوشته ها خودت به ماهيت بيماري او پي ببري...» و با تبسمي اضافه كرد: « وفكر نمي كنم نشان دادن اين ياداشها به يك دوست قديمي اشكالي داشته باشد» من دفترهاي ياداشت را با خودم بردم ، با دقت همه آنها را خواندم و متوجه شدم كه او از يك اختلال رواني ، شايد هم ( شيزوفرني) ، رنج مي برده است. نوشته بسيار آشفته و درهم برهم و بي ربط و پر از تناقض آشكار بود ، با عبارتها و اظهار نظرهايي تند وخشن. بعلاوه ياداشهايش بدون تاريخ بود. و تنها از روي رنگ جوهر و تفاوتهاي دست خط ممكن بود مشخص كرد كه اين ياداشها در يك زمان نوشته نشده اند.
برخي از بخشها را كه داراي ارتباطي منطقي بودند ، جدا كرده ، پاكنويس كردم؛ زيرا كه به نظرم مي رسيد كه اين نوشته ها مي تواند موضوع يك تحقيق روانپزشكي باشد.
اين را هم بگويم كه من كوچكترين دخل و تصرفي در اين ياداشتها نكردم ، هيچ تغييري در غير منطقي بودن مضمون ياداشتها ندادم جز تغيير نامها كه آنهم تصور مي كنم ضرورتي نداشت ، زيرا افرادي كه به آنها اشاره شد بود روستايياني بودند گمنام و ناشناس كه ذكر نام حقيقي شان هيچ مشكلي ايجاد نمي كرد . ولي در مورد عنوان ياداشتها ، اين عنواني است كه خود نويسنده پس از بهبود انتخاب كرده و بعدها هم تغييري در آن نداده است :
امشب ماه بسيار درخشان است. من در سي سال گذشته هرگز ماه را اينقدر درخشان نديده ام. امشب هنگامي كه به آن نگاه كردم خوشحالي عجيبي وجودم را پر كرد. من تازه متوجه شده ام كه در اين سي سال اندي همواره در ظلمت به سر برده ام. ولي اكنون هم بايد خيلي مواظب خودم باشم والا دليلي ندارد سگ منزل چائو دوباره به من خيره بشود؟ من براي ترس خود دليل خوبي دارم.
امشب ماه در آسمان ديده نمي شود ، و اين به نظر من نشانه بدي است. امروز صبح وقتي با احتياط از خانه بيرون مي آمدم متوجه آقاي چائو شدم كه خيره نگاهم مي كرد، انگار كه از من ترسيد ، انگار كه قصد جانم را داشت. هفت هشت نفر ديگر هم آنجا بودند كه درباره من در گوشي صحبت مي كردند و مراقب بودند كه نبينمشان . هر كه را در راه ديدم به همين حال بود . بي رحم ترين آنها نيشخندي به من زد كه از ترس سر و پايم به لرزه در آمد ، زيرا از حالشان فهميدم كه آنها مقدمات كار را فراهم كرده و كاملا آماده اند. بي آنكه ترس به خود راه بدهم به راهم ادامه دادم . بچه هايي هم كه سر راه بازي مي كردند درباره من حرف مي زدند و نگاهشان هم مانند آقاي چائو بود كه خيره مرا مي نگريست . در حالي كه چهره شان از ترس رنگ پريده بود . تعجب كردم كه چرا اين بچه ها از من متنفرند . رفتارشان اين نفرت را نشان مي داد . با ديدن رفتار زشت بچه ها نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و فرياد زدم « به من بگين چرا؟» ولي آنها پس از اينكه صدايم را بلند كردم فرار را بر قرار ترجيح دادند.
تعجب مي كنم چرا آقاي چائو از من متنفر است ، و مردم كوچه و بازار چرا اينطور چپ چپ نگاهم مي كنند . من هيچ دليلي براي رفتار آنها ندارم جز اينكه بگويم بيست سال پيش با رسيدگي به دفتر حساب آقاي كوچپو احتمالا او را رنجانده ام ، ولي اين قضيه مربوط به سالها پيش است كه اواز بابت آن ازمن بسيار رنجيده خاطر شد. ولي آقاي چائو كه او را نمي شناسد ، حتما از ديگران چيزي در اين باره شنيده و حالا مي خواهد انتقام بگيرد و براي اين منظور با مردم كوچه و بازار عليه من توطئه كرده و مي خواهد مرا از پا درآورد. ولي بچه ها چرا؟ چرا آنها وارد اين معركه شده اند؟ آنهايي كه در آن زمان هنوز به دنيا نيامده بودند. پس چرا آنها هم امروز اينطور خيره به من نگاه مي كردند ، انگار كه ازمن مي ترسيدند ، انگار كه مي خواستند مرا بكشند؟ اين موضوع به راستي مرا مي ترساند ، مسئله اي شگفت انگيز و مضطرب كننده است . شك ندارم كه آنها اين موضوع را از والدينشان شنيده اند.
مدتي است بي خوابي به سرم زده و شبها خوابم نمي برد . من معتقدم اگر انسان بخواهد مطلبي را خوب بفهمد بايد به آن كاملا توجه كند و در آن دقيق شود . آن روز كه آن مردم را ديدم به نظرم رسيد آنهايي كه به وسيله ضابطين دادگستري شكنجه شده اند، از مقامات محلي سيلي خورده اند و زنانشان توسط مأمورين اجرا به زور از خانه بيرون كشيده شده اند و بچه هايي كه والدينشان از دست طلبكارانشان دست به خودكشي زده اند هرگز مانند آنهايي كه ديروز ديدم و دست به آزارم زدند ، آنقدر وحشت زده و بي رحم نبودند . عجيب ترين چيزي كه ديروز در خيابان نظرم را جلب كرد منظره زني بود كه با مشت به پشت پسر كوچكش مي زد و فرياد مي كشيد « بلا گرفته ! دلم مي خواد با دندونام گوشتاي تنت رو بكنم تا دلم خنك بشه!» و در تمام مدت هم به او خيره نگاه مي كرد . من نتوانستم خودم را كنترل كنم و از جا پريدم ، با اين حركت من همه آنهايي كه چهره هاي كبود و دندانهاي گراز مانندي داشتند به طرز استتهزاء آميزي شروع به خنديدن كردند . در اين موقع پيرمردي با عجله خود را به من رساند و مرا به خانه برد.
پيرمرد با زور مرا به داخل خانه برد . اهل منزل همه وانمود كردند كه مرا نمي شناسند و مثل ديگران به من خيره شدند. وقتي داخل خانه شدم ، آنها بلافاصله در را از بيرون قفل كردند، انگار كه مرغ را توي قفس جا مي كردند . اين حادثه بيشتر مرا شگفت زده كرد. چند روز پيش يكي از همسايه هاي ما كه اهل روستاي گرگ بچه است نزد ما آمد و خبر داد كه محصول غله امسال را آفت زده و تماما از بين رفته است . او ضمن صحبتهايش براي برادرم حادثه اي را تعريف كرد كه من از شنيدنش چندشم شد و به شدت ترسيدم. او گفت كه در ده آنها عده اي از مردم شخص بنامي را گرفتند ، او را به قصد كشت زدند و پس از كشتنش دل و جگر او را بيرون آوردند ، در روغن سرخ كردند و براي درمان بي دل و جرأتي و به دست آوردن شجاعت نوش جان كردند ! همسايه كه با آب و تاب اين واقعه زشت و چندش آور را براي برادرم تعريف مي كرد با ديدن من حرفش را قطع كرد و هر دو به من زل زدند .
فقط امروز بود كه من متوجه شدم آنها هم دقيقا مثل مردم كوچه و بازار مرا ورانداز مي كنند. حتي تصور اينكه انسان هم نوع خود را بكشد و بخورد سرو پاي مرا به لرزه مي اندازد . و آنها به روايت همسايه ها اين كار را كرده اند ، پس امكان دارد مرا هم بخورند. ديدن آن آدمها با چهره هاي كبود و دندانهاي گراز مانند و داستاني كه امروز از زبان همسايه ها شنيدم و زني كه به فرزندي مي گفت:« با دندونام گوشتاي تنتو بكنم» همگي نشانه هاي اسرار آميزي از توطئه اي جنايتكارانه ا ست. من در گفته ها و زهر خندهايشان خطر را احساس مي كردم . دندانهاي سفيد و براقشان نشان مي دهد كه آنا همگي آدمخوارند. با اينكه آدم بدي نيستم ولي اينطور به نظر مي رسد از وقتي كه احساسات آقاي كو را با رسيدگي به حسابهايش جريحه دار كردم ، در معرض خطر قرار گرفته ام. اسراري در پشت پرده هست كه نمي توانم حدس بزنم آنها وقتي از دست كسي عصباني مي شوند ، انگ شرارت و بدي به او مي زنند. در ست به خاطرم هست وقتي برادر بزرگم روش انشاء نوشتن را به من مي آموخت ، هر وقت در نوشته ام شخصي را تصور مي كردم كه داراي خصايص نيكويي بود ولي با استدلالهايم او را بد جلوه مي دادم ، او كاري را تاييد مي كرد و نمره خوبي پاي ورقه ام مي گذاشت . در حالي كه اگر شخصيتهاي بد را مي بخشيدم و آنها را در كرده شان مقصر نشان نمي دادم ، بر من نمي بخشيد و با اين جمله كه براي « خودت خوبه» و « اصلتو نشون ميده» نوشته را دور مي انداخت. بدين ترتيب چگونه مي توانم افكار پوشيده و اسرار آميز آنها را ، به خصوص وقتي كه حاضرند آدم بخورند، حدس بزنم؟
|