جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  09/03/1402
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

ياداشتهاي يك ديوانه
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: لو هسون

دو برادر كه نيازي به فاش كردن نامشان نيست ، از دوستان خوب و نزديك دوره دبيرستان من بودند كه به سبب سالهاي دوري و قطع رابطه ، ديگر كمترين خبري از آنها نداشتم . چندي پيش بر حسب تصادف از كسي شنيدم يكي از آنها سخت مريض است ، براي عيادت و ديداري از آنها هنگام رفتن به منزل قديمي ام، مسيرم را تغيير دادم و سري به منزل آنها زدم در اين ديدار توانستم فقط يكي از آنها را ببينم. او به من گفت كه بيمار، برادر كوچكترش بوده است. برادر بزرگتر پس از خوشامد گويي با لحني حاكي از قدرداني گفت:

« خيلي متشكرم از اينكه اين همه راه را براي ديدن ما آمدي و خود را به زحمت انداختي ، ولي برادرم خيلي وقت پيش حالش خوب شد و به شهر ديگري رفت چون براي تصدي يك پست دولتي از او دعوت شده بود» سپس خنده اي كرد و در حاليكه دوجلد از ياداشهاي برادرش را به من مي داد گفت: « مي تواني از روي اين نوشته ها خودت به ماهيت بيماري او پي ببري...» و با تبسمي اضافه كرد: « وفكر نمي كنم نشان دادن اين ياداشها به يك دوست قديمي اشكالي داشته باشد» من دفترهاي ياداشت را با خودم بردم ، با دقت همه آنها را خواندم و متوجه شدم كه او از يك اختلال رواني ، شايد هم ( شيزوفرني) ، رنج مي برده است. نوشته بسيار آشفته و درهم برهم و بي ربط و پر از تناقض آشكار بود ، با عبارتها و اظهار نظرهايي تند وخشن. بعلاوه ياداشهايش بدون تاريخ بود. و تنها از روي رنگ جوهر و تفاوتهاي دست خط ممكن بود مشخص كرد كه اين ياداشها در يك زمان نوشته نشده اند.

برخي از بخشها را كه داراي ارتباطي منطقي بودند ، جدا كرده ، پاكنويس كردم؛ زيرا كه به نظرم مي رسيد كه اين نوشته ها مي تواند موضوع يك تحقيق روانپزشكي باشد.

اين را هم بگويم كه من كوچكترين دخل و تصرفي در اين ياداشتها نكردم ، هيچ تغييري در غير منطقي بودن مضمون ياداشتها ندادم جز تغيير نامها كه آنهم تصور مي كنم ضرورتي نداشت ، زيرا افرادي كه به آنها اشاره شد بود روستايياني بودند گمنام و ناشناس كه ذكر نام حقيقي شان هيچ مشكلي ايجاد نمي كرد . ولي در مورد عنوان ياداشتها ، اين عنواني است كه خود نويسنده پس از بهبود انتخاب كرده و بعدها هم تغييري در آن نداده است :

امشب ماه بسيار درخشان است. من در سي سال گذشته هرگز ماه را اينقدر درخشان نديده ام. امشب هنگامي كه به آن نگاه كردم خوشحالي عجيبي وجودم را پر كرد. من تازه متوجه شده ام كه در اين سي سال اندي همواره در ظلمت به سر برده ام. ولي اكنون هم بايد خيلي مواظب خودم باشم والا دليلي ندارد سگ منزل چائو دوباره به من خيره بشود؟ من براي ترس خود دليل خوبي دارم.

امشب ماه در آسمان ديده نمي شود ، و اين به نظر من نشانه بدي است. امروز صبح وقتي با احتياط از خانه بيرون مي آمدم متوجه آقاي چائو شدم كه خيره نگاهم مي كرد، انگار كه از من ترسيد ، انگار كه قصد جانم را داشت. هفت هشت نفر ديگر هم آنجا بودند كه درباره من در گوشي صحبت مي كردند و مراقب بودند كه نبينمشان . هر كه را در راه ديدم به همين حال بود . بي رحم ترين آنها نيشخندي به من زد كه از ترس سر و پايم به لرزه در آمد ، زيرا از حالشان فهميدم كه آنها مقدمات كار را فراهم كرده و كاملا آماده اند. بي آنكه ترس به خود راه بدهم به راهم ادامه دادم . بچه هايي هم كه سر راه بازي مي كردند درباره من حرف مي زدند و نگاهشان هم مانند آقاي چائو بود كه خيره مرا مي نگريست . در حالي كه چهره شان از ترس رنگ پريده بود . تعجب كردم كه چرا اين بچه ها از من متنفرند . رفتارشان اين نفرت را نشان مي داد . با ديدن رفتار زشت بچه ها نتوانستم جلوي خودم را بگيرم و فرياد زدم « به من بگين چرا؟» ولي آنها پس از اينكه صدايم را بلند كردم فرار را بر قرار ترجيح دادند.

تعجب مي كنم چرا آقاي چائو از من متنفر است ، و مردم كوچه و بازار چرا اينطور چپ چپ نگاهم مي كنند . من هيچ دليلي براي رفتار آنها ندارم جز اينكه بگويم بيست سال پيش با رسيدگي به دفتر حساب آقاي كوچپو احتمالا او را رنجانده ام ، ولي اين قضيه مربوط به سالها پيش است كه اواز بابت آن ازمن بسيار رنجيده خاطر شد. ولي آقاي چائو كه او را نمي شناسد ، حتما از ديگران چيزي در اين باره شنيده و حالا مي خواهد انتقام بگيرد و براي اين منظور با مردم كوچه و بازار عليه من توطئه كرده و مي خواهد مرا از پا درآورد. ولي بچه ها چرا؟ چرا آنها وارد اين معركه شده اند؟ آنهايي كه در آن زمان هنوز به دنيا نيامده بودند. پس چرا آنها هم امروز اينطور خيره به من نگاه مي كردند ، انگار كه ازمن مي ترسيدند ، انگار كه مي خواستند مرا بكشند؟ اين موضوع به راستي مرا مي ترساند ، مسئله اي شگفت انگيز و مضطرب كننده است . شك ندارم كه آنها اين موضوع را از والدينشان شنيده اند.

مدتي است بي خوابي به سرم زده و شبها خوابم نمي برد . من معتقدم اگر انسان بخواهد مطلبي را خوب بفهمد بايد به آن كاملا توجه كند و در آن دقيق شود . آن روز كه آن مردم را ديدم به نظرم رسيد آنهايي كه به وسيله ضابطين دادگستري شكنجه شده اند، از مقامات محلي سيلي خورده اند و زنانشان توسط مأمورين اجرا به زور از خانه بيرون كشيده شده اند و بچه هايي كه والدينشان از دست طلبكارانشان دست به خودكشي زده اند هرگز مانند آنهايي كه ديروز ديدم و دست به آزارم زدند ، آنقدر وحشت زده و بي رحم نبودند . عجيب ترين چيزي كه ديروز در خيابان نظرم را جلب كرد منظره زني بود كه با مشت به پشت پسر كوچكش مي زد و فرياد مي كشيد « بلا گرفته ! دلم مي خواد با دندونام گوشتاي تنت رو بكنم تا دلم خنك بشه!» و در تمام مدت هم به او خيره نگاه مي كرد . من نتوانستم خودم را كنترل كنم و از جا پريدم ، با اين حركت من همه آنهايي كه چهره هاي كبود و دندانهاي گراز مانندي داشتند به طرز استتهزاء آميزي شروع به خنديدن كردند . در اين موقع پيرمردي با عجله خود را به من رساند و مرا به خانه برد.

پيرمرد با زور مرا به داخل خانه برد . اهل منزل همه وانمود كردند كه مرا نمي شناسند و مثل ديگران به من خيره شدند. وقتي داخل خانه شدم ، آنها بلافاصله در را از بيرون قفل كردند، انگار كه مرغ را توي قفس جا مي كردند . اين حادثه بيشتر مرا شگفت زده كرد. چند روز پيش يكي از همسايه هاي ما كه اهل روستاي گرگ بچه است نزد ما آمد و خبر داد كه محصول غله امسال را آفت زده و تماما از بين رفته است . او ضمن صحبتهايش براي برادرم حادثه اي را تعريف كرد كه من از شنيدنش چندشم شد و به شدت ترسيدم. او گفت كه در ده آنها عده اي از مردم شخص بنامي را گرفتند ، او را به قصد كشت زدند و پس از كشتنش دل و جگر او را بيرون آوردند ، در روغن سرخ كردند و براي درمان بي دل و جرأتي و به دست آوردن شجاعت نوش جان كردند ! همسايه كه با آب و تاب اين واقعه زشت و چندش آور را براي برادرم تعريف مي كرد با ديدن من حرفش را قطع كرد و هر دو به من زل زدند .

فقط امروز بود كه من متوجه شدم آنها هم دقيقا مثل مردم كوچه و بازار مرا ورانداز مي كنند. حتي تصور اينكه انسان هم نوع خود را بكشد و بخورد سرو پاي مرا به لرزه مي اندازد . و آنها به روايت همسايه ها اين كار را كرده اند ، پس امكان دارد مرا هم بخورند. ديدن آن آدمها با چهره هاي كبود و دندانهاي گراز مانند و داستاني كه امروز از زبان همسايه ها شنيدم و زني كه به فرزندي مي گفت:« با دندونام گوشتاي تنتو بكنم» همگي نشانه هاي اسرار آميزي از توطئه اي جنايتكارانه ا ست. من در گفته ها و زهر خندهايشان خطر را احساس مي كردم . دندانهاي سفيد و براقشان نشان مي دهد كه آنا همگي آدمخوارند. با اينكه آدم بدي نيستم ولي اينطور به نظر مي رسد از وقتي كه احساسات آقاي كو را با رسيدگي به حسابهايش جريحه دار كردم ، در معرض خطر قرار گرفته ام. اسراري در پشت پرده هست كه نمي توانم حدس بزنم آنها وقتي از دست كسي عصباني مي شوند ، انگ شرارت و بدي به او مي زنند. در ست به خاطرم هست وقتي برادر بزرگم روش انشاء نوشتن را به من مي آموخت ، هر وقت در نوشته ام شخصي را تصور مي كردم كه داراي خصايص نيكويي بود ولي با استدلالهايم او را بد جلوه مي دادم ، او كاري را تاييد مي كرد و نمره خوبي پاي ورقه ام مي گذاشت . در حالي كه اگر شخصيتهاي بد را مي بخشيدم و آنها را در كرده شان مقصر نشان نمي دادم ، بر من نمي بخشيد و با اين جمله كه براي « خودت خوبه» و « اصلتو نشون ميده» نوشته را دور مي انداخت. بدين ترتيب چگونه مي توانم افكار پوشيده و اسرار آميز آنها را ، به خصوص وقتي كه حاضرند آدم بخورند، حدس بزنم؟

اگر انسان بخواهد مطلبي را خوب بفهمد بايد به آن كاملا توجه كند و در آن دقيق شود . در گذشته هاي دور تا آنجا كه مي توانم به خاطر بياورم ، مردم اغلب آدم مي خوردند، ولي من قدري در صحت اين موضوع كه نسل اندر نسل گفته شده و در كتابها خوانده ام ، ترديد دارم. تلاش مي كنم صحت و سقم آنرا معلوم كنم. اما تاريخ مورد استفاده من هم گاهشمار درست و معتبري نيست كه با استناد به آن بتوانم درستي و نادرستي چيزي را معلوم كرد. اين تاريخي است كه سراسر آنرا با كلمات « اخلاق ، فضيلت و تقوا» پر كرده اند كه اتفاقا به طرز ناشيانه اي هم رقم زده شده است. از آنجا كه شبها خوابم نمي برد، تا نيمه هاي شب كتاب مي خوانم آنقدر كه چشمم سياهي مي رود، خطوط درهم شده و تنها دو كلمه برجسته مي شود و نظرم را به سوي خود مي كشد« آدم بخور!»

همه نوشته هاي كتاب و تمام كلماتي را كه از دهان مرد همسايه بيرون ريخت به طرز غريبي با نيشخندي اسرار آميز به من خيره مي شوند. آخر من هم آدمم و مي توانم طعمه آنها بشوم! صبح مدتي آرام روي صندلي لم دادم .« چن » پير نهارم را آورد كه عبارت بود از يك ظرف سبزي و يك ظرف ماهي آب پز . چشمان ماهي باز و سفت بود و دهان بازش به دهان مردمي مي مانست كه مي خواهد آدم بخورند. پس از آنكه چند لقمه اي در دهان گذاشتم نتوانستم تشخيص دهم گوشت ماهي بود يا گوشت انسان و هر چه را خورده بودم بالا آوردم.

چين پير را صدا زدم و به او گفتم به برادرم بگويد كه من حالت خفقان دارم و مي خواهم در باغ گردش كنم. چين پير چيزي نگفت ، بيرون رفت ولي زود بر گشت و در را باز كرد. من حركتي نكردم و منتظر شدم ببينم آنها چگونه با من رفتار خواهند كرد.تقريبا مطمئن بودم آنها نخواهند گذاشت بيرون بروم. حتما ! برادر بزرگم در حاليكه پيرمردي را راهنمايي مي كرد آهسته از اتاق بيرون آمد. در برق نگاهش حالت جنايت آميزي احساس كردم كه متوجه شد و از ترس اينكه من هم متوجه شوم سرش را زير انداخت و نگاهش را دزدكي از كنار عينكش به من دوخت. امروز سر حال به نظر مياي.

دكتر هو را به اينجا دعوت كردم كه ترا معاينه كند.

بسيار خوب

در واقع خوب مي دانستم كه اين پيرمرد جلادي در لباس مبدل است. او به بهانه اينكه نبض مرا بگيرد مي خواهد بفهمد به حد كافي چاق هستم ! چون به هر حال سهم بيشتري از گوشت من نصيبش خواهد شد. با وجود اين من هنوز ترسيده بودم . اگر چه آدم خوار نيستم ولي دل و جرأتم از آنها بيشتر است. براي اينكه ببينم پيرمرد چكار مي خواهد بكند هر دو دستم را دراز كردم و به طرف او گرفتم. پيرمرد روي زمين نشست، چند لحظه اي به دنبال چيزي گشت و پس از مدتي كه ساكت و بي حركت ماند ، چشمان حيله گرش را گشود و گفت:« نگذار تخيلات بر تو چيره شوند و ترا به دنبال خود بكشند . چند روزي با آرامش استراحت كن ، برايت مفيد است».

نگذار بر تو چيره شوند و ترا به دنبال خود بكشند! چند روزي با آرامش استراحت كن !طبيعي است وقتي استراحت كردم چاقتر مي شوم و به آنها گوشت بيشتري خواهم رسيد و زيادتر خواهند خورد! ولي چه سودي به حال من دارد و چگونه مي تواند « مفيد » باشد؟ همه اينها در اين فكرند كه آدم بخورند در عين حال باطنشان را مخفي مي كنند و جرات و جسارت ندارند آشكار عمل كنند . اين ظاهر سازي احمقانه آنها مرا به راستي از خنده روده بر مي كند. نمي توانستم جلوي قهقه خنده ام را بگيرم ، رفتار آنها سرگرمم مي كرد و مطمئن بودم كه خنده ام از سر راستي و درستي و جسارت و شهامت است و نه حيله گري و فريبكاري .

احساس كردم كه هر دو آنها ، يعني پيرمرد و برادرم از هيبت و صلابت من كه در خنده استهزاء آميزم منعكس بود ترسيدند و رنگشان پريد. و درست به خاطر همين جرأت و جسارت است كه آنها اشتياق بيشتري به خوردن من پيدا كرده اند زيرا از اين راه مي توانند مقداري از شهامت مرا به دست آورند. پيرمرد به طرف در خانه رفت ولي قبل از آنكه از آن خارج شود رو به برادرم كرد و با صداي آهسته اي گفت:« بايد بي درنگ خورده شوم!» و برادرم سرش را به علامت تصديق تكان داد.پس تو هم در قضيه دست داري! اين كشف شگفت انگيز هر چند در لحظه نخست مرا شوكه كرد ولي برايم غير قابل انتظار هم نبود كه برادر بزرگم همدست كساني است كه مي خواهند مرا بخورند! آدمخوري كه از خوردن گوشت انسان لذت مي برد برادر بزرگم است! ومن برادر كوچك يك آدمخوارم كه از خوردن گوشت انسان لذت مي برد ! من به هر حال به وسيله ديگران خورده خواهم شد، مع هذا من برادر كوچك يك آدمخوار هستم!

در اين چند روزه زياد درباره اين موضوع فكر كرده ام. شايد هم پيرمرد جلادي در لباس مبدل نبود و يك دكتر حقيقي بود. با وجود اين او يك آدمخوار است كه از خوردن گوشت انسان لذت مي برد. در كتاب گياهان دارويي نوشته لي شي چي سلف او، به وضوح آمده است كه مي توان گوشت انسان را پخت و خورد . حال، چگونه است كه او نمي تواند يك آدمخوار باشد كه از خوردن گوشت انسان لذت مي برد؟

و اما برادرم ، دليل خوبي دارم كه نسبت به او بد گمان باشم ، زيرا كه هنگامي كه پيش او درس مي خواندم از زبان او شنيدم كه مي گفت:« مردم كودكانشان را براي خوردن مبادله مي كردند» و يك بار در بحثي پيرامون شخص بدي او گفت نه تنها او مسحق كشته شدن بود بلكه لازم بود« گوشتش را بخورند و از پوستش به جاي زير انداز استفاده كنند.»

من در آن موقع بسيار جوان بودم و با شنيدن اين سخنان تا مدتي تپش قلبم بيشتر مي شد، نبضم تندتر مي زد و سرم گيج مي رفت، در حاليكه او حتي با شنيدن داستاني كه همسايه مان آن روز براي ما نقل كرد كه در ده گرگ بچه، مردم دل و جگر مردي را خوردند هيچ تعجبي نكرد و فقط سرش را تكان داد. حالا هم نبايستي فرقي با گذشته كرده باشد واز قرار معلوم همانطور بي رحم وسنگدل است. اگر اين امكان وجود دارد كه« كودكان را براي خوردن مبادله كنند» ، پس هر چيزي به اين منظور مي تواند مبادله شود، هركس هم مي تواند خورده شود. در گذشته من تنها به توضيحات او گوش مي دادم و بعد هم آن را فراموش مي كردم .

ولي اكنون هنگامي كه درباره اين مسائل صحبت مي كند و برايم توضيح مي دهد ، نه تنها اثر چربي گوشت انسان را به عيان كنار لبش مي بينم، بلكه از برق نگاهش احساس مي كنم با دل و جان مشتاق خوردن انسانهاست. همه جا مثل قير سياه است. نمي دانم شب است يا روز . سگ خانواده چائو دوباره شروع به پارس كرده است. درنده خويي شير ، ترسويي خرگوش و حيله گري روباه ...

من با شيوه كار آنها آشنايي دارم . نه مايلند آشكارا كسي را بكشند و نه جرأت اين كار را دارند ، چون از عاقبت آن مي ترسند . به جاي آن ، با هم متحد مي شوند ، همه جا دام مي گسترند تا وادارم كنند كه خودكشي كنم. رفتار همين چند روز پيش زنها و مردها در خيابان ، و طرز برخورد برادرم در اين چند روزه موضوع را كاملا برايم آشكار كرده. بهترين چيزي كه آنها را مسرور مي سازد ديدن مردي است كه خود را با كمر بندش از تير چراغ برق آويزان كرده . اين منظره هم آرزوي آنها را بر مي آورد و هم از سرزنش احتمالي براي ارتكاب جنايت رهايشان مي كند. از سوي ديگر، اگر هم شخص از ترس و نگراني بميرد كه البته موجب لاغري او مي شود، باز آنها سري به علامت رضايت تكان خواهند داد.

آنها تنها گوشت مرده مي خورند! به خاطر مي آورم يك وقتي مطلبي مي خواندم درباره جانور مهيب و ترسناكي به نام كفتار كه چشماني دريده و نگاهي وحشتناك دارد و غذايش غالبا مردار است. اين جانور مي تواند استخوانهاي بزرگ را خردكرده و ببلعد : صرف تصور اين موضوع كافي است كه مرا بترساند. كفتارها از خانواده گرگها هم از تيره سگانند. و آن روز سگ خانه چائو چند بار به من خيره شده بود. ترديد ندارم كه آن سگ هم در توطئه دست دارد و همدست آنهاست. پيرمرد چشمان خود را زير انداخته بود و مرا نگاه نمي كرد ، با وجو اين آنها مي توانند مرا فريب دهند!

ازهمه رقت انگيز تر و مسخره تر وضع برادر بزرگم است. آخر او مثلا انسان است، چرا نمي ترسد، چرا با ديگران در توطئه نابود كردن و خوردن من شريك مي شود؟ آيا به خاطر آنست كه وقتي كسي به اين عمل عادت كرد آنرا جنايت به حساب نمي آورد يا اينكه او براي انجام عملي كه مي داند نادرست است خود را بيرحم و سنگدل جلوه مي دهد؟

در نفرين و دشنام به آدمخوران، من نخست از برادرم آغاز مي كنم و در بازداشتن آنها از عمل ننگينشان هم باز از برادرم شروع مي كنم. در حقيقت چنين مباحثي ميبايست آنها را از خيلي پيش از اين متقاعد كرده باشد...

شخص غير منتظره اي وارد شد . او جواني بود تقريبا بيست ساله كه نتوانستم چهره اش را به خوبي ببينم. خنده استهزاء آميزي چهره اش را پر كرده بود. ولي هنگامي كه برايم سر تكان داد تبسمش به نظرم واقعي نيامد. از او پرسيدم: «به نظر شما آدمخواري كار درستي است؟» در حالي كه هنوز مي خنديد در پاسخ گفت: « وقتي قحطي نباشد چرا بايد آدم خورد؟» من بلافاصله فهميدم كه او هم يكي از آنهاست ولي به خودم جرات دادم و پرسشم را تكرار كردم: « درسته؟» « چه چيزي وادارت مي كند اين سئوال رابكني؟ توحقيقتأ.... دوست داري شوخي كني .... امروز هوا خيلي خوبه.» « آره ، هوا خيلي خوبه و ماه هم خيلي درخشان. ولي من هم مي خواهم از شما بپرسم آيا اين عمل درسته؟»

او كه مشتاق به نظر مي رسيد من من كنان گفت: «نه...» « نه؟ پس چرا آنها هنوز اينكار را مي كنند؟» « تو درباره چي داري حرف مي زني؟» « درباره چي حرف مي زنم آنها همين حالا در دهكده گرگ بچه دارند آدم مي خورند و تو مي تواني خبر آن را همه جا تو روزنامه و كتابها بخواني ، با خط قرمز جلي .»

با اين گفته حالت او تغيير كرد ، رنگش مثل گچ سفيد شد ، در حالي كه به من خيره شده بود گفت: « ممكن است اينطور باشد، هميشه اينطور بوده...» « چون هميشه اينطور بوده پس عمل درستيه؟»

« دوست ندارم در اينباره صحبت كنم ، بگذريم، تو هم نبايد زياد بهش فكر كني . هركس هم كه در اين باره صحبت مي كند در اشتباه است.» از جا جستم و چشمانم را كاملا باز كردم ، ولي اثري از مرد نديدم ، انگار كه به زمين فرو رفت. خيس عرق شده بودم . او خيلي از برادرم كوچكتر بود ، ولي او هم در توطئه دست داشت . او مي بايست توسط والدينش تعليم ديده باشد . متأسفم بگويم او هم به پسرش همين تعليم را داده است: چرا كه حتي بچه ها هم سبعانه و خشم آلود به من نگاه مي كردند.

در آرزوي خوردن انسانها ، در عين حال وحشت داشتن از اينكه خودشان خورده شوند. به همين دليل است كه در نهايت بد گماني به يكديگر چشم دوخته اند... چقدر زندگي براي آنها آرامش بخش بود اگر مي توانستند خود را از اين وسوسه خلاص كنند، كار كنند، قدم بزنند، بخورند، بياشامند و در آرامش به خواب روند . فقط ، همين رهايي از وسوسه و آرامش خيال . با وجود اين ، پدران و پسران، زنان، شوهران، برادران، دوستان، معلمان و محصلان، همه و همه دشمنان سوگند خورده يكديگرند ، در توطئه اي وارد شده اند كه وظيفه اش دلسرد كردن و باز داشتن آنهاست كه اين گام را بردارند. گام در راه رهايي از وسوسه.

امروز صبح زود براي ديدن برادرم به آپارتمانش رفتم. توي تراس ايستاده بود و به آسمان نگاه مي كرد. من پشت سرش در فاصله ميان در و او قرار گرفتم و با ادب و وقاري استثنايي به او گفتم: « برادر، مي خواهم چيزي به شما بگويم» پرسيد: « خوب چه مي خواهي بگويي؟»

و به سرعت رويش را به طرف من گرداند و سرش را تكان داد. « چيز مهمي نيست برادر ، ولي گفتنش هم آسان نيست. احتمالا همه انسانهاي اوليه در آغاز كمي از گوشت يكديگر خورده اند . ولي بعدها نظرشان تغيير كرد، برخي از اين كار دست كشيدند. چون مي خواستند خوب باشند ، به انسان تبديل شدند، انسانهاي واقعي . ولي عده اي هنوز به اين كار ادامه مي دهند. آدم مي خورند ، درست مانند جانوران درنده. برخي به ماهي، پرنده، ميمون و سرانجام به انسان بدل شدند. ولي عده اي هيچ تلاشي براي تغيير خود نكردند و هنوز در وضع و حالت مبهمي باقي مانده اند. و اينك به گمانم هنگامي كه آن جانور درنده خوي انسان نماي آدم خوار خود را با آن كسان كه آدمخواري را رها كرده و انسانهاي واقعي شده اند مقايسه مي كنند، چقدر شرم زده مي شوند. شايد هم خيلي شرمگين تر از جانوران درنده در مقابل ميمونها».

« در دوران باستان يه يا، پسرش را به رسم مهمان نوازي پخت و با آن خورشي براي چيه و چو درست كرد. اين البته داستان كهني است. ولي در حقيقت از همان زمان كه پان كو زمين و آسمان را آفريد آدمها يكديگر را مي دريدند و مي خوردند ، از آن زمان كه يه يا پسرش را پخت و براي مهمانانش خورش ساخت تا قتل هوهي لين و از آن هنگام تا گرفتار شدن آن مرد در دهكده گرگ بچه ، اين درنده خويي و آدمخواري جريان داشته . همين سال گذشته بود كه مجرمي را در شهر اعدام كردند. مسلولي كنار جسد آمد ، لقمه ناني در خون مرده فرو برد و در دهانش گذاشت!»

به برادرم گفتم: « آنها كه مي خواهند مرا بخورند و البته تو هم دست تنها نمي تواني آنها را از اين كار باز داري . ولي تو چرا با آنها همدستي برادر ؟ آنها به عنوان آدمخوار قادر به هر كاري هستند. اگر آنها مرا بخورند ، ترا هم خواهند خورد ، اعضاي يك گروه مي توانند يكديگر را بخورند . ولي اگر تو راهت را تغيير دهي ، احتمال دارد آنها نيز تأسي كرده و آن وقت همه به آرامش رسند. هر چند اين آدمخواري از زمانهاي دور ادامه داشته ، ولي ما مي توانيم با تلاشي كه امروز براي انسان شدن مي كنيم ، بگوييم كه اين وضع نبايد ادامه يابد. من مطمئن هستم برادر كه تو مي تواني اين را بگويي. »

برادرم پس از شنيدن حرفهايم نخست پوزخندي زد، سپس نگاهي خشم آلود و جنايتكارانه به من كرد . و همين كه گفته هايم را در مورد توطئه شان شنيد ، رنگ از رخسارش پريد . عده اي بيرون ايستاده بودند از جمله چائو و سگش ، همه گردن كشيده بودند تا داخل اتاق را ببينند . من نمي توانستم چهره هاي آنها را درست ببينم زيرا بنظرم رسيد كه آنها چهره شان را با پارچه پوشانده اند . عده اي از آنها رنگ پريده و وحشت زده بودند و سعي مي كردند خنده خود را پنهان كنند . مطمئن بودم كه آنها همه همدست هستند . در عين حال مي دانستم كه آنها مثل هم فكر نمي كنند . برخي به آن باور بودند كه چون هميشه اينطور بوده، پس اكنون هم بايد آدم خورد . گرچه به اين كار تمايل داشتند . بنابراين وقتي حرفهاي مرا شنيدند عصباني شدند و لي خنده تمسخر آميزشان را از چهره نزدودند.

ناگهان برادرم با خشم جنون آميزي فرياد كشيد: « از اينجا برو بيرون گمشو! تماشاي ديوانه كه لطفي نداره؟» و آن وقت بود كه متوجه فريبكاري و حيله گري آنها شدم. آنها هرگز تمايلي به تغيير موضوع خود ندارند، نقشه آنها تمامأ از پيش آماده شده است . آنها بر من مهر ديوانگي زده اند تا اگر مرا در آينده خوردند نه تنها برايشان مشكلي به وجود نيايد كه مردم نيز به خاطر اين كار از آنها سپاسگزاري كنند. من با حقه هاي قديمي آنها آشنا هستم. وقتي همسايه مان درباره اهالي آن دهكده صحبت مي كرد كه شخص شريري را خورده اند ، متوجه كلك آنها شدم . آخر آن هم بخشي از نقشه شان بود.

چون پيرمرد با حالتي بسيار خشمناك وارد اتاق شد به اين منظور كه مرا ساكت كند، ولي آنها نتوانستند مرا از صحبت كردن با مردم باز دارد و دهان حق گويم را ببندند. من گفتم: « شما بايد خود را تغيير دهيد. از صميم قلب تغيير دهيد ! بايد بدانيد در آينده جهان جاي آدمخواران نيست . اگر تغيير نكنيد نابود خواهيد شد . اگر چه بسياري مانند شما زاده شوند ، ولي همگي به دست انسانهاي ديگر از بين خواهيد رفت، درست مانند گرگها كه به دست شكارچيان كشته مي شدند.

چين پير مردم را از دور و بر من كنار زد. وقتي همه دور شدند متوجه شدم برادرم هم رفته است . چين پير به من گفت كه به اتاقم بر گردم. به درون اتاق رفتم. آنجا مثل قير سياه بود . تيرها و لايه هاي شيرواني بالاي سرم به شدت مي لرزيدند، پس از اندك زماني به نظرم رسيد اندازه شان بيشتر شده و روي سرم سنگيني مي كند . وزن اين توده اي كه روي سرم افتاده بود بسار زياد بود و من نمي توانستم حركت كنم. منظور آنها اين بود كه من بميرم. ولي مي دانستم اين سنگيني بي دوام و موقتي است ، از اين رو تلاش كردم خود را رها سازم ، خيس عرق شده بودم. با وجود اين فرياد زدم: « شما بايد تغيير كنيد ، تا دير نشده، از صميم قلب! بايد بدانيد در آينده جهان جاي آدمخواران نيست...»

خورشيد نمي درخشد ، در بسته است، غذاي روزانه ام دو وعده است. ميله هاي غذا خوري ( چاپ استيك) را برداشتم و در همان حال به فكر برادرم افتادم . اكنون مي فهمم كه خواهر كوچكم چگونه مرد : همه زير سر اوست. خواهرم در آن وقت فقط پنج سال داشت. هنوز چهره گيرا و دوست داشتنيش به خاطرم هست . مادرمان به شدت مي گريست و برادرم اصرار مي كرد كه او گريه نكند، شايد به اين دليل كه دخترك را خودش خورده بود و گريه مادر سبب مي شد كه او احساس شرم كند. اگر چنين احساسي داشت و معني شرم را مي فهميد ... خواهرم به وسيله برادرم خورده شده بود ، نمي دانم مادرم مي توانست اين را درك كند يا نه؟ فكر مي كنم مادرم مي دانست .

ولي هنگام گريه حرفي نمي زد و چيزي آشكارا در اين باره نمي گفت ، شايد او هم فكر كرده بود كه اين كار درستي است . خوب به خاطر دارم وقتي 4-5 ساله بودم روزي در خنكاي راهرو نشسته بودم، برادرم آمد رو به من كرد و گفت : مي داني فرزند خوب چه كسي است؟ كسي است كه اگر پدر يا مادرش بيمار شدند او با تكه اي از گوشت بدن خود براي آنها شوربا درست كند تا آنها دوستش بدارند. ومادرم با اينكه اين جمله را از دهان او شنيده ، هيچ نگفت و مخالفتي با او نكرد . خوب ، اگر بشود تكه اي از گوشت انسان را خورد چرا نشود همه اش را بلعيد؟! با وجود اين ، ماتم گرفتن و عزاداري براي مرده به راستي كه چيزي تكان دهنده است، چيز شگفت آوري است!

حتي تصورش هم برايم ممكن نيست. من تازه فهميده ام در جايي زندگي مي كنم كه در آنجا براي مدت چهار سال از گوشت انسان تغذيه كرده اند. برادرم تازه نان آور و بزرگ خانه شده بود كه خواهرم مرد و او بايستي قطعا از گوشت او در تهيه غذاي ما استفاده كرده باشد و ماهم ندانسته آنرا خورده باشم . احتمال دارد كه من هم ندانسته چند تكه از گوشت خواهرم را خورده باشم و اكنون نوبت منست....

چگونه مردي مانند من ، پس از گذشت چهار هزار سال آدمخواري هنوز مي تواند اميدوار باشد كه با انسانهاي واقعي رو برو شود؟ شايد هنوز كودكاني باشند كه آدم نخورده اند؟ آنها را نجات دهيم...

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837