جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  08/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > نقد و ادبيات

مه
گروه: نقد و ادبيات
نویسنده: ميگل د او نامونو
منبع: مهرگان مهرداد

آگستو پرث، جوان ثروتمندي است كه به تازگي مادر خود را از دست داده و با دو نوكر و كلفت خود در قصر خانوادگي زندگي مي‌كند. در ظاهر زندگي آرام و يكنواخت دارد حال آنكه دنياي درونش را انبوهي از مسائل و تضادها در بر گرفته و مانند كودكي كه در دوران جنيني به شكم مادر خود ضربه وارد مي‌كند، در تب و تاب است.

زندگي يكنواخت او در يك لحظه دچار تحول مي‌شود، وقتي كه دختري جوان و زيبا را به‌طور اتفاقي در خيابان ملاقات مي‌كند. با تعقيب دختر جوان و آشنايي با او و خانواده‌اش، كم‌كم در دنياي جديدي بر روي آگوستو باز مي‌شود و هنگامي كه او (آگوستو) قدم در اين دنياي جديد مي‌گذارد، همه چيز را در اطراف خودش درحال تحول مي‌بيند، ديگر هيچ چيز آن نبود كه قبلاً بوده، همه افراد و اشياء دور و برش معاني و كاركردي متفاوت با آنچه كه قبلاً بودند، پيدا مي‌كنند، درواقع در وراي دنياي جديد، آگوستوي جوان ديگر نمي‌توانست اشياء و آدم‌‌ها را آنچنان كه پيشتر مي‌شناخت، بشناسد و تجزيه و تحليل كند. دوستان و معاشرين گذشته را به كناري نهاد و در مقابل معاشرين جديدي يافت مانند روزا ريو، دخترك اتوكش خانه‌اش!! در آن به سوي خط مقدم داستان،‌آئوحنينا، دختر جوان و زيبايي كه آگوستو را دگرگون كرده بود، به واسطه بدهي پدر متوفي و بيكاري نامزد تن پرورش (مائورسيو) مجبور است كه ساعت‌‌ها درس پيانو بدهد (علي‌رغم نفرتش از اين كار) و براي حل مشكلات و پشت سر نهادن موانع ازدواجش با معشوق خود، به دن آگوستوي متشخص و محترم روي خوش نشان دهد و درحقيقت او را بفريبد تا بتواند از امكاناتش براي پيشبرد اهداف زندگي خويش استفاده كند.

آگوستوي جوان كه پس از مرگ مادرش در خلاء بسر مي‌برده و تنها چند هفته است كه دنياي جديد خود را تجربه مي‌كند در ميان روزاريو و آئوحنينا گرفتار شده و توان دوري از يكي و يا نزديك شدن به طرف ديگر را ندارد و درست در همين اوقات، دوستان قديمي او (ويكتور ـ دن آلخاندر و...) نقاب از چهره خود برمي‌‌گيرند و با اعتراف بخش‌هايي ناگفته و پنهان از زندگي خويش، دنياي جديد آگوستو را بيش از پيش دچار ابهام و آشفتگي مي‌كنند. هرچقدر كه جوان محجوب براي رفع ترديد و ابهام و شناخت اين دنياي جديد بيشتر مي‌كوشد و تقلا مي‌كند بيشتر دچار شك و سردرگمي مي‌شود.

آيا او مي‌تواند اين فضاي ابهام و ترديد را از پيش روي خود بردارد؟ آيا مي‌تواند با نور معرفت خود اين مه زندگي را از بين ببرد؟ يا اين مه عظيم و بزرگ كه درواقع از مه‌هاي كوچك و جزئي، تشكيل شده او را نيز در پيچ‌وخم‌هاي زندگي دنيوي گمراه و مدفون خواهد كرد؟

مه، درحقيقت امر چالشي است كه در ميان آفريده شده (آگوستو) و آفريننده‌اش (ميگل دآنوموند) بر سر جاودانگي رخ مي‌دهد و درعين‌حال حديثي است از عشق و وفاداري و تنهايي. آگوستو، پسري فرهيخته و متشخص زندگي را در تنهايي تجربه مي‌كند چرا كه مادرش پس از مرگ پدر آگوستو در دوران كودكي اجازه نداده تا او با جامعه و محيط اطراف در ارتباط مستقيم قرار گيرد و از طريق آزمون و خطا در روابطش با آدم‌هاي متفاوت، تجربه بي‌آموزد بلكه همه امور مربوط به او را خود در دست گرفته، مشكلات او را از پيش پايش برداشته، براي جزء به جزء زندگي او تصميم گرفته تا او را از هر خطا و اشتباهي درامان نگه دارد و از رنج و سختي پس از اين اشتباهات هم بالطبع آسوده به اين ترتيب است كه آگوستو از ورود به دنياي اطراف خود و كندوكاو براي يافتن مسيري جديد براي زندگيش وحشت دارد و ترجيح مي‌دهد در دنيايي كه مادرش براي او ساخته به ارث نهاده، زندگي آرام و بي‌دغدغه‌اي را تجربه كند.

هرچند در خلوت و تنهايي خودش، تضاد ميان دنياي درونش با محيط اطراف و سؤالات برخواسته از آن به روحش چنگ مي‌اندازد و نبود هدفي ارزشمند براي زندگي، درونش را از هر اميد و آرزويي تهي مي‌كند. آري، او هيچ هدف ارزشمندي را در زندگي خود نمي‌جويد چون آدم‌‌ها، جامعه و زندگي را به‌طور مستقل تجربه نكرده تا افكار مستقل و اهداف مستقل در او شكل گيرد و اين اوج تنهايي است، انساني مطرود از جامعه و زنداني دنيايي كه حتي نساخته و پرداخته خودش نيز نيست. تنهايي آگوستو به جاي آنكه به آرامش و اطمينان او بي‌افزايد، اضطراب و ابهام را در او دامن مي‌زند، درست مانند مه، مهي غليظ، مه تنهايي. مه حديث عشق هم هست، هم از نظر معني و هم محتوي! چه كسي مي‌تواند عشق را معني كند؟ آيا فصل‌الخطايي براي اين كلمه وجود دارد؟ خير، همانطور كه براي سعادت، خوشبختي، رستگاري و... چنين تعريف كاملي وجود ندارد. بارها ديده‌آيم كه كساني خود را عاشق مي‌پنداشته‌اند كه درواقع عاشق نبوده‌اند و همه اينها به دليل ابهام اين كلام است، مهي كه هيچ نوري بر آن نمي‌تابد، قرن‌‌ها و سال‌هاست كه بشر در پي كشف معناي عشق است، آيا اين معرفت نوراني كه اين مه عظيم را زائل كند، كشف خواهد شد، مهي كه زندگي همه ما را در بر گرفته و يا خواهد گرفت، چرا كه مي‌دانيم زندگي بدون عشق يعني سراب، يعني جهنم، يعني يأس و نااميدي.

قلب ما با عشق جوان است و بدون اين اكسير جاودانگي،‌ فقط و فقط يك راه را مي‌پيمايد؛ مرگ و نيستي! عشق در تار و پود زندگي انسان‌‌ها و از نظر محتوي پيچيدگي صد چندان مي‌يابد. وقتي كه در دنياي افكار هريك از ما عشق معنايي متفاوت پيدا مي‌كند و در جايگاهي ديگر مي‌نشيند، چگونه در اين مه ترديد مي‌توانيم عشق را بجوييم، نه سراب و شبه آن را!! و اما وفاداري، كه به صورت سگي كوچك (اين مظهر وفاداري) در زندگي آگوستو ظاهر مي‌شود سگي كه محرم راز آگوستو است و پناه و تكيه‌گاه او در تنهايي، در مقابل تنهايي، اين هيولاي قدرتمند كه انسان‌‌ها را تك‌تك مي‌بلعد و به دنياي مردگان، دنيايي كه هادس بزرگ بر آن فرمانروايي مي‌كند، تحويل مي‌دهد، چه دارويي وجود دارد به جز عشق و وفاداري.

همين دو كلمه به ظاهر كوچك است كه به زندگي ما گرمي مي‌بخشد و معنا اعطا مي‌كند. اين صداقت و وفاداري همانند (كه در سگ‌هاي دست‌آموز بيشتر يافت مي‌شود تا بشر مدرن امروزي) دواي درد تنهايي و سر جاودانگي است، همانطور كه عشق چنين است، همانطور كه ايمان چنين است. زندگي ما آكنده از مه‌هاي كوچك و بزرگ است، ما در اين مه به دنيا مي‌آييم و در اين مه بزرگ زندگي مي‌كنيم، مه‌هاي كوچك اين توده عظيم را تجربه مي‌كنيم مانند عشق، نفرت، زشتي و زيبايي، خوبي و بدي، هدف و ارزش‌‌ها يا آرزوهايمان و سرانجام به همين مه باز مي‌گرديم و وقتي مي‌ميريم نيز مهي سياه و غليظ وجود ما را فرا مي‌‌گيرد! آيا ما بايد اين توده ابهام و ترديد را بزداييم؟ اگر شهامت فرو ريختن مباني ايمان و نگريستن به چهره حقيقي بشريت را در خود احساس مي‌كنيم، بله وگرنه اين رفع ابهام و گذر از ترديد حاصلي جز جنون در بر نخواهد داشت!!

براي بشر راهي وجود ندارد كه بداند چه مي‌خواهد، هميشه چيز ديگري غير از آنچه هست، به نظر مي‌رسد چيزي را كه نگاه مي‌كند نمي‌بيند، گويا دنياي ديگري براي او وجود دارد! او به نحو كاملاً پيچيده‌اي پارس مي‌كند و يا زوزه مي‌كشد و تهديد مي‌كند. همين كه نامي بر چيزي گذاشت، ديگر آن چيز را نمي‌بيند و فقط نامي را كه بر آن چيز گذاشته مي‌شوند و مي‌شناسد. زبان را براي دروغ گفتن و خلق كردن آن چيزي كه وجود ندارد به كار مي‌برد. هميشه بيمار است و فقط وقتي خواب است سالم به نظر مي‌رسد ولي اين هم عموميت ندارد چون گاهي در خواب هم حرف مي‌زند! و دروغي ديگر و ابهامي ديگر مي‌آفريند، مه اطراف او غليظ و غليظ‌تر مي‌شود.

شگفتا كه او كه در سعي و تلاش براي زائل كردن اين مه است و عظمت آن مي‌افزايد و به آن شاخ و برگ مي‌دهد؟ وقتي كه آگوستو با سگ كوچكش صحبت مي‌كند تنها از سكوت و وفاداريش سود نمي‌برد، بلكه موذي‌گري را در دنياي خود زنده نگاه مي‌دارد، او درواقع با سگ درون خودش حرف مي‌زند! و با احياي اين موذي‌گري بر ابهام دنياي اطراف خود مي‌افزايد و مه زندگي را غليظ و غليظ‌تر مي‌كند. براي به كنار زدن اين مه غليظ، بايد شجاعت برخورد با چهره چنين بشري واداشت.

آيا شجاعت در ما هست، يا بهتر است كه به زندگي مه‌آلود خود راضي باشيم، مهمي كه زشتي‌‌ها و كراهت ظاهر و باطل را مي‌پوشاند، به راستي كه زندگي آگاهانه در جهان و جوامع خودساخته ما خيلي وحشتناك است و فقط در روز رستاخيز و بهشت ابدي، جايي كه تنها عشق و وفاداري و پاكي يافت مي‌شود ما نيازي به مه نخواهيم داشت.

در جهان فعلي ما، زندگي مه‌آلودمان شرابي است براي فراموش كردن حقيقت، براي آسودگي دردها و رنج‌هايمان، هرچند كه تأثير اين شراب نه ابدي است و نه كامل!! و اين چنين است كه همه اجزاء زندگي ما و حتي كوچكترين آن (يعني كلمات) هريك مهي كوچك هستند كه ابهامي را با خود به همراه دارند، مه زندگي و حيات، مه عشق، مه تنهايي، مه وفاداري و بالاخره مه مرگ!! و ما كه در وحشت و ترس از حقيقت بسر مي‌بريم (همانطور كه آگوستو از محيط اطراف خود مي‌هراسيد) به اين مه‌هاي كوچك دامن مي‌زنيم و به غلظت آن مي‌افزاييم هرچند وانمود مي‌كنيم كه درحال رفع آن هستيم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837