سر انجام در پي انقلاب اكتبر 1317 در روسيه تزاري، اولين حزب كمونيست تاريخ بشري ( حزب بلشويك) به رهبري ولاديمير ايليچ لينن توانست بر ريسمان قدرت چنگ بياندازد و از خلال يك نبرد داخلي خونين و طولاني مدت با كشتارو سركوب نيروهاي اجتماعي وسياسي مخالف ، خود را براريكه قدرت تثبيت كند. از اين زمان دوره تاريخ جديدي بر كتاب تاريخ بشريت افزوده شد و نظامي خاص و منحصر به فرد با شعار بر پايي جامعه بي طبقه متولد شد كه سر منشا هزاران نظام و حزب مشابه خود بود و تحولات وتغييرات فراواني را در عرصه هاي مختلفي مانند سياسي- فرهنگي- اجتماعي و ... پديد آورد.
آنچه كه در كمون اوليه پاريس توسط « كارل ماركس » به عنوان الگو مطرح شده و به رشته نگارش در آمده بود، حال در كشور پهناور و امپراطوري متشكل از ملتها و اقوام مختلف، مي رفت تا انقلابي همه جانبه بي آفريند و نه تنها ساختار جامعه را دگرگون كند بلكه بشر جديدي خلق كند.
و از اين راه آغاز گر همان پروسه اي باشد كه ماركس در نهايت آن را به نابودي سرمايه داري و تشكيل كمون ثانويه ربط مي داد، جامعه اي آرماني كه در آن اثري از استثمار و نابرابري نباشد ؛ دست كم هواداران مرام ماركسيستي چنين مي انديشيدند.
فلسفه ماركسيستي كه بر دو اصل دياليكتيك و ماترياليسم استوار بود ، خمير مايه و ماده اوليه تئوريسين ها و ايدئو لوگ هاي احزاب كمونيستي را براي طراحي اين نظام منحصر به فرد فراهم كرد. تقدم ماده و اصل تغيير دگرگوني بدون دخالت اراده بشري از ستون هاي مهم انديشه كلاسيك ماركسيسم است ، هر چند كه اين تئوريها ابتدا از سوي كساني ارائه شد كه به هيچوجهي تئوريسين مرام كمونيستي نبودند مانند ماترياليسم كه از انديشمندان سده هجدهم فرانسه به عاريت گرفته شده بود .
انديشه ها وتفكرات انديشمندان سده هاي گذشته به دست توانائي ماركس در قالب مجموعه اي واحد و منجم به خدمت گرفته شد تا جهاني نو مي آفريند اين مطلبي بود كه ماركس همواره بر آن تاكيد داشت (( فلاسفه گذشته فقط جهان را تفسير كرده اند حال آنكه بايد جهان را تغيير داد)) و ماركس وانگلس از همين تئوريها عاريتي براي خلق فلسفه اي كه توان انجام اين امر خطير ( تغيير جهان) را داشته باشد سود بردند هر چند واقعيتهاي اجتماعي دوراني كه ماركس و انگلس در آن به سر ميبرند و تجربه هاي زندگي شخصيشان به شدت بر افكار وعقايد فلسفي اين دو تاثير گذاشته بود كه اين امري است كاملا طبيعي و آميخته با خصوصيات بشري تفاوت عمده اي كه تفكرات ماركس وانگلس با پيشينيان خود داشته وجود اراده بشري و دخيل بودن آن در تغيير و تحولات جوامع بشري بود ، امري كه در ماتريالسم مطلق هگل جايي نداشت و قوانين از پيش نوشته شده و غير قابل تغيير بود كه زندگي بشري را رقم مي زنند.
ماركس در حقيقت امر حيطه عملي برخي از قوانين اجتماعي در جامعه صنعتي را درك كرده بود ، چرا كه در اين جامعه زندگي ميكرد و آثار نظم سرمايه داري و قوانين اجتماعي بر خواسته از از آن را به راحتي و وضوح مي ديد . ولي اين قوانين مربوط به دوره اوليه پيشرفت سرمايه داري صنعتي است و بالطبع در مراحل تكميل و تثبيت نظام سرمايه داري صنعتي ازامنيت و صلابت لازم برخوردار نخواهد بود و در همين اولين قدم است كه ادعا نادرست كمونيست ها كه ماركس را كاشف كليه قوانين جامعه مي شماردند روشن مي شود. اين ادعا ماركس را از مقام انديشمندي خلاق به پيامبري بزرگ ارتقا مي دهد و راه را بر انحصار انديشه كه به شدت از سوي احزاب كمونيستي ( چه در داخل چه در خارج حزب) تبليغ و ترويج مي شود، مي گشايد و اين در واقع اولين قدم ومهمترين قدمي است كه كمونيست ها براي ساختن نظم توتاليتر و خود كامه خود به آن نياز دارند هر چند كه حزب بيشتر قدرت مي يابد و سايه سنگين كنترل خود را بر عرصه هاي مختلف حيات بشري مي گستراند اصولي بر گرفته از تعاليم ماركس نيز اهميت خود را بيشتر از دست مي دهد ، زيرا كه حزبي كه با اعتقاد به اصل تغيير و دگرگوني ، خواهان اصلاح جوامع بشري است خود كمترين تغييري را بر نمي تابد و كوچكترين انتقاد حتي درون حزبي و تكثير انديشه را (كه پايه و اساس تغيير و تحول است) سركوب مي كند!!
|