بنايي كه شايد عمدتا فلسفه كانتيننتال را در قرن بيستم شامل ميشود. البته صرفنظر از مكتب فرانكفورت، اغلب پيشگامان آن فلاسفه و انديشمنداني بودند كه در فرانسه زندگي ميكردند، آنها كه تحت عنوان ساختارمدار يا پساساختارمدار طبقهبندي ميشوند، يا گروه ناهمگون، گسسته و پراكندهاي كه ليوتار آن را پستمدرنيته مينامد. گرچه اغلب سردمدارانآن، تعلق خود را به آن نحله فكري تكذيب ميكنند و به آن اعتراضات شديد دارند. بالاخره اغلب جريانهاي انديشگي كههابرماس آن را انديشه پسامتافيزيك ميخواند و چهار جنبش بزرگ در فلسفه را بازميشناسد: فلسفه تحليلي، پديدهشناسي، ماركسيسم غربي و ساختارمداري. او ادامه ميدهد كه ماركسيسم غربي و متاسيكولوژي فرويدي به يك همزيستاري ميرسند تا منبع الهامي براي مكتب فرانكفورت شوند براي كارهاي بينرشتهاي. وي با اشاره به رابطه روانكاوي با ديگر علوم انساني در اين باره گفت: در فاصله دو جنگ ابتدا در مكتب سوررئاليسم است كه روانكاوي و ماركسيسم با هم تركيب ميشود و از طريق اين مكتب است كه راه فرويد به ادبيات و هنر باز ميشود و از طريق مكتب فرانكفورت با فلسفه به هم ميآميزد و از آنجاست كه وارد پژوهشهاي بين رشتهاي ميشود. از يك سو از طريق مطالعات اسطورهشناسي بويژه مساله جهانشمولي عقده اديپ و كتاب توتم و تابو است كه فرويد بر آن تاكيد دارد، در مطالعات انسان شناسي لوي استراوس و مالينوسكي جايگاه ويژهاي مييابد و از سوي ديگر از طريق ناخودآگاه جمعي يونگ و مطالعه سرنمونهها بر اسطورهشناسي و مطالعات فرهنگي و مذهبي اؤر ميگذارد. تفسير روياي فرويد كه شاهكار او به شمار ميآيد هم طرحي است براي درك آؤار خلاق در هنر و ادبيات و هم به خاطر شباهت ناخودآگاه به زبان و بويژه زبانهاي باستاني و توجه خاصي كه فرويد به آن داشت، موضوعي ميشود براي ژاك لكان، تا با استفاده از زبانشناسي سوسور و هرمنوتيكهايدگر راهي براي بازگشت به فرويد و تفسير تازهاي از روانكاوي پيدا كند كه در مقايسه با آراي فرويد با دور شدن از بدن و جنبههاي زيستشناختي نظ ام روانكاوي ارتدوكس، خود را به فلسفه و علوم انساني نزديك ميكند و با جلب فيلسوفان و نظريهپردازان اين حوزهها به سمينارهاي خود مقاومتي را كه از زمان فرويد در اهل فلسفه نسبت به پذيرش ناخودآگاه وجود داشت تا حدود بسياري ميشكند و دوره تازهاي را در حيات روانكاوي به و جود ميآورد.
|