شخصي زني داشت بسيار بدگل و بداخلاق ولي وقتي ميخواست از خانه بيرون برود به قدري ظاهرسازي ميكرد و لباسهاي رنگ و وارنگ ميپوشيد كه مردم او را به همديگر نشان ميدادند. روزي از روزهاي آفتابي زمستان جمعي از كشاورزان در ميان ده بر آفتاب نشسته بودند و مشغول صحبت بودند و چپق دود ميكردند از آن طرف همان زن بدگل و خوش ظاهر آمد و از مقابل آن جمع گذشت و همه متوجه او شدند. عدهاي او را به هم نشان دادند، عدهاي هم گفتند: «خوشا به حال آن مردي كه همچين زني در خانه دارد». از قضا شوهر زن هم آنجا نشسته بود وقتي آن اشارهها را ديد و آن حرفها را شنيد بيمعطلي زنش را صدا كرد و در مقابل آنها روبنده زنش را برداشت و گفت: «آي مردم! خوب ببينيد توش خودم را كشته، بيرونش شما را».
|