اين كلمه صرفاً دررابطه با قماربازي به كار مي رود يعني قماربازان ماهروكهنه كار را به ليلاج تشبيه وتمثيل ميكنند. اطلاع وآگاهي ازماجراي زندگي ليلاج چه ازنظرريشه تاريخي وچه ازجهت عبرت آموزي جوانان نا پخته وچشم وگوش بسته خالي ازسود وفايده نيست.
نام صحيح ليلاج به طوري كه در كتب تاريخي وفرهنگها ضبط است ابوالفرج محمدبن عبدالله معروف به لجلاح مي باشد كه درنزد قاطبه ي مردم به ليلاج اشتهاردارد. ليلاج دراواخرقرن چهارم واوايل قرن پنجم هجري مي زيست ودربازيهاي شطرنج و نرد و سه قاپ استاد مسلم بود. پدرش صقة بن داهرو يا به قولي صفة بن داهرازحكماي هند واز نديمان خلفاي بني عباس بود كه به آنان آيين جهانداري و رموز كشورداري مي آموخت. چون حكيمي وارسته بود مال ومنالي نيندوخت و پس از مرگش جز پلاس مستعمل و چند جلد كتاب از خود چيزي باقي نگذاشت.
ليلاج پس از مرگ پدر متكفل عائله شد ولي نه هنري داشت و نه ميراثي از پدر مانده بود تا برادران و خواهران صغير را كفالت نمايد. به حكم ضرورت در همان اوان طفوليت بچه هاي همسايه را كه دينار و درمي داشتند به قمار تشويق مي كرد و از آنان مي برد. اتفاقاً سرهنگي در همسايگي ليلاج سكونت داشت كه چون ليلاج را در قمار بازي محتاج و مستعد ديد تمام فوت و فن و نيز نگهاي قمار را به وي آموخت و ليلاج هوشمند و با استعداد در عنفوان جواني به دقايق و حقه بازيهاي قمار چنان دست يافت كه نكته ابهام و تاريكي از نيرنگهاي طاس و برگ و سه قاپ بر او پوشيده نمانده تا آنجا پيش رفت كه مي گويند بعدها شطرنج را اختراع كرد و به قولي پدرش واضع و او شاطر شطرنج بود. علي كل حال در نرد و شطرنج آنچنان استادانه بازي مي كرد كه هيچ كس را دل و جرأت نبود با وي همبازي شود به قسمي كه شعراي ايران نيز در ارسال مثل از مهارت و استادي او غافل نبوده اند.
من سخن راست نوشتم تو اگر راست بخواني
جرم لجلاج نباشد چون تو شطرنج نداني (سعدي)
همچو فرزين كجر و است و رخ سيه برنطع شاه
آنكه تلقين مي كند شطرنج مر ليلاج را (مولوي)
رداي شيد قناعت بدوش دارم ليك
زنم به نرد طعمه تخته بر سر ليلاج (ظهوري)
ليلاج در بازي تخته نرد چون كعبتين (طاس) مي انداخت هر چه مي خواست مي آمد منتها در اوايل بازي چند دور مي باخت تا حريف تشجيع شود و از نقدينه و دارايي هر چه دارد به اصطلاح رو كند. آن گاه چند طاس مساعد مي ريخت و آن بيچاره را در ششدر بدبختي و افلاس دچار مي كرد. در بازي سه قاپ نظير نداشت و هر كس با او بازي مي كرد در همان دقايق اول مغلوب مي شد. در بازي سه قاپ كه آن را به هوا مي اندازند تا در وسط سفره بنشيند سه اسب را نقش و دو خر و يك اسب را اصطلاحاً سه پلشت مي گويند.
ليلاج هميشه نقش مي آورد زيرا قاپها در ميان انگشتانش چون مومي بودند كه به شكل دلخواه بر روي سفره مي نشستند. در بازي ورق گنجفه هزار حقه و نيرنگ بلد بود و پنجاه و دو برگ بازي را از پشت مي شناخت. بعلاوه در قيافه شناسي به قدري استاد بود كه از لب و دهان و اعوجاج صورت و طرز نگاه و كيفيت توپ زدن حريف تشخيص مي داد كه دست پر دارد يا توپ خالي (بلوف) مي زند. ليلاج با اين خصوصيات در سنين جواني از شيراز به همدان آمد و آوازه شهرتش در تمام اطراف و اكناف پيچيد. قماربازان ماهر و كهنه كار همدان و ساير بلاد غرب ايران را به سوي خود جلب كرد و هر چه داشتند از كفشان ربود و آنها را به خاك سياه نشانيد. كار به جايي كشيد كه عده ي كثيري از قماربازان و حيثيت و حتي همسران و دختران خود را در بازي قمار به ليلاج باخته بودند از فرط غصه و كدورت خودكشي كردند.
ديري نگذشت كه معاريف و ثروتمندان آن سامان از جمله قاضي همدان كه فرزندانشان را ليلاج از راه به در برده بود كمر به قتلش بستند و او را به اتهام جنايتي در بند كردند. اين زمان مقارن با سلطنت شمس الدوله ديلمي در همدان و اصفهان بود و شيخ الرييس ابوعلي سينا در دربارش سمت وزارت داشت. ليلاج از ابوعلي سينا استمداد كرد و متعهد شد كه ديگر قمار نكند. فيلسوف شهير ايران تنها كاري كه مي توانست بكند اين بود كه او را از كشته شدن نجات بخشيد ولي به فرمان شمس الدوله دست چپش را به جرم تصرف مال مردم از طريق قمار كه خود نوعي سرقت تلقي مي شود قطع كردند.
ليلاج چند سالي ترك قمار كرد و با اندوخته اي كه داشت امرار حيات مي نمود تا اينكه سه نفر قمار باز حقه باز كه از او كهنه كارتر بودند به خانه اش آمدند و با لطايف الحيل و شمش هاي طلا كه همراه آورده بودند او را فريب دادند. ديدگان ليلاج از مشاهده شمشهاي طلا خيره شد و ترك و توبه را از ياد برده با آنان به بازي مشغول گرديد. سه نفر قمارباز نامبرده با طاسهاي تقلبي و برگهاي شناخته شده و هزار دوز و كلك ديگر كه ليلاج از آنها بي اطلاع بود تمام ثروت و اندوخته ليلاج و حتي لباسهايش را بردند. سپس او را بي هوش كرده از خانه خارج شدند. ليلاج هنگامي كه خود آمد كه مال و ثروت باد آورده همه بر باد رفت و سرمايه اي جز يك عده دشمنان سر سخت و كينه توز در همدان برايش باقي نمانده بود. به قول سيف اسفرنگ:
|