جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > ضرب المثل

خون سياوش
گروه: ضرب المثل

ممكن است علت و سببي اعضاي دو خانواده، دو طايفه، دو قبيله، دو شهر و يا دو كشور را به خاك و خون بكشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتي متمادي به طول انجامد.در اين گونه موارد علت العللي را كه موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سياوش تشبيه و تمثيل مي كنند. بدون شك در طول تاريخ و تمامي قرون و اعصار كشتارهاي هولناكي در گوشه و كنار جهان رخ داده و خونهاي زيادي بر زمين ريخته است ولي خون سياوش شاهزادۀ نامدار ايراني كه ناجوانمردانه در سرزمين تورانيان به قتل رسيد رنگ ديگري داشت و جهش و جوشش آن به حدي تند و تيز بود كه به گفتۀ فردوسي:
بساعت گياهي از آن خون برست
جز ايزد كه داند كه آن چون برست
بايد ديد سياوش كيست و خون ناحق او را چگونه بر زمين ريختند كه به صورت ضرب المثل درآمده است.
سياوش فرزند كاووس شاه- كيكاووس- بود و از سوي مادر با افراسياب خويشاوندي داشت. چون به رشد سن پهلوان رسيد نامي ايران رستم دستان او را به زابلستان برد:
هنرها بياموختش سر بسر
بسي رنج برداشت كآمد به بر
سياوش چنان شد كه اندر جهان
بمانند او كس نبود از جهان
آن گاه نزد پدرش كيكاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزي پدر و پسر نشسته بودند كه سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به يك نگاه عاشق شيداي سياوش شد. پس از چند روز از همسرش كيكاووس خواست كه سياوش را به اندرون كاخ سلطنتي فرستد تا خواهرانش را ببيند، ولي باطناً مقصودش اين بود كه آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خويش اسير كند. كاووس شاه از پيام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تكليف كرد به اندرون برود و با خواهرانش ديدار كند. سياوش كه به نيت باطني سودابه پي برده بود در جواب شاه عرض كرد:
مرا راه بنما سوي بخردان
بزرگان و كار آزموده روان
چه آموزم اندر شبستان شاه؟
به دانش زنان كي نمايند راه؟
بدو گفت شاه، اي پسر شاد باش
هميشه خرد را تو بنياد باش
پس پردۀ من ترا خواهرست
چو سودابه خود مهربان مادرست
سياوش با نهايت اكراه و بي ميلي به اندرون رفت و با خواهرانش ديدار كرد ولي تحت تأثير عشوه گريهاي سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نيز حسب الامر پدر به اندرون خراميد و در مقابل طنازيها و خواهشهاي بي شرمانۀ سودابه:
سياوش بدو گفت كاين خود مباد
كه از بهر دل من دهم دين به باد
چنين با پدر بي وفايي كنم
ز مردي و دانش جدايي كنم
تو بانوي شاهي و خورشيد گاه
سزد كز تو نايد بدينسان گناه
سودابه كه مقصود را حاصل نديد از بيم آنكه سياوش راز و رمز دلدادگي وي را به پدرش بگويد و كار به رسوايي بكشد:
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همي كرد چاك
يكي غلغل از كاخ و ايوان بخاست
تو گفتي شب رستخيزست راست
بگوش سپهبد رسيد آگهي
فرود آمد از تخت شاهنشهي
خروشيد سودابه در پيش اوي
همي ريخت آب و همي كند موي
چنين گفت، كآمد سياوش به تخت
برآراست چنگ و برآويخت سخت
كه از تست جان و تنم پر ز مهر
چه پرهيزي از من تو اي خوب چهر
بينداخت افسر ز مشگين سرم
چنين چاك شد جامه اندر برم
كاووس شاه چون سخنان سودابه شنيد سياوش را به حضور طلبيد و جريان قضيه را استفسار كرد. سياوش كه چاره جز حقيقت گويي نديد آنچه از سودابه بر وي گذشت يكايك بيان كرد و مشاجرات لفظي بين او و سودابه در حضور سياوش در گرفت:
چنين گفت با خويشتن شهريار
كه گفتار هر دو نيايد بكار
بدان باز جستن همي چاره جست
ببوئيد دست سياوش نخست
برو بازوي و سرو بالاي او
سراسر ببوئيد هر جاي او
ز سودابه بوي مي و مشگ ناب
همي يافت كاووس و بوي گلاب
نديد از سياوش چنان نيز بوي
نشان بسودن نديد اندروي
غمين گشت و سودابه را خوار كرد
دل خويشتن را پر آزار كرد
ولي چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نيز داشت لذا به همان اندازه توبيخ و شماتت قناعت ورزيد، سودابه كه خود را در مقابل سياوش مغلوب ديد در مقام انتقام برآمد. توضيح آنحكه در اندرون كاخ سودابه زن خدمتكاري زندگي مي كرد كه آبستن و باردار بود. سودابه دارويي به او خورانيد تا بچه هاي دو قلويش سقط شد. آن گاه زن خدمتكار را پنهان كرد و جنين سقط شده را در طشت زرين نهاده خود به جاي زائو شيون برداشت. خبر به كيكاووس رسيد و سراسيمه به اندرون شتافت:
بباريد سودابه از ديده آب
همي گفت، روشن ببين آفتاب
همي گفتمت كاو چه كرد از بدي
به گفتار او خيره ايمن شدي
دل شاه كاووس شد بدگمان
برفت و در انديشه شد يك زمان
همي گفت كاين را چه درمان كنم
نشايد كه اين بر دل آسان كنم
كيكاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگي يكدل و يكزبان گفتند:
دو كودك ز پشت كسي ديگرند
نه از پشت شاهند و زين مادرند
نشان بد انديش ناپاك زن
بگفتند با شاه و با انجمن
پس از يك هفته زن خدمتكار را بيافتند ولي هر چه زجر و شكنجه اش دادند حقيقت مطلب را نگفت:
چنين گفت جادو كه من بيگناه
چه گويم بدين نامور پيشگاه
ندارم ازين كار هيچ آگهي
سخن هر چه گويم بود ز ابلهي
سپهبد كيكاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبيد و در كشف حقيقت استمداد كرد.
چنين گفت موبد به شاه جهان
كه درد سپهبد نماند نهان
چو خواهي كه پيدا كني گفتگوي
ببايد زدن سنگ را بر سبوي
ز هر دو سخن چون بدينگونه گشت
بر آتش ببايد يكي را گذشت
سابقاً معمول چنين بود كه متهمان را از آتش عبور مي دادند و معتقد بودند كه گناهكار در درون آتش مي سوزد و بي گناه از آن به سلامت و بدون كمترين رنج و الم به كنار مي آيد. سودابه به عذر و بهانۀ اينكه سقط جنين بهترين گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولي سياوش كه خود را از هر گونه اتهامي پاك و مبري مي دانست:
به پاسخ چنين گفت با شهريار
كه دوزخ مرا ازين سخن گشت خوار
اگر كوه آتش بود، بسپرم
ازين ننگ خواريست گر نگذرم
خرمني از آتش برافروختند و به سياوش تكليف كردند كه از آن بگذرد. سياوش بدون هيچ بيم و هراسي اسب بتاخت و در ميان آتش جستن كرد. پس از چند لحظه:
ز آتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد
چنان آمد اسب و قباي سوار
كه گفتي سمن داشت اندر كنار
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
همي داد مژده يكي را دگر
كه بخشود بر بيگنه، دادگر
چو پيش پدر شد سياوخش پاك
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك
فرود آمد از اسب كاووس شاه
پياده سپهبد پياده سپاه
سياوخش را تنگ در بر گرفت
ز كردار بد پوزش اندر گرفت
پدر و پسر سه روز متوالي به عيش و عشرت پرداختند و سپس كاووس شاه سودابه را پيش خواند و به دژخيم فرمان داد كه او را حلق آويز كند.
سياوش چين گفت با شهريار
كه دل را بدين كار رنجه مدار
بمن بخش سودابه را زين گناه
پذيرد مگر پند و آيد به راه
سياوخش را گفت، بخشيدمت
از آن پس كه بر راستي ديدمت



دير زماني نگذشت كه باز آتش انتقام سودابه زبانه كشيد و خواست بار ديگر ذهن كاووس شاه را مشوب كند كه در اين موقع قشون افراسياب به ايران زمين روي آورد و شاه به اشارۀ موبدان سياوش را با لشكري آراسته و به همراهي تهمتن به جنگ تورانيان روانه كرد.
چنين بود رأي جهان آفرين
كه او جان سپارد به توران زمين
به رأي و به انديشۀ نابكار
كجا باز گردد بد روزگار
سياوش و رستم تهمتن با سپاهي گران جانب توران در پيش گرفتند و تا بلخ بتاختند. گرسيوز فرماندۀ سپاه توران بود و چون سياوش ياراي زورآزمايي نداشت شخصاً نزد افراسياب رفت و از لشكريان مجهز و بي حد و حصر ايران كه نامداراني چون رستم و سياوش و بهرام و زنگه بر آن فرماندهي مي كردند سخنها گفت. افراسياب برآشفت و گرسيوز را از خود براند. سپس فرمان بسيج داد تا بامدادان به سوي بلخ روي آورد و سياوش را گوشمالي دهد ولي شبانگاه خواب هولناكي ديد و از تخت به زير افتاد:
خروشي برآمد از افراسياب
بلرزيد بر جاي آرام و خواب
فكند از سر تخت خود را به خاك
برآمد ز جان آتش سهمناك
گرسيوز بر بالينش حاضر شد و علت را پرسيد. افراسياب با ديدگان بي فروغ گفت: «مرا به حال خود بگذار. زيرا در عالم خواب بياباني پر از مار و عقرب ديدم كه خيمه و خرگاه من در گوشه اي از آن بيابان برپا شد. ناگهان باد شديدي وزيدن گرفت و پرچم مرا سرنگون كرد. در اين موقع نيروي تازه نفسي از ايران زمين بر من و لشكريانم تاختند و از كشته پشته ساختند. پهلوان نامداري از قشون ايران مرا به اسارت گرفت و نزد كاووس شاه برد. جوان ماه پيكري كه در كنار شاه نشسته بود شمشير از ميان كشيد و مرا به دو نيم كرد»:
دميدي بكردار غرنده ميغ
ميانم به دو نيم كردي به تيغ
خروشيد مي من فراوان ز درد
مرا ناله و درد بيدار كرد
به اشارت گرسيوز و فرمان افراسياب كليۀ موبدان را احضار كردند و تعبير خواستند. يكي از موبدان امان خواست و گفت:
به بيداري اكنون سپاهي گران
از ايران بيايد دلاور سران
يكي شاهزاده به پيش اندرون
جهانديده با او بسي رهنمون
كه بر طالعش بر كسي نيست شاه
كند بوم و بر راه بر ما بر تباه
مقصودش همان سياوش است كه اگر با او جنگ بكني در صورت غلبه دمار از روزگار ما برآورد و چنانچه كشته شود خونش سراسر توران زمين را فرود گيرد و همه جا را به خاك و خون كشاند.
اگر با سياوش كند شاه جنگ
چو ديبه شود روي گيتي به رنگ
ز تركان نماند كسي را به گاه
غمي گردد از جنگ او پادشاه
وگر او شود كشته بر دست شاه
به توران نماند سر و تختگاه
سراسر پر آشوب گردد زمين
ز بهر سياوش به جنگ و به كين
افراسياب از اين تعبير و سخنان موبد غمگين گشت و پس از مشاوره با سران سپاه در مقام صلح و آشتي با سياوش برآمد و گرسيوز را با اسبان و هداياي گران قيمت به همراهي دويست تن از نخبۀ سپاهيان به سوي او گسيل داشت و پيشنهاد صلح كرد. سياوش و رستم پس از يك هفته كنكاش و رأي زدن، به شرط آنكه افراسياب يك صد تن از سرداران منتخل را به عنوان گروگان فرستد پيشنهاد گرسيوز را پذيرفتند و پيمان صلح ب همين ترتيب گرديد. آن گاه سياوش و لشكريان ايران در بلخ ماندند و گرسيوز به سوي افراسياب و رستم به حضور كيكاووس شتافت. افراسياب از انعقاد صلح و آشتي شادمان شد ولي كيكاووس به قبول صلح تن نداد و نسبت به رستم كه معتقد بود سستي نشان داده است خشمگين گرديد و گفت:
به نزد سياوش فرستم كنون
يكي مرد با دانش و پر فسون
بفرمايمش كآتشي كن بلند
به بند گران پاي تركان ببند
پس آن بندگان را سوي ما فرست
كه سرشان بخواهم ز تنشان گسست
رستم از در موعظه درآمد و كاووس را از اشتعال نائرۀ جنگ با افراسياب و تكليف پيمان شكني به فرزندش سياوش بر حذر داشت ولي كاووس تسليم نشد و رستم را به سختي از درگاهش رانده طوس را با لشكري گران و نامه اي تند و تيز به نزد سياوش فرستاد تا جنگ را آغاز كند و در غير اين صورت فرماندهي سپاه را به سپهبد طوس واگذار نمايد. سياوش كه در عالم جوانمردي حاضر نبود پيمان شكني كند و صد تن گروگان بي گناه را به دست دژخيم سپارد پس از وصل نامۀ پدر، يكي از سرداران خود به نام زنگه را با گروگانها به نزد افراسياب بازگردانيد و تقاضا كرد كه راه گريز و عبوري به وي دهد:
يكي راه بگشاي تا بگذرم
به جائي كه كرد ايزد آبشخورم
يكي كشوري جويم اندر نهان
كه نامم ز كاووس گردد نهان
زنگه با گروگانها به حضور افراسياب رفت و پيشنهاد سياوش را عرضه داشت. افراسياب پس از مشورت با سردار نامي خود پيران ويسه موافقت كرد كه سياوش به توران بيايد و مانند فرزندي در نزد افراسياب زندگي كند. سياوش پذيرفت و قشون را تا آمدن سپهبد طوس به بهرام سپرد و خود جانب توران گرفت. افراسياب و پيران ويسه مقدم سياوش را گرامي داشتند و در بزم و رزم، او را تنها نمي گذاشتند.
دير زماني نگذشت كه سياوش با جريره دختر پيران ويسه و پس از چندي با فرنگيس دختر افراسياب ازدواج كرد. آن گاه منشور كشور ختن گرفت و با فرنگيس به آن سوي شده بر تخت سلطنت نشست و دو شهر گنگ دژ و سياوشگرد را در آن سرزمين بنا كرد. پس از چندي به سياوش الهام شد و يا از گردش زمانه استنباط كرد كه به زودي كشته مي شود و سرزمين ايران و توران از خونش به جوش آمده هزاران تن مقتول و آباديها با خاك يكسان خواهد شد. اين درد دل سياوش با پيران ويسه:
تو اي گرد پيران بسيار هوش
بدين گفته ها پهن بگشاي گوش
فراوان بدين نگذرد روزگار
كه بر دست بيدار دل شهريار
شوم زار من كشته بر بيگناه
كسي ديگر آيد برين تاج و گاه
تو پيمان همي داري و رأي راست
وليكن فلك را جز اينست خواست
ز گفتار بدگوي و از بخت بد
چنين بيگنه بر سرم بد رسد
به ايران رسد زود اين گفتگوي
كس آيد بتوران بدين جستجوي
برآشوبد ايران و توران بهم
ز كينه شود زندگاني دژم
پر از جنگ گردد سراسر زمين
زمانه شود پر ز شمشير كين
بسي زرد و سرخ و سياه و بنفش
كز ايران بتوران ببيني درفش
بسي غارت و بردن خواسته
پراكندن گنج آراسته
از ايران و توران بر آيد خروش
جهاني ز خون من آيد بجوش
چون سالي گذشت سياوش از جريره دختر پيران ويسه صاحب فرزندي به نام فرود شد. روزي گرسيوز برادر افراسياب به ديدار سياوش آمد و در ميدان چوگان بازي به او پيشنهاد كرد كه با دو تن از پهلوانان نامدار توراني به نام گروي زره و دمور كشتي بگيرد. سياوش پذيرفت و هر دو پهلوان توراني را يكي پس از ديگري چون شاهيني كه كبوتر را در چنگال گيرد سبكبار از زمين برداشت و در مقابل گرسيوز نهاد. گرسيوز از آن همه قوت و زورمندي انديشه كرده در نزد افراسياب به سعايت و بدگويي از سياوش پرداخت. گروي زره و دموز نيز كه در توران زمين پهلواناني مشهور و نامدار بودند كينۀ سياوش را در دل گرفتند تا روزي از او انتقام گيرند. سرانجام سعايت گرسيوز كار خود را كرد و افراسياب از ترس آنكه مبادا سياوش بر وي چيره شده توران را ضميمۀ ايران كند پيشدستي كرده به جنگ سياوش شتافت و از سپاهيان سياوش به جز معدودي ايرانيان كه با او بودند همه گريختند. سربازان و پهلوانان تا آخرين نفر جنگيدند و همگي كشته شدند. سياوش به دست دشمن اسير شد و او را با خفت و خواري به نزد افراسياب بردند و به زندان افكندند. هر چه فرنگيس دختر افراسياب عجز و لابه كرد وعفو و بخشش همسرش را خواست و پدر را از انتقام هولناك ايرانيان بر حذرداشت بر اثر سعايت گرسيوز مؤثر واقع نشد.



در اين مورد حكيم ابوالقاسم فردوسي چه زيبا و دل انگيز آن صحنه را مجسم مي كند:
ز دانا شنيدم يكي داستان
خرد شد بدينگونه همداستان
كه آهسته دل كي پشيمان شود
هم آشفته را هوش درمان شود
شتاب و بدي كار اهريمن است
پشيماني و رنج جان و تن است
به بندش همي دار تا روزگار
برين مرترا باشد آموزگار
چو باد خرد بر دلت بروزد
از آن پس ورا سر بريدن سزد
مفرماي اكنون و تيزي مكن
كه تيزي پشيماني آرد به تن
سري را كجا تاج باشد كلاه
نشايد بريد، اين خردمند شاه
چه بري سري را همي بيگناه
كه كاووس و رستم بود كينه خواه
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نيكي مر او را برآورده است
ببينيم پاداش اين زشتكار
بپيچي به فرجام ازين روزگار
بياد آور آن تيغ الماسگون
كزان تيغ گردد جهان پر ز خون
وزان نامداران ايران گروه
كه از خشمشان گشت گيتي ستوه
چو گودرز و گرگين و فرهاد و طوس
ببندند بر كوهۀ پيل كوس
فريبرز و كاوس درنده شير
كه هرگز نديدش كس از جنگ سير
چو بهرام و چون زنگۀ شاوران
چو گستهم و گژدهم كند آوران
زواره فرامرز و دستان سام
همه تيغها بركشند از نيام
دليران و شيران كاووس شاه
همه پهلوانان با فر و جاه
بدين كين ببندند يكسر كمر
در و دشت گردد پر از نيزه ور
مفرماي كردن بدين بر شتاب
كه توران شود سر بسر زين خراب
بديشان چنين پاسخ آورد شاه
كزو من به ديده نديدم گناه
وليكن بگفت ستاره شمر
به فرجام ازو سختي آيد پسر
لاجرم گروي زره، همان پهلوان مغلوب و كينه توز مأمور شد كه سياوش را به قتل آورد و گردن زند. پس شاهزادۀ ايراني را از زندان بيرون كشيد و كشان كشان او را به همان جايي برد:
كه آنروز افكنده بودند تير
سياوخش و گرسيوز شير گير
چو پيش نشانه فراز آمد اوي
گروي زره آن بد زشتخوي
بيفكند پيل ژيان را به خاك
نه شرم آمدش زان سپهبد نه باك
يكي طشت بنهاد زرين برش
به خنجر جدا كرد از تن سرش
كجا آنكه فرموده بد طشت خون
گروي زره برد و كردش نگون
به ساعت گياهي از آن خون برست
جز ايزد كه داند كه آن چون برست
دير زماني از كشته شدن سياوش نگذشته بود كه همسرش فرنگيس فرزندي بزاد و نامش كيخسرو نهاد. تفصيل اين واقعه و جنگهاي خونيني كه در اين رابطه به وقوع پيوسته بسيار طولاني و از حوصلۀ اين مقاله خارج است كه خوانندۀ محترم در صورت تمايل بايد به شاهكار فردوسي در كتاب گرانقدر شاهنامه مراجعه كند. اجمالاً آنكه چون كاووس شاه از قتل ناجوانمردانۀ سياوش آگاه شد به خونخواهي فرزند برخاست. رستم دستان كه از كاووس دوري جسته و تا اين زمان در زابلستان به سر مي برد چون مرگ جانگزاي سياوش را شنيد با سپاهي گران به خدمت كاووس آمد.
نگه كرد كاووس در چهر اوي
چنان اشك خونين و آن مهر اوي
ندادهيچ پاسخ مر او را ز شرم
فرو ريخت از ديدگان آب گرم
تهمتن برفت از بر تخت اوي
سوي كاخ سودابه بنهاد روي
ز پرده به گيسوش بيرون كشيد
ز تخت بزرگيش در خون كشيد
به خنجر بدو نيم كردش براه
نجنبيد بر تخت، كاووس شاه
آن گاه اجازۀ پيكار گرفت و گفت:
نه توران بماند نه افراسياب
ز خون شهر توران كنم رود آب
مگر كين آن شهريار جوان
بخواهم از آن ترك تيره روان
چو فردا برآيد بلند آفتاب
من و گرز و ميدان افراسياب
نائرۀ جنگ مشتعل گرديد و سالهاي متمادي بين طرفين درگير بود تا اينكه فرود و كيخسرو فرزندان سياوش هم به حد رشد رسيدند و به خونخواهي و انتقامجويي قد علم كردند.
همه شهر ايران كمر بسته اند
ز كين سياوش جگر خسته اند
خلاصه خون سياوش نه تنها هزاران سردار را به ديار نيستي و نابودي كشانيد بلكه افراسياب و برادرش سپهبد گرسيوز نيز در اين موج خون غرقه گرديدند و به دست كيخسرو فرزند سياوش اسير و كشته شدند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837