ممكن است علت و سببي اعضاي دو خانواده، دو طايفه، دو قبيله، دو شهر و يا دو كشور را به خاك و خون بكشاند و دامنۀ اختلاف و منازعه مدتي متمادي به طول انجامد.در اين گونه موارد علت العللي را كه موجب بروز چنان نزاع و قتال شده باشد به خون سياوش تشبيه و تمثيل مي كنند. بدون شك در طول تاريخ و تمامي قرون و اعصار كشتارهاي هولناكي در گوشه و كنار جهان رخ داده و خونهاي زيادي بر زمين ريخته است ولي خون سياوش شاهزادۀ نامدار ايراني كه ناجوانمردانه در سرزمين تورانيان به قتل رسيد رنگ ديگري داشت و جهش و جوشش آن به حدي تند و تيز بود كه به گفتۀ فردوسي: بساعت گياهي از آن خون برست جز ايزد كه داند كه آن چون برست بايد ديد سياوش كيست و خون ناحق او را چگونه بر زمين ريختند كه به صورت ضرب المثل درآمده است. سياوش فرزند كاووس شاه- كيكاووس- بود و از سوي مادر با افراسياب خويشاوندي داشت. چون به رشد سن پهلوان رسيد نامي ايران رستم دستان او را به زابلستان برد: هنرها بياموختش سر بسر بسي رنج برداشت كآمد به بر سياوش چنان شد كه اندر جهان بمانند او كس نبود از جهان آن گاه نزد پدرش كيكاووس آمد و مورد نقد و نوازش قرار گرفت. روزي پدر و پسر نشسته بودند كه سودا به همسر شاه و دختر شاه هاماوران از در درآمد و به يك نگاه عاشق شيداي سياوش شد. پس از چند روز از همسرش كيكاووس خواست كه سياوش را به اندرون كاخ سلطنتي فرستد تا خواهرانش را ببيند، ولي باطناً مقصودش اين بود كه آن جوان ماه طلعت را در دام عشق خويش اسير كند. كاووس شاه از پيام سودابه خوشنود شده به فرزند پهلوانش تكليف كرد به اندرون برود و با خواهرانش ديدار كند. سياوش كه به نيت باطني سودابه پي برده بود در جواب شاه عرض كرد: مرا راه بنما سوي بخردان بزرگان و كار آزموده روان چه آموزم اندر شبستان شاه؟ به دانش زنان كي نمايند راه؟ بدو گفت شاه، اي پسر شاد باش هميشه خرد را تو بنياد باش پس پردۀ من ترا خواهرست چو سودابه خود مهربان مادرست سياوش با نهايت اكراه و بي ميلي به اندرون رفت و با خواهرانش ديدار كرد ولي تحت تأثير عشوه گريهاي سودابه واقع نشد و به حضور شاه بازگشت. بار دوم و سوم نيز حسب الامر پدر به اندرون خراميد و در مقابل طنازيها و خواهشهاي بي شرمانۀ سودابه: سياوش بدو گفت كاين خود مباد كه از بهر دل من دهم دين به باد چنين با پدر بي وفايي كنم ز مردي و دانش جدايي كنم تو بانوي شاهي و خورشيد گاه سزد كز تو نايد بدينسان گناه سودابه كه مقصود را حاصل نديد از بيم آنكه سياوش راز و رمز دلدادگي وي را به پدرش بگويد و كار به رسوايي بكشد: بزد دست و جامه بدريد پاك به ناخن دو رخ را همي كرد چاك يكي غلغل از كاخ و ايوان بخاست تو گفتي شب رستخيزست راست بگوش سپهبد رسيد آگهي فرود آمد از تخت شاهنشهي خروشيد سودابه در پيش اوي همي ريخت آب و همي كند موي چنين گفت، كآمد سياوش به تخت برآراست چنگ و برآويخت سخت كه از تست جان و تنم پر ز مهر چه پرهيزي از من تو اي خوب چهر بينداخت افسر ز مشگين سرم چنين چاك شد جامه اندر برم كاووس شاه چون سخنان سودابه شنيد سياوش را به حضور طلبيد و جريان قضيه را استفسار كرد. سياوش كه چاره جز حقيقت گويي نديد آنچه از سودابه بر وي گذشت يكايك بيان كرد و مشاجرات لفظي بين او و سودابه در حضور سياوش در گرفت: چنين گفت با خويشتن شهريار كه گفتار هر دو نيايد بكار بدان باز جستن همي چاره جست ببوئيد دست سياوش نخست برو بازوي و سرو بالاي او سراسر ببوئيد هر جاي او ز سودابه بوي مي و مشگ ناب همي يافت كاووس و بوي گلاب نديد از سياوش چنان نيز بوي نشان بسودن نديد اندروي غمين گشت و سودابه را خوار كرد دل خويشتن را پر آزار كرد ولي چون به سودابه علاقمند بود و از او چند فرزند خردسال نيز داشت لذا به همان اندازه توبيخ و شماتت قناعت ورزيد، سودابه كه خود را در مقابل سياوش مغلوب ديد در مقام انتقام برآمد. توضيح آنحكه در اندرون كاخ سودابه زن خدمتكاري زندگي مي كرد كه آبستن و باردار بود. سودابه دارويي به او خورانيد تا بچه هاي دو قلويش سقط شد. آن گاه زن خدمتكار را پنهان كرد و جنين سقط شده را در طشت زرين نهاده خود به جاي زائو شيون برداشت. خبر به كيكاووس رسيد و سراسيمه به اندرون شتافت: بباريد سودابه از ديده آب همي گفت، روشن ببين آفتاب همي گفتمت كاو چه كرد از بدي به گفتار او خيره ايمن شدي دل شاه كاووس شد بدگمان برفت و در انديشه شد يك زمان همي گفت كاين را چه درمان كنم نشايد كه اين بر دل آسان كنم كيكاووس به اخترشناسان متوسل شد. همگي يكدل و يكزبان گفتند: دو كودك ز پشت كسي ديگرند نه از پشت شاهند و زين مادرند نشان بد انديش ناپاك زن بگفتند با شاه و با انجمن پس از يك هفته زن خدمتكار را بيافتند ولي هر چه زجر و شكنجه اش دادند حقيقت مطلب را نگفت: چنين گفت جادو كه من بيگناه چه گويم بدين نامور پيشگاه ندارم ازين كار هيچ آگهي سخن هر چه گويم بود ز ابلهي سپهبد كيكاووس به ناچار همۀ موبدان را به حضور طلبيد و در كشف حقيقت استمداد كرد. چنين گفت موبد به شاه جهان كه درد سپهبد نماند نهان چو خواهي كه پيدا كني گفتگوي ببايد زدن سنگ را بر سبوي ز هر دو سخن چون بدينگونه گشت بر آتش ببايد يكي را گذشت سابقاً معمول چنين بود كه متهمان را از آتش عبور مي دادند و معتقد بودند كه گناهكار در درون آتش مي سوزد و بي گناه از آن به سلامت و بدون كمترين رنج و الم به كنار مي آيد. سودابه به عذر و بهانۀ اينكه سقط جنين بهترين گواه اوست حاضر نشد از آتش بگذرد ولي سياوش كه خود را از هر گونه اتهامي پاك و مبري مي دانست: به پاسخ چنين گفت با شهريار كه دوزخ مرا ازين سخن گشت خوار اگر كوه آتش بود، بسپرم ازين ننگ خواريست گر نگذرم خرمني از آتش برافروختند و به سياوش تكليف كردند كه از آن بگذرد. سياوش بدون هيچ بيم و هراسي اسب بتاخت و در ميان آتش جستن كرد. پس از چند لحظه: ز آتش برون آمد آزاد مرد لبان پر زخنده، و رخ همچو ورد چنان آمد اسب و قباي سوار كه گفتي سمن داشت اندر كنار چو بخشايش پاك يزدان بود دم آتش و باد يكسان بود همي داد مژده يكي را دگر كه بخشود بر بيگنه، دادگر چو پيش پدر شد سياوخش پاك نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاك فرود آمد از اسب كاووس شاه پياده سپهبد پياده سپاه سياوخش را تنگ در بر گرفت ز كردار بد پوزش اندر گرفت پدر و پسر سه روز متوالي به عيش و عشرت پرداختند و سپس كاووس شاه سودابه را پيش خواند و به دژخيم فرمان داد كه او را حلق آويز كند. سياوش چين گفت با شهريار كه دل را بدين كار رنجه مدار بمن بخش سودابه را زين گناه پذيرد مگر پند و آيد به راه سياوخش را گفت، بخشيدمت از آن پس كه بر راستي ديدمت
|