چون خورشيد كوه نهان شد سپاه به منزلگاه رسيد و در آن هواي دلفروز چون بهاران سراپرده خيمه زدند و بزمي آراستند كه ناگهان تند بادي برخاست و ابرهاي سياه آسمان را تيره كرد. آن گاه سه شبانه روز برف باريد و باد وزيد و برف و بوران خيمه و سراپرده را پوشانيد. اسفنديار ناگزير به لشكريانش گفت:
«اكنون زور و دلاوري سودي ندارد، پس به يزدان كه جز او راهنمايي نداريم پناهنده شويد و ياري بخواهيد تا مگر اين بلا را از ما بگرداند.» پشوتن و سپاهيان دست به دعا و نيايش برداشتند:
بادي خوش برخاست و ابرها را پراكند و روي آسمان باز شد. سه روز ديگر در آن هواي دلپذير آسودند و روز چهارم اسفنديار بزرگان سپاه را فراخواند و گفت:«به ياري و نيروي يزدان ما بر دژ پيروز خواهيم شد. شما بار و بنه اضافه را همين جا بگذاريد و جز سلاح و آب و خورش با خود برنداريد و بدانيد چون به دژ رسيديد همه توانگر خواهيد شد.» لشكريان بنه را بر جاي گذاشتند و به راه ادامه دادند. چون پاسي از شب گذشت صداي مرغان دريايي برخاست. اسفنديار دانست كه گرگسار كينه بر دل دارد و دروغ مي گويد. از او پرسيد:
«تو كه گفتي به بيابان خشك و بي آب مي رسيم پس آواز مرغان دريايي از كجاست؟» گرگسار پاسخ داد:«آب اينجا چون زهر شورست و تنها به درد مرغان و جانوران مي آيد.»
|