بهمن از كوهي كه در پيش بود بالا رفت و از بلندي به نخجير گاه نگريست. از دور مردي را ديد به سان كوه بيستون، كه درختي چون ميخ بر. گوري زده به يك دست و جام مي به دست ديگر مشغول خوردن و نوشيدن است. فرامرز در پيشش بر پاي ايستاد. رخش در مرغزار به چرا مشغول بود. بهمن از ديدن پهلوان شگفت زده ماند. چنين گفت بهمن كه اين رستم است ...
|