اسكندر ده مامور رومي، همداستان و همراز را برگزيد و به نام بيطقون با قيدروش بسوي اندلس راند. آنها در راه به كوه بلوري رسيدند كه درختان ميوه و گياه فراوان بر آن روئيده بود و از آنجا نيز گذشتند و رفتند تا به كشور قيدانه رسيدند. قيدانه با سپاهي گران و همه بزرگان به پيشباز پسر آمد. قيدروش بر مادر آفرين خواند و آنچه در شهر فرمان بر او گذشته، از رنجها و اسارت خود داستانها گفت و افزود:
اين فرستاده كه با منست جان مرا از دست اسكندر رهانيد. تو هم از هيچ خوبي با او فروگزار مكن! دل قيدانه از آنچه بر پسر گذشته بود زير و زبر شد و فرستاده را پيش خواند و احوالش را پرسيد، نوازشش نمود و جايگاهي شايسته به او داد. فرداي آن روز فرستاده به بارگاه قيدانه آمد. بارگاهي ديد چون گلشن زرنگار با ستونهائي از بلور و آراسته به زر و گهر كه قيدانه با تاج پيروزه و ياقوت، بر تخت عاج نشسته و نديمه ها با طوق و گوشوار پيشش به پاي ايستاده بودند.
اسكندر با شگفتي آنهمه شكوه و جلال شاهانه را نگريست و به آئين فرستندگان زمين ادب بوسيد. قيدانه نيز احوالش را پرسيد و او را نواخت. آنگاه خوان گستردند و خورشهاي فراوان بر آن نهادند. مي و رود خواستند و به خوردن و رامش نشستند.
قيدانه زماني به فرستاده نگريست و از گنجور خواست تا آن حرير را كه تصوير اسكندر بر آن كشيده شده بود نزدش بياورد. نگاهي به تصوير و نگاهي به فرستاده كرد و هر دو را خوب سنجيد و قيصر را شناخت. ولي آن راز را آشكار نكرد و از فرستاده پرسيد: پيام قيصر براي ما چيست؟ فرستاده پاسخ داد: شاه پيام داد اي قيدانه! تو كه زن خردمند و با تدبيري هستي باج و ساد مرا بپذير، كه اگر سر از فرمان و پيمان من بتابي با سپاهي بيكران بر تو مي تازم و دمار از روزگار لشكرت برمي آورم و كشورت را به آتش مي كشم!
|