نخست تلگرافش چندان تأثيري در من نكرد، آنرا پيش بيني ميكردم. اما چيزي نگذشت كه بي حسي و بيقيدي عجيبي در خود مشاهده كردم. بخصوص بعضي شبها كه مضطرب و ناراحت ميشدم خوابم نميبرد احساس ميكردم كه بزودي ديوانه ميشوم. اوائل كه در عشقش شكي نداشتم و كاملاً مطمئن بودم كه او به كسي جز من تعلق نخواهد داشت، باندازه اي كه اكنون مرا فريب داده است و ديگر باز نخواهد گشت دوستش نداشتم. هميشه همينطور است، وقتي آن كسي را كه دوست داريم از دست ميدهيم، حس مي كنيم كه محبت او در دل ما دو چندان شده است.
ديگر نفهميدم كه چه پيش آمدي رخ داد. همه چيز هم در روحم و هم در خارج از آن بي معني مي نمود. مثل اينكه مغزم را از جمجمه ام بيرون كشيده بودند و در بياباني بي هيچ مقصد و هدف سرگردان شده بودم. در آن اوت وحشت انگيز، بي آنكه كوچكترين اميدي به نجات داشته باشم، بهرسو پرسه ميزدم.
فقط يك چيز در نظرم خيلي ساده و روشن جلوه ميكرد و آن زهر انتقامي بود كه قطره قطره در جام قلبم جمع ميشد و آن را تهديد مي كرد، زيرا مقدس ترين احساس مرا مورد توهين قرار داده و آينده و اميدهايم را بكلي نابود ساخته بود. تا وقتيكه مرا فريب نداده بود، مانند شاهين با روح و فكر خود بر بلنديها ميپريدم؛ ولي اكنون مانند گنجشك بي بال و پري بودم كه در روي زمين جست و خيز مي كردم. آيا من قادر بودم اين همه درد را فراموش كنم؟
مصمم شدم نسبت باو همانقدر بي رحم باشم كه نسبت به من سنگدلي نشان داده بود. يك روز بخود گفتم:«اكنون كه من بكلي نابود شده ام، چه بهتر كه او هم نابود شود.» ازينرو رساله و دانشكده را رها كردم و بدنبال اجراي تصميم براه افتادم. اما نااميدي ديگر در انتظارم بود كه درباره آن فكري نكرده بودم. آنجا به من گفته شد آن خيانتكار بهمراه شوهر ثروتمندش بخارجه سفر كرده است.
با آن كه حس انتقام در نظرم فريبنده جلوه ميكرد، ولي نااميدي با يورش جديد و قويتري گريبانگيرم شد. فكر اينكه خلع سلاح شده ام، ديوانه ام ميكرد؛ بحدي كه كم مانده بود براي پايان دادن باين عذاب طاقت فرساي روحي خودكشي كنم. ولي فكر كردم اين عمل زبوني بزرگي است. از طرف ديگر اميدوار بودم دير يا زود با او روبرو شوم و به توهينش جواب شايسته اي بدهم. اين حالت روحي از نو در من بي حسي و بي اعتنائي عجيبي نسبت بهمه چيز بوجود آورد. انگيزه هائي بس قوي لازم بود تا بتواند مرا از اين رخوت و بي اعتنائي بيرون آورد. ولي اين محركها را جز در آغوش زنانيكه خودفروشي ميكردند و در كنار دوستاني كه تمام شب ها را در عيش و نوش بروز مي آوردند، جاي ديگري نيافتم.
لجنزار زندگي آهسته آهسته مرا بي آنكه متوجه شوم در خود فرو ميبرد. وقتي بخود آمدم، ديگر خيلي دير شده بود و من جوان از دست رفته اي بيش نبودم. من كه زماني دانشجوي كلاس آخر حقوق بودم و آرزوهاي دور و دراز فعاليت هاي اجتماعي در سر داشتم و قلبم از اميدهاي آينده درخشان لبريز بود، اكنون در محكمه ها، اطراف ميزهاي كثيف پرسه ميزدم.
|