جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سرگذشت شيطان
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: نيكلا ماكياول

در دفتر اخبار و وقايع شهر فلورانس چنين ميخوانيم:
يكمرد وارسته اي كه سراسر زندگاني اش با تقوي و پاكدامني آميخته و بسياري گمشدگان را فروغ هدايت بخشيده بود يكروز كه در درياي تفكر غوطه ور گشته بخاطر پرهيزگاري و اورادي كه خوانده بود، ناگهان دوزخ در نظرش مجسم گشت و ديد:

بيشتر ارواح سرگشته مردگان كه مورد خشم خداوندي قرار ميگيردند و سرازير دوزخ ميگردند... همه شان يا اقلا غالب آنها نالانند ازين بابت كه محكوم بدين عذاب جاوداني نگشته اند مگر بخاطر آنكه در جهان زندگان زن گرفته اند!

گرچه داوران و موكلين دوزخ بدين ناله و بي تابي و بهانه جوئي خو گرفته بودند و باور نميكردند اينهمه خطا و درماندگي كه از مردان سر ميزند از جانب جنس لطيف ناشي شده باشد، ولي چون اين گفتگو و دست آويز،هر روز هزاران بار تكرار ميشد ناچار شدند در اين باره گزارشي به «نگهبان اعظم» دوزخ بدهند.

او چنين تصميم گرفت كه انجمني از همه موكلين و داوران دوزخ بر پا كند تا اين مطلب را مورد كنكاش و موشكافي قرار دهند شايد راستي يا نادرستي اين بهانه بر آنها معلوم شود و در دعوتنامه اي كه نگهبان اعظم دوزخ بدانها نوشته بود چنين خوانده ميشد:

«دوستان عزيز! گرچه مشيت الهي چنين قرار گرفت كه من فرمانرواي مطلق اين قلمرو تيره گون و پر عذاب باشم و خواست خداوندي بازگشت ناپذير است. ولي از آنجا كه كنكاش و مشورت نشانه خردمندي است بر اين شده ام كه امروز پيرامون اين امر با شما مشاوره نمايم تا تصميمي عاقلانه برگيريم و ننگ بدنامي و بيرحمي را از خود بدور سازيم.

«چنانچه ميدانيد ارواح مردگان كه به قلمرو ما ميآيند يكزبان اين شكايت را دارند كه بار گناه و بزهكاري را نپذيرفته اند مگر بخاطر زنشان! و ميخواهند بگويند كه زنشان خطا كار واقعي و لايق دوزخ ميباشد نه خود ايشان.

«گرچه اين بهانه و دست آويز براي من قابل قبول نيست. ولي بيم دارم كمه اگر كار آنها را سرسري گيريم و بژرفي پي جوئي ننمائيم كار مانرا از عدالت بدور دانند و بيرحم مان پندارند.
«بنابراين از شما دعوت ميكنم امروز را گرد هم آئيد و تجارب خود را بيان داريد تا تهمت بدنامي و كج نظري آدميان را از دامن امپراتوري خود بزدائيم»

اين مسئله بر موكلين جهنم سخت مهم و پيچيده جلوه كرد و هر كدام به غور و بررسي پرداختند تا مگر حقيقت را بدرستي دريابند و چون در انجمن گرد هم آمدند هر كدام وسيله و عقيده اي را پيشنهاد ميكردند.
يكدسته ميخواستند كه به كالبد يكي از مردگان محكوم دوباره جان دهند و بجهان فرستند تا بتوان پي برد كه بار دگر دست بگناه مي آلاي يا نه گروهي ميگفتند كه يكنفر بسنده نيست و بايد چنين مرده را زنده و روانه جهان ساخت. برخي ديگر عقيده داشتند كه تحمل اينهمه رنج و معطلي بيهوده است و كافي است چندين روح مرده را زير شكنجه جانفرسا قرار دهيم و ناچارشان سازيم تا حقايق را اعتراف نمايند.

بالاخره چون اكثريت بر اين راي بودند كه يك شيطان در پوست آدمي بجهان فرستاده شود، ديگر آنهم بر اين عقيده همآهنگ گشتند. ولي هيچيك از آنها حاضر نشد كه اين مسئوليت را بعهده بگيرد. و تصميم بر اين رفت كه با قرعه كشي معين گردد.

قرعه بنام شيطان كار كشته اي بنام «بلفگور» درآمد و اگرچه چندان مايل بانجام چنين كار دشواري نبود ولي بفرمان نگهبان اعظم دوزخ تن در داد و آماده گشت تا آنچه را كه انجمن موكلين بر عهده او گذاشته اند بي كم و كاست انجام دهد.
قرار بر اين شد كه يكصد هزار دينار زر ناب در اختيار او گذارند و او بشكل يك انسان با اين سرمايه بجهان آيد. زني گيرد و مدت دهال با او بسر ببرد با همه احساسات و تظاهرات انساني،... به رنج و لذايذ زندگي زناشوئي بسازد. بهرگونه رنج و گزندي كه مردان زندار بدان دچار و كلافه اند خود را گرفتار سازد براي عشق و معشوق خود از هيچگونه بلائي نهراسد و مانند ديگر مردان بار بدبختي، زندان، بيماري، و درماندگيهاي ديگر را بدوش كشد مگر آن چيزهائي را كه با زرنگي و چابكي ميتوان از زيرش گريخت و بر خود نخريد.
در پايان اين مدت بلفگور وظيفه داشت خود را بمردن زند، بدوزخ باز گردد، و گزارش آزمايش خود را بانجمن موكلين و نگهبان اعظم تقديم دارد.

بدينگونه بلفگور بجهان آمده، و يكدسته نوكر و سوار بگرد خود فراهم آورد آنگاه با تشريفات خاصي وارد شهر فلورانس شد. اين شهر را بدان لحاظ انتخاب كرده بود كه بيش از جاهاي ديگر بكار نارواي رباخواري و جلال فروشي بديده اغماض مينگرند. او نام و عنوان مفصل اشرفي بر خود نهاد كه ما بمختصر نام خودش رودريگو اكتفا مي كنيم و در محله اشراف نشين شهرخانه اي خريد.
براي اينكه كسي پي نبرد او كيست چنين شهرت داد كه از اهالي اسپانيا بوده و در جواني راه سوريه را در پيش گرفته در شهر حلب ثروتي هنگفت از راه سوداگري بچنگ آورده است. از آنجا كه ميخواهد زندگي اش را در يك كشور متمدن و مترقي كه بيشتر با سليقه او سازگار است سر كند به ايتاليا آمده است.

چون رودريگو مردي فوق العاده برازنده و جوان مي نمود ديري نپائيد كه آوازه ثروت و نجابت او بهمه جا پيچيد و اعمال او را بر بزرگواري و بخشندگي تعبير كردند. اشراف و بزرگزادگان فراواني در شهر پيدا ميشدند كه دختران زياد در خانه داشتند و مايه كم در بساط، پس بدين فكر افتادند تا دخترشانرا به رودريگو پيشكشي كنند... از آنهمه دختر پريروي كه باو معرفي شدند رودريگو زيباترين شانرا بنام «هونستا» انتخاب كرد.

پدر هونستا سه دختر ديگر هم داشت كه بسن عروسي رسيده و دم بخت بودند و سه پسر داشت كه همه شان از نجباي دست چين و نام آور شهر فلورانس بودند و همچنانكه گفتيم بعلت زندگي سنگين و مجللي كه اينهمه فرزند مي طلبيد، چندان سرمايه اي در كف پدر پير نمانده بود.

رودريگو جشن باشكوهي بر پا داشت و از آنچه در خور يك عروسي اشرافي است هيچ چيز فروگذاري و دريغ نكرد. زيرا در ميان شرايطي كه در دوزخ بگردنش گذاشته بودند يكي شان هم پيروزي تمام عيار از هر گونه شوق نفس و بلهوسي هاي انساني بود.

از افتخار و احترامي كه باو ميگذاشتند برخورد ميباليد و به تحسين و ستايشگري مردم اهميت ميداد و لذت مي برد. همين چيزيكه سبب گشت و او را بسوي ولخرجي كشانيد. از سوي ديگر چندان زماني از عروسي اش با بانو هونستا نگذشته بود پي برد كه سخت باو دلباخته شده بطوريكه هر وقت او را آزرده و يا افسرده مي يافت عرصه به او تنگ مي شد و رنج مي برد.

در واقع بانو هونستا، فقط زيبائي و نام و نشان با خود بخانه رودريگو نياورده بود بلكه غرور و تكبري فزون از اندازه بود كه در برابر عشق و شيفتگي شوهرش بروز ميداد تا آنجا كه خود را فرمانرواي مطلق و خودكامه خانه مي پنداشت. بشوهرش بدون ملاحظه و دلسوزي دستور ميداد و اگر رودريگو چيزي از فرمان او را اجرا نميكرد، در زير باران ناسزا و سرزنش درمانده اش ميساخت.

همه اينها براي بيچاره رودريگو منبع عذاب سنگين و اندوه جانسوزي گشته بود. معذلك بخاطر احترامي كه بپدر زن، برادرهاي زنش، و خانواده شان ميگذاشت و براي وظايف زناشوئي و عشق بي پايان كه به هونستا داشت دندان بر جگر ميفشرد و اين دردها را با بردباري مي پذيرفت. بگذريم از هزينه و ولخرجيهائي كه بانو هونستا براي خوش پوشي، و لباس و آرايش خود مي پرداخت دريغ نمي كرد تا او هر روز خود را برنگي و در پوستي دگر در آورد چه كه ميدانيم چقدر زنهاي زيباي فلورانس به دلربائي و جلوه فروشي خود اهميت ميدهند.

... هر چند رودريگو در فشار اين دردسرها فشرده ميشد ولي ناگزير بود آرام و بي ستيزه بسر برد و با زنش از در ملايمت بدرون آيد.

قوز بالا قوز اين بود كه بزودي ناچار شد بپدرزنش كمك كند تا دختران ديگرش را عروس كند و اين كمك گوئي مغاكي بود كه مقدار زيادي از ثروت او را در خود فرو كشيد.

اندكي پس از آن، باز براي اينكه صلح و صفا را در خانه نگهدارد ناچار شد مبلغي از سرمايه اش را در اختيار برادرزنش گذارد تا با آن در شهر مجاور ببازرگاني پردازد و دكاني صرافي، براي آنديگر در فلورانس بگشايد و سر برادر زن سومش را بچيزي مشغول سازد بدينگونه مقدار بزرگي از سرمايه از دست او گريخت.

هنوز بدبختي اش تمام نشده بود. هنگامي كه كاروان شادي در شهر براه افتاد و فصل سورچراني فرا رسيد، بنابرسم معمول، اشرافزادگان و ثروتمندان شهر هر كدام با بيا كيا و طمطراق بسيار، دعوت و پذيرائيهاي باشكوه براه انداختند. بانو هونستا كه ميخواست از زنان ديگر عقب نماند و در چشم همچشمي بر آنها پيشي گيرد شوهرش را وادار ساخت تا هر روز باشكوه و جلال بيشتري خودنمائي و اظهار تشخص نمايد.

بالنتيجه اين بوالهوسيها هزينه كمرشكني را بر دوش رودريگو ميگذاشت كه ناچار بود شكيبائي نمايد و دم نزد وگرنه آرامش زندگي و خانه اش بهم ميريخت. خواهي نخواهي چشم براه روز سياه بينوائي خود نشسته بود.

آنچه رودريگو را در شگفت مي انداخت اين بود كه ميديد زنش ازين ولخرجيها و دست دل بازيها نه فقط بيمناك نيست بلكه لذت مي برد و گل از گلش مي شكفد! از اين بدتر اينكه يك نوكر، يا كلفت و خدمتكار دو روز در خانه بند نميشد، آنقدر هونستا آنها را بستوه ميآورد و فراري ميساخت كه رودريگو آشكارا ميديد كه هر مردي خوشتر دارد بآتش و عذاب دوزخ گرفتار آيد تا ناچار گردد زير فرمان اين زن سر كند.

در ميان چنين زندگاني وخيم و پر آشوبي، و بمرحمت ولخرجيهاي بي كش و پيمانه بانو هونستا، بزودي سرمايه و پولهاي رودريگو ته كشيد و ناچار شد باميد دريافت درآمد از كسب و كار برادرهاي زنش، دست بسوي وام دراز كند. و چون از اعتبار و حيثيت خوبي برخوردار بود بزودي گروهي از نزول گيران و رباخواران حلقه وار گرد او را گرفتند و طشت رسوائي او را از بام بزير انداختند. ديري نپائيد كه از شهر مجاور براي رودريگو خبر آوردند كه برادرزنش همه ثروت خود را در قمار باخته است. و اين خبر هم در پي آن آفتابي شد كه برادرزن ديگرش مقدار زيادي كالا خريده و بر كشتي نهاده اما چون در بيمه كردن كالا سهل انگاري كرده، كشتي غرق گشته و همه سرمايه را پاك از دست داده.

اين خبرها هنوز در شهر نپيچيده بود كه بستانكارهاي رودريگو از بيم ورشكستگي او مجلسي كردند و ميان خود قرار گذاشتند كه تا موعد پرداخت سفته ها و بستانكاريهايشان فرا رسيد با دقت و چابكي او را زير نظر گيرند تا مبادا از معركه در گريزد.

چون رودريگو درماني براي دردهاي خود نمي يافت و ميدانست چه مصيبت هائي در انتظار او نشسته، بر آن شد بهر قيمتي كه شده فرار كند. پس يك روز صبح زود، بر اسب خود سوار شد و از دروازه شهر كه از خانه اش چندان دور نبود، بيرون شد. و هنوز غبار راهش محو نشده بود كه سر و صداي فرار او بگوش بستانكارانش رسيد و جملگي پيش دادستان شهر شدند و نه فقط دست بروي اموالش گذاشتند بلكه حكم بازداشت او را گرفتند و با شتاب در پي او افتادند.

وقتيكه كوس رسوائي فرار رودريگو در شهر و بازار پيچيد او زور زوركي يك منزل از شهر دور شده بود و چون ميدانست اگر بستانكارها بر او دست يابند چگونه روزگارش را سياه خواهند ساخت بهتر ديد از جاده و شاهراه روبگرداند و از بيراهه و بيابان بفرار خود ادامه دهد. ولي بزودي گرفتار چاله چوله كشتزارها و باطلاقهاي بيشه ها شد كه از پيشروي او ميكاست. و چون ميديد ادامه راهروي با اسب ممكن نيست بر آن شد كه اسب را بگذارد و پياده جان از مهلكه بدر برد. پس از پياده روي جانفرسا از ميان تاكستانها و تيغستانهاي وحشي بدهكده پرتولا نزديك شد و يكسره بخانه يك دهاتي روي آورد.

اين دهقان نامش جيوماتئو بود كه خوشبختانه بخانه اش آمده بود تا خوراكي و علوفه بگاوهايش دهد رودريگو پيش او پناه جست و باو وعده داد كه اگر او را از دست بستانكارهايش كه در تعقيب اويند و ميخواهند بزندانش اندازند تا در بيچارگي جان سپارد نجات دهد براي همه عمر او را پولدار و توانگر خواهد ساخت. چنان آينده اي درخشان بر افق زندگي دهقان بگشايد كه باور كردني نباشد. و چون برق ترديد و بدگماني را بر سيماي دهقان خواند باو گفت هر آينه در اين گفتارم بد پيماني مشاهده كردي ميتواني با دست خودت مرا بدشمنانم واسپاري.

از آنجا كه «جيوماتئو» خرفت و ساده لوح نبود با خود انديشيد كه چنين كاري چيزي ازو در خطر نخواهد افتاد، قبول كرد و وعده داد كه رودريگو را نجات خواهد داد. پس او را در زير انبوهي از پهن گاوان پنهان ساخت و بر سر آن مقداري خار و خاشاك كشيد. و تازه از اين كار فارغ شده بود كه ديد سر و كله دنبال كنندگان رودريگو نمايان شد و در خانه اش فرود آمدند. هر چند تهديدش كردند نتوانستند بد پيماني و اعترافي از دهان جيوماتئو بيرون كشند و او همچنان اظهار بي خبري مي كرد. پس از آنجا دور شدند و دو روز ديگر نيز در آنحوالي بجستجوي رودريگو بودند و سرانجام خسته و با دست تهي به فلورانس بازگشتند.

چون سر و صداها خوابيد، جيوماتئو رفت و رودريگو را از نهانگاه بيرون كشيد و باو اخطار كرد تا بر سر پيمان خود بماند. رودريگو در جوابش گفت:
- برادر! تو در حق من خدمت بزرگي انجام داده اي و بهر قيمت كه باشد من تلافي خواهم كرد و مراتب قدرداني و سپاسگزاري ام را بتو نشان مي دهم و براي اينكه از بدگماني در آئي ناچارم ابتدا خودم را بتو بشناسانم. سپس به تفضيل شرح داد كه او از چه سرشت و خميره اي ميباشد و چگونه انجمن دوزخيان مأموريت ناهنجاري بر گردنش گذاشته اند و از جهنم بيرونش كشيده اند و ماجراي زن گرفتنش و آنچه بروزگارش آمده... آنگاه پيرامون شيوه اي كه در نظر دارد او را توانگر كند چنين اظهار داشت:

- وقتيكه شنيدي يكزن در تسلط شيطان در آمده و جني شده، بدانكه من در پوست او رفته ام و به وسوسه اهريمني اش واداشته ام. از تن او بيرون نخواهم رفت مگر آنكه تو بيائي و دستمزدي شايان از كسان آن زن دريافت داري، آنگاه وردي بخواني تا من بيمار را رها كنم.

چون قرار و مدارشان بر اين گونه استوار شد، ناگهان رودريگو، بشكل شيطان بلفگور در آمد و ناپديد گشت.
ديري نپائيد كه مردم شهر فلورانس خبردار شدند كه دختر يكي از اشراف نجيب و سرشناس شهر گرفتار شيطان شده و پدر و مادر و شوهر او سخت بناراحتي افتاده اند.

ميگفتند: هر داروئي باو خورانده، هر درماني كه كرده اند نتيجه اي نبخشيده است حتي شبكلاه «سان زانويي» را بر سرش گذاشته و قباي «سان جيوواني» را بر تن بيمار كرده اند و بهر نيرنگ و حيله اي دست يازيده اند باز درمان نشده و حال بيمار بهبودي نيافته است.

ميگفتند: در برابر اينهمه تلاش شيطان بهمه ميخندد و اصلا خيال ندارد از جايش تكان بخورد! شگفت تر اينكه: شيطان در تن بيمار حرف ميزند آنهم بزبان لاتين و بسيار سليس... از مباحث فلسفي سخن ميگويد و بدتر اينكه اسرار و گناهان ديگران را فاش ميسازد مثلا درباره يك روحاني بزرگ شهر گفته بود كه چگونه حضرت ايشان در جواني و روزگاري كه طلبه بوده مدت چهار سال در حجره صومعه يكزن جوانرا در لباس نو كشيش با خود نگهداشته و چگونه پايان كار برسوائي كشيده و مردم از آن بيخبر مانده اند... و ازينگونه پرده دريها.

بديهي است اطرافيان بيمار از بيان چنين حقايق عريان و رسوا كننده... بستوه آمده بودند و ميخواستند هر چه زودتر بيمار شفا يابد. در اينوقت سر و كله «جيوماتئو» نمايان شد كه بكسان بيمار پيشنهاد ميكرد چنانچه پانصد سكه زر باو پاداش دهند تا بتواند ملك و تيولي براي خودش در نواحي پرتولا بخرد، او بيماري دخترشان را بكلي برطرف خواهد ساخت.

و پس از حصول موافقت آنها، دست بكار معالجه شد. ابتدا دستور داد يك دعاي مفصل براي بيمار در كليسا بخوانند، سپس با صحنه سازيهاي بسيار كه بكارش ابهت جادوگري ميداد، بزن بيمار نزديك شد و سر در گوش او گذاشت و گفت:

- رودريگو! من آمده ام بتو بگويم كه بر سر قولت بماني و از بيمار ما دست بداري!
رودريگو يواشكي جواب داد:
- از فرمان تو اطاعت ميكنم، ولي بدان كه اين بيمار براي پولدار ساختن تو كافي نيست، همينكه از تن اين زن بيرون رفتم يكسره در پوست دختر «شارل» پادشاه ناپل خواهم شد و بدون تو نيز از آنجا بيرون نخواهم رفت. تو بايد از پادشاه هر چه پول و پاداش نياز داري بگيري و پس از آن مرا آسوده بگذاري!»

پس ازين گفتگو، رودريگو تن بيمار را ترك كرد و رفت.

همه از شفاي بيمار خوشحال شدند و دستمزد جيوماتنو را بخوبي پرداختند و آوازه كار او بر سر زبانها افتاد.
چيزي ازين ماجرا نگذشته بود كه مردم ايتاليا شنيدند بدبختي بزرگي دامنگير دختر پادشاه ناپل گشته و هر چه درمان ميكنند شيطان از تن بيمار بيرون نميرود.

همينكه از درمان شگفت انگيز جيوماتئو، به شارل خبر دادند، بيدرنگ كسي را فرستاد تا او را از فلورانس با عزت و تشريفات خاصي به ناپل آوردند.
جيو باز همان مقدمه چيني و صحنه آرائي را براه انداخت و شاهزاده خانم را معالجه كرد. ولي پيش از آن كه رودريگو از تن بيمار بيرون رود به جيو گفته بود:

- مي بيني برادر! من بر سر پيمانم ماندم و ترا توانگر ساختم و ديگر چيزي بتو بدهكار نمي باشم. بتو توصيه مي كنم پس ازين در برابرم ظاهر نشوي زيرا همانقدر كه بتو خوبي كرده ام ميتوانم بدي نمايم!»

جيوماتئو با ثروت بيكرانش به فلورانس بازگشت زيرا كه پادشاه ناپل بيش از پنجاه هزار سكه طلا باو پاداش داده بود. و حالا ديگر جيو ميتوانست يك زندگاني اشرافي و آسوده براي خود راه اندازد. همينكار را هم كرد و آنچنان سرگرم عيش و عشرت شد كه داستان رودريگو را بكلي فراموش كرد.

چند سال بعد، يكروز شنيد كه يكي از دختران «لوئي هفتم» پادشاه فرانسه جني گشته است آنوقت اندوه و پريشان بسراغ جيو آمد. او بر خود ميلرزيد ازينكه اقتدار پادشاه فرانسه را ميدانست و از تهديدي كه آخرين بار رودريگو باو كرده و گفته بود كه ديگر بار در برابر او نمايان نگردد.

پادشاه فرانسه، پزشكان بسياري ببالين دخترش فرا خوانده بود و بدرمانهاي گوناگون دست زده بودند، اما همه آنها بي نتيجه بودند تا اينكه نام جيوماتئو بگوش شاه رسيد و كساني فرستاد تا او را بدربار فراخوانند. جيو ابتدا گرفتاري زياد خود را دست آويز قرار داد و نرفت.

پس پادشاه فرانسه فرماندار فلورانس را تهديد نمود و او هم جيوماتئو را زير فشار گذاشت و ناچارش ساخت تا اطاعت نمايد.
جيو مجبور گشت با دل نگران بپاريس آيد و بپادشاه بيان كرد: راست است كه در گذشته چندين شيطان زده را درمان كرده ام، اين دليل كافي نميشود كه خواهم توانست هر نوع بيمار جني شده را شفا دهم. بويژه اگر اين بيماري بر اثر ترس و وحشت ناگهاني پيش آمده باشد كه ديگر اوراد تسخير شياطين بر آن كارگر نيست. با اين وجود من كوشش خود را بجاي خواهم آورد، چنانكه بيمار بهبودي كامل نيافت پيشاپيش از ناتواني خود پوزش مي طلبم:

ازين سخنان پادشاه فرانسه خشمگين شد و باو اخطار كرد اگر از عهده درمان دخترش برنيايد دستور خواهد داد تا او را بدار آويزند.

بيگمان اين تهديد، جيو را سخت بوحشت انداخت و احساس نمود كه پاي جان در ميانست و نميشود آنرا سرسري انگاشت.
دستور داد بيمار را به حضورش آوردند، بدون تشريفات خم شد و سر بگوش بيمار گذاشت و با فروتني بسيار گفت:

- رودريگو، ميدانم كه تو اينهمه خوبي و نكوئي در حق من كرده اي همه خدمات ترا در نظر دارم و از آنها سپاسگزارم ولي امتنان من فزون از اندازه خواهد بود اگر در چنين موقعيت وخيم روي مرا بزمين نيندازي و از تن بيمار بيرون بروي!

اما رودريگو با پرخاشجوئي تمام جواب داد:
- ديگر چي؟! خائن زشتكار! مگر بتو نگفته بودم كه ديگر جلو من ظاهر نشوي؟ مگر باندازه كافي دينم را بتو نپرداختم و ثروت بپايت نريختم؟ حال كه حرف مرا گوش نكردي، بتو نشان خواهم داد در برابر آنهمه خوبي، تا كجا ميتوانم بدي و رذالت نمايم! مطمئن باش كه پيش از آن كه بتواني ازينجا برگردي كاري خواهم كرد تا بدارت آويزند!

جيوماتئو چون از التماس و فروتني خود طرفي نبست بر آن شد كه راهي ديگر پيدا نمايد دستور داد علي الحساب بيمار را بيرون ببرند و خودش بحضور شاه رفت و گفت:

- پادشاها! همانگونه كه قبلا عرض كرده بودم در تن بيمار اجنه بيشماري لانه گرفته اند كه تسخير آنها بآساني ميسر نيست. با اين وجود ميخواهم آخرين طريقه و تلاشي كه در نظر دارم بكار اندازم، اگر موفق شدم زهي سعادت و افتخار و اگر كارگر نشد، خودم را در اختيار شما ميگذارم تا هرگونه شكنجه اي كه لازم بدانيد بر اين موجود ضعيف و مظلوم تحميل نمايند!

شاه پيرامون طريقه درماني كه در نظر دارد بكار برد پرسيد، جيو گفت:
«- دستور فرمائيد در ميدان «نوتردام» سكوي بزرگي از چوب بسازند بدان وسعت و عظمت كه همه بزرگان، درباريان، اشراف و روحانيون شهر بتوانند بر آن جاي گيرند. اين سكو را بدورنگ طلائي و قرمز بيارايند، و پرچمهاي رنگين از هر سوي ميدان برافرازند. و در ميان ميدان جايگاهي مرمرين براي قرباني نصب نمايند.

در صبح يكشنبه شاه و درباريان بر اين سكو در جايگاه مخصوص بخود، و كشيشان و روحانيون با لباسهاي رنگين خود در گوشه ديگر سكو جاي خواهند گرفت و اشراف و شاهزادگان و پزشكان همگي آراسته به نشانها و مدالها و حمايل و قنديل و زينتهاي افتخار خود گوشه ديگر سكو را اشغال نمايند، پس از انجام دعاي جماعت دستور ميدهيد بيمار را بياورند، و من آخرين تلاش خود را براي راندن شيطان از تن بيمار بكار خواهم برد.

فقط يك قسمت از تداركات يكشنبه مانده كه آنهم بسهم خود مهم است و آن دعوت يك اركستر يكصد نفري از نوع سازهاي بوقي و پر صدا، شامل: ده جفت شيپورچي، ده جفت طبال، پنج جفت نفيرزن، پنج جفت نوازنده ني انباني (از نوع ساز اسكاتلندي)، پنج جفت چغانه زن، و مابقي نقاره چي كه بايد در ساعت اجراي تشريفات آماده باشند، و من همين كه كلاهم را بلند كردم، آنها بايد با نيروي تمام شروع بنواختن كنند و بسوي قربانگاه پيش آيند، بدينگونه اميدوارم با اجراي اين تشريفات و اوراد لازم كه خواهم خواند بتوانم قدرت شياطين را نابود سازم و آنها را از بيمار برانم.»

شاه دستور داد همه اين چيزها را فراهم گردانند و روز يكشنبه فرا رسيد. بر سكوي بزرگ همانگونه كه جيوماتئو خواسته بود اشراف و بزرگان و روحانيون و ديگران با ابهت و لباسها و نشانهاي سنگين و رنگين نشسته بودند و گوش تا گوش ميدان از انبوه تماشاچي سياه گشته بود جز آنگوشه كه يكصد نفر نوازنده گوش بزنگ ايستاده بودند.

پس از آنكه دسته جمعي دعائي بجاي آوردند جيور دستور داد بيمار را حاضر كردند. همينكه رودريگو اين جمعيت انبوه را ديد كه بر ميدان شهر گرد آمده اند و آنهمه رنگ و بيرق و جلال را ورانداز كرد لحظه اي مدهوش شد و از خود پرسيد:
«- معلوم نيست قصد اين دهاتي زمخت ازين مقدمه چيني چيست؟ بيچاره مي پندارد با اين زرق و برق و كوكبه مرا هراسان خواهد ساخت و نميداند كه من در بارگاه آسمان جلال و شكوهي برتر از اينها ديده ام! باشد!، چنان او را ازين گستاخي شكنجه دهم كه بياد نداشته باشد!»

در اين وقت جيوماتئو به بيمار نزديك شد و التماس كنان از رودريگو خواست تا از تن بيمار بيرون آيد. او در جواب گفت:
- بيچاره! با اين صحنه سازي خيال كرده اي ميتواني مرا گول بزني، يا از پنجه خشم و انتقام من رهائي خواهي يافت؟! مرد احمق و زشتكار! فقط بدانكه امروز از بند مجازات مرگ نخواهي رست.

جيو دلسرد و نااميد نشد و بار ديگر تقاضاي خود را با رودريگو در ميان گذاشت و همچنان دشنام و ناسزا شنيد. و چنين انديشيد كه پافشاري بيشتر بيهوده و سبب اتلاف وقت خواهد بود.

ناگهان روي بسوي اركستر برگردانيد و با برداشتن كلاهش بدانها علامت داد، يكباره يكصد نوازنده با سازهاي گوش خراش خود شروع بنواختن كردند، و از همهمه سر و صداي خود قيامتي بر پا كردند و بسوي قربانگاه روي آوردند.

غوغا و نعره نوازندگان آنقدر پر صدا و ناغافلي بود كه رودريگو هم ترسيد بخصوص اينكه ميديد آنها بطرف او پيش ميآيند و نزديك ميشوند، با حالتي بهت زده و بيمناك از جيوماتئو پرسيد:- اين همهمه و آشوب براي چيست؟
جيو درحاليكه يك عالم وحشت زدگي و خود باختگي از خود نشان ميداد با صداي لرزان باو جواب داد:
- هزار افسوس! رودريگوي عزيز،... خدا مرا ببخشد! ميداني... ميداني، زنت آمده بجستجوي تو.»

واقعا عجيب بود... كه چقدر اين شيطان دوزخي از دست جنس لطيف عذاب كشيده و آزردگي ديده بود همينكه اسم زنش را شنيد چنان ترس او را ورداشت كه جاي بگو مگو برايش باقي نگذاشت تا از خود بپرسد آيا چنين چيزي ممكن و منطقي است يا نه؟ و بدون آنكه يك كلمه بر زبان آرد، با ترس و لرز فرار كرد و تن دختر جوانرا آزاد ساخت.

رودريگو ترجيح داد بدوزخ باز گردد و گذارش خود را تقديم دارد تا اينكه بار ديگر خود را گرفتار دردسر، ناراحتي، عذاب و خطراتي سازد كه يكزن با خودش چه بلاهائي بخانه شوهر ميآورد.

بدينگونه شيطان بلفگور، در بازگشت بدوزخ توانست گواهي دهد كه يكزن با خودش چه بلاهائي بخانه شوهر ميآورد.
و جيوماتئو هم كه بيش از شيطان نيرنگ و فسون ميدانست بزودي خوشحال و سرفراز بخانه و سامان خود بازگشت.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837