هيوا مسيح
شباني كه در تلاطم روبهرو گم شد
ببين چه برفي نشسته روي نازك خيالي هرچه دور و درخت!
چه مكث سپيدي، كه من راه بروم، بماند جهان
خيره به خودش سرد
ترك كنم آن همه كه او سبز ميشه
با پرندگان و فصل
پر از تلاطم اين همه روبهرو
اين همه خانههاي خاموش
كه در حزن دامنه سكوت شدهاند،
كجا بروم؟ كجا بروم كه دست يك پرنده
پر از نور و شوق كودكي باشد؟
كجا بروم كه دست صاف عشق
مثل اولين نان آدمي
دست بدهد به دستي
كه بر اندوه شيشه انگشت سكوت ميكشد
كجا بروم كه خدا حتا
براي خودش بگردد رها
دور شود حتا، در كوچهاي، يا بياباني از تكرار آيههاي خودش در فصل
و من پر از تلاطم اين همه روبهرو
بيايم راه را نشان بدهم
كه خدا بازگردد به جاي خودش در من، در تو، در شهر
دست صاف عشق
نور و شوق كودكي هم
من باز مي؛ردم به جاي خودم
كه دستهايم در ابتداي مهرباني، شست و شو ميشد
كه دستهايم در ابتداي عشق، نان ميپخت
كه چشمهايم، پيش پروردگار آب، خيس ميشد
پر از تلاطم اين همه روبهرو، پشت سر،
بگو كجا بروم!؟ ***
|