من نوجواني 15 ساله و ساكن ايالت فلوريدا در آمريكا بودم. من با تمام وجود سرنوشت را قبول دارم و مطمئن هستم كه اگر كسي سرنوشت را قبول نداشته باشد حتماً يك چيز مهم را در زندگي از دست خواهد داد. پدر و مادر من اهل تهران پايتخت ايران بودند شهري كه من با آنكه آن را نديده بودم ولي از صميم قلب و با تمام وجود دوستش داشتم و هر دو در آنجا فارغالتحصيل رشته دندانپزشكي شده بودند. بعد از مدتي كه من متولد شدن پدر و مادرم با كمك يكي از دوستانشان به آمريكا آمده و در اينجا ساكن شدند و بعد از گذر زماني معادل 14 سال توانستند كه زندگي خوب و مرفهي را براي من فراهم نمايند.
من هم كه كوششها و تلاشهاي شبانهروزي آنها را مشاهده كرده بودم از همان دوران ابتداي تحصيلم تصميم گرفتم كه با سعي و تلاشي غيرقابل توصيف به فعاليت بپردازم و از همين سعي من باعث شد كه من جزو يكي از بهترين دانشآموزان در مدرسه شدم. گذشته از اينها تلاش من باعث شده بود كه علاقه وافري به نوشتن پيدا كنم. گهگاهي كه يك مسابقه با يك برنامه فرهنگي در يكي از مجلهها چاپ ميشد من فوراً آن را خريداري ميكردم و بعد هم با تلاش بسيار شروع به نوشتن ميكردم.
افكار در مغزم به هم پيوند ميخورد و اين موضوع هم مقدمهاي براي نوشتن من بود. هميشه دوست داشتم كه افكارم بيشتر در ذهنم باقي بماند تا اينكه آنها را بر روي كاغذ بياورم ماجرا نيز از روزي كه شروع شد كه من مثل هميشه تصميم گرفتم كه اول سري به كيوسك مطبوعات سر خيابانمان نيز بزنم، پس با سرعت هرچه تمامتر دويدم تا مبادا مادرم نگران شود بعد از مدتي وقتي كه رسيدم دوستم جيني را ديدم و او توجه مرا به نوشته بالاي كيوسك جلب كرد: مسابقه بزرگ نوشتهاي درباره يكي از افراد مشهور در جهان. در زير اين عبارت نوشته شده بود: جايزه سفري يك ماهه به فضا! اين نوشته را كه ديدم يك شادي غيرمنتظره تمام وجودم را در بر گرفت. سعي كردم كه با سرعت هرچه تمامتر به منزل بروم و شروع به نوشتن بكنم مطمئن بودم كه رقباي زيادي دارم.
ساعتها در اتاقم نشستم و به اين موضوع فكر ميكردم. تا اينكه بالاخره جرقهاي به ذهنم خطور كرد. درباره يكي از شاعران ايراني بنويسم درباره فردي به نام حافظ. من با اينكه مقبره وي را هرگز نديده بودم و كتابش را هيچگاه نخوانده بودم ولي ميديدم كه پدرم هميشه وقتي خسته يا عصباني به نظر ميرسيد كتابي با عنوان ديوان حافظ را برميداشت و بعد از مطالعهاي طولاني گويي قدرت و تفكري دوباره يافته است.
من هم با عجله به طرف كتابخانه پدرم رفتم و كتاب را كه مثل گذشته در طبقه دوم بود برداشتم و شروع به نوشتن كردم. چند هفتهاي از اين ماجرا گذشت. من هم موضوع مقالهاي را كه نوشته بودم را به چند تن از دوستانم گفتم ولي با تمسخر شديد آنها مواجه شدم نميدانم چرا ولي احساس يأس و نااميدي تمام وجودم را فرا گرفت. با خود گفتم: مطمئناً من جايزه را نخواهم برد ولي دوست داشتم كه بازهم از جلوي كيوسك رد شوم، سرم را به زير انداخته بودم و از جلوي كيوسك رد ميشدم كه يك دفعه دستي به شانهام خورد. اين صداي جيني بود: «تو ميتواني با خيال راحت به فضا بروي»! فكر كردم او نيز دارد مرا مسخره ميكند ولي وقتي كه به مجله جلوي كيوسك اشاره كرد متوجه شدم كه درست ميگويد. سرتاسر بدنم را خوشحالي غيرمنتظرهاي فرا گرفت.
آري من برنده شده بودم. با تمام سرعتي كه داشتم به طرف خانه دويدم تا خبر اين پيروزي را به پدر و مادرم نيز بدهم. پدر و مادرم نيز خوشحال شدند و مرا در آغوش گرفتند و جملهاي گفتند كه من اين جمله را تا زماني كه زنده باشم از ياد نخواهم برد: «به تو افتخار ميكنيم» به كمك جيني توانستم كه در قسمت علمي كتابخانه جايي كه هيچوقت به آنجا نرفته بودم چندين كتاب متنوع در مورد فضا، منتظومه شمسي و ستارگان و... پيدا كنم. با دقت فراوان شروع به مطالعه كردن و دوست داشتم كه همه مطالب را به خاطر بسپارم.
|