جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

شب لك لك ها
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: گابريل گارسيا ماركز

سه تايي دور ميز نشسته كه يك نفر ، سكه اي در شكاف دستگاه موزيك انداخت و دستگاه آهنگي را از سر گرفت كه تمام شب پخش شده بود ، فرصت نكرديم به بقيه اش فكر كنيم . قبل از اينكه يادمان بيايد كجا هستيم قبل از اينكه جهت باد را بفهميم ، اتفاق افتاد. يكي از ما كورمال كورمال دستش را به طرف پيشخوان درازكرد( ما دست را نمي ديديم ، صدايش را مي شنيديم) به يك ليوان خورد و بعد با دو دست رها شده روي آن سطح سخت بي حركت ماند. آنوقت سه تايي توي تاريكي دنبال هم گشتيم و همديگر را آنجا روي پيشخوان، در مفصل هاي سي انگشت تلمبار شده رويهم ، پيدا كرديم، يكي گفت: بريم.

بلند شديم انگار هيچ اتفاقي نيفتاده باشد. هنوز فرصتي براي گيج شدن پيدا نكرده بوديم. وقتي داشتيم از دالان مي گذشتيم، صداي موزيكي را از نزديك شنيديم كه دور ما چرخ مي زد . بويي شنيديم شبيه عطر زنهاي غمگيني كه نشسته بودند و انتظار مي كشيدند. در حالي كه به سمت در مي رفتيم ، قبل از اينكه بوي تلخ ديگري مربوط به زني كه در كنار در نشسته بود، به استقبال مان بيايد ، خلاء طولاني دالان را در مقابلمان احساس كرديم. گفتم: ما داريم مي ريم.

زن هيچ جوابي نداد. وقتي از جا بلند شد ، صداي غژ غژ تاب را شنيدم كه انگار داشت به سمت بالا مي رفت صداي قدمهايي را روي تخته هاي شل حس كرديم و يكبار ديگر برگشتن زن را ، وقتي لوله ها به غژ غژ در آمدند و در پشت سر ما سفت بسته شد. برگشتيم ، درست آنجا، پشت سر ما باد تند و تيزي صبحي ناپيدا در حال وزيدن بود و صدايي كه مي گفت: از اونجا برين كنار مي خواهم با اين رد شم. خودمان را عقب كشيديم صدا دوباره گفت: هنوز كه پشت در هستين.

فقط بعد از آن ، وقتي به هر طرف چرخيديم و صدا همه جا بود گفتيم: نمي تونيم از اينجا بريم بيرون ، لك لك ها چشمامونو در آوردن. آنوقت صداي باز شدن چند در را شنيديم . يكي از ما دستش را از دست بقيه جدا كرد . شنيدم كه توي تاريكي به زحمت به جلو خزيد ، مردد بود و همين جور كه به اشياء دور برمان مي خورد . از ميان تاريكي گفت: ممكنه تابوت باشن آنگه گوشه اي خزيده بود و حالا كنار ما نفس مي كشيد ، گفت: صندوقن. من از كوچيكي بلد بودم بوي لباسهاي انبار شده رو تشخيص بدم.

بعد راه افتاديم به آنطرف. زمين نرم و هموار بود ، مثل خاك كوبيده شده ،يك نفر دستش را دراز كرد . تماس پوست كشيده و زنده اي را احسا س كرديم، اما ديگر ديوار طرف مقابل را احساس نكرديم. گفتيم: اين يه زنه. آن يكي ، همان كه از صندوقها حرف زده بود ، گفت: فكر ميكنم خوابيده باشه. بدن كسي ناگهان زير دستهاي ما تكان خورد لرزيد حس كرديم دارد فرار مي كند ، اما مثل اين نبود كه از دسترس ما خارج شود ، بلكه به اين مي ماند كه اصلا ازبين رفته باشد. با اينهمه، بعد از لحظه اي ساكت، منقبض، تكيه زده، شانه به شانه، باقي مانديم، صدايش را شنيديم گفت: اونجا كيه؟ بي آنكه جم بخوريم جواب داديم: مائيم.

جابجا شدن در تخت و صداي خش خشي و حركت كورمال كورمال پاهايي كه در آن تاريكي دنبال سر پايي ها گشتند ، به گوش رسيد. آنوقت در خيال مجسم كرديم كه زن نشسته است و دارد ما را نگاه مي كند، در حالي كه هنوز كاملا از خواب بيدار نشده است . گفت: اينجا چي كار مي كنين؟ گفتيم: نمي دونيم لك لك ها چشمامونو در آوردن. صدا گفت كه چيزهايي در اين مورد شنيده است . روزنامه ها گفته بودند كه سه مرد توي حياطي كه پنج- شش لك لك ، هفت لك لك هم آنجا بود در حال خوردن آبجو بوده اند . يكي از آن مردها ، به تقليد از لك لك ها مثل آنها شروع مي كند به آواز خواندن . بعد گفت: بديش اين بود كه اين كار و يك ساعت طول داد. اينطوري شد كه پرنده ها روي ميز پريدن و چشمهاي اونها رو در آوردن .

گفت كه روزنامه اينطور گفته بودند ، اما هيچكس آن را باور نكرده بود . گفتيم: اگه مردم مي رفتند اونجا ، حتما لك لك ها رو مي ديدن. زن گفت: رفتن ، روز بعد حياط پر از آدم بود . اما زنه لك لك ها رو با خودش به يه جاي ديگه اي برده بود. وقتي چرخيدم، زن از حرف زدن ايستاد . آنجا دوباره ديوار بود. كافي بود تا بچرخيم و ديوار را پيدا كنيم. در اطراف ما نزديك به ما ، هميشه يك ديوار بود يكي از ما دوباره دستش را از دستها ي ما جدا كرد . دوباره حركت كور مال كورمال مرددش را روي زمين شنيديم، داشت مي گفت: حالا نمي دونم صندوقها كدوم طرفند. فكر مي كنم داريم از يه راه ديگه مي ريم.

گفتم: از اين طرف بيا. يك نفر اينجا نزديك ماست. شنيديم كه نزديك شد . حس كرديم كه از كنار ما بلند شد و دوباره نفس گرمش به چهره ما خورد به او گفتيم: دستات رو به اون طرف دراز كن. يك نفر اونجاست كه مارو مي شناسه. بايستي دستش را دراز كرده باشد ، بايستي تا جايي كه نشاني داده بوديم حركت كرده باشد، چون لحظه اي بعد، برگشت تا به ما بگوييد: گمونم، يه پسر بچه است. به او گفتيم: خوبه ، ازش بپرس ما رو مي شناسه.

پرسيد . صداي بي اعتنا و ساده پسر بچه اي را شنيديم كه مي گفت: بله شما را مي شناسم، شما اون سه مردي هستين كه لك لك ها چشماشونو در آوردن. بعد دوباره صداي يك آدم بزرگ آمد . صداي زنانه اي كه به نظر مي رسيد پشت در بسته اي قرار دارد، داشت مي گفت: باز داري با خودت حرف مي زني. صداي بچه گانه بي اعتنا گفت: نه مي دوني چيه ، همون مردايي كه لك لك ها چشمهاشونو در آوردن دوباره اينجان. سرو صداي لوله ها به گوش مي رسيد . بعد صداي زنانه نزديكتر از بار اول گفت : اونارو ببر خونشون. پسرك گفت: نمي دونم كجا زندگي مي كنن.

صداي زنانه گفت: بد خلقي نكن. همه عالم از شبي كه لك لك ها چشماشونو در آوردن، مي دونن كه اونا كجا زندگي ميكنن. بعد با آهنگ ديگري به صحبتش ادامه داد . انگار خطابش به ما بود: موضوع اينه كه هيچكس نخواسته اينو باور كنه، مي گن كه اين از خبرهاي جعلي روزنامه هاس واسه اينكه فروششان را بالا ببرند . هيچكس لك لك ها را نديده. پسرك گفت: ولي اگه اونا رو ببرم تو خيابان، هيچكس حرفم رو باور نمي كنه. جم نمي خورديم، ساكت بوديم، تكيه داده به ديوار، صدايش را مي شنيديم.

زن گفت: اگه اين بخواد شما رو ببره، فرق مي كنه. رويهم رفته هيچكس به حرف پسر بچه ها اهميت نمي ده. صداي بچه گانه اي مداخله كرد: اگه با اينا برم تو خيابون و بگم همون آدمهايي هستن كه لك لك ها چشماشو نو در آوردن، بچه ها بهم سنگ مي زنن، همه مي گن محال چنين چيزي اتفاق افتاده باشه. يك لحظه سكوت بود. بعدش هم، حالا دارم « تري و دزداي دريايي» رو مي خونم. يكي در گوش ما گفت: من راضيش مي كنم. خودش را به سمت جايي كه صدا بود كشيد .

گفت: منم ازش خوشم مي آد. لااقل به ما بگو اين هفته براي « تري» چه اتفاقي افتاد. فكر كرديم: « داره تلاش مي كنه اعتمادش رو جلب كنه.» ولي پسرك گفت: واسم جالب نيست. تنها چيزي كه دوست دارم رنگهاشونه. گفتيم: « تري» دچار مشكل شده. پسرك گفت: اين مال جمعه بود . امروز يكشنبه اس. چيزي كه برام جالب رنگهاشونه. اين را با صدا ي سرد ، خالي از احساس و بي اعتنا گفت .

وقتي آن يك برگشت گفتيم: انگار سه روزه كه گم شديم و يك بار هم خستگي در نكرديم. يكي گفت: خيلي خوب ، بياين يك دقيقه استراحت كنيم، ولي دستامون رو ول نكنيم. نشستيم، خورشيد نا پيداي بي رمق شروع كرد به گرم كردن شانه هاي ما . اما حتي حضور آفتاب هم برايمان جالب نبود. حضورش را آنجا، در هر طرف احساس مي كرديم. ديگر مفهوم فاصله، وقت و جهت را از دست داده بوديم، چند صدا رد شدند. گفتيم: لك لك ها چشمهاي ما رو در آوردن. يكي از صداها گفت: اينا روزنامه هارو جدي گرفتن. صداها محو شدند و ما همچنان به همان شكل نشسته بوديم، شانه به شانه، به اميد اينكه در عبور صداها ودر آن تصاوير ، بو يا صدايي آشنا بگذرد.

آفتاب همچنان روي سر ما مي تابيد. آنوقت يكي گفت: بياين يه دفعه ديگه به سمت ديوار بريم. بقيه، بي حركت، با سر هاي بلند كرده به سوي روشنايي ناپيدا: هنوز نه، صبر كنيم لااقل آفتاب صورتمون رو بسوزونه.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837