جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

سرتيپ
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: آيزاك رزنفلد

مدت درازي است كه با دشمن در جنگيم، آنقدر دراز كه من پس از ورود به جنگ به عنوان سرباز پياده فرصت داشته‌ام درجه‌ها و ترفيعاتي بيش از تعداد معمول بگيرم و سرتيپي وابسته به ستاد فرماندهي شوم. تعداد دفعاتي را كه زخمي شده‌ام و نام همه نبردها و عملياتي را كه در آنها شركت داشته‌ام فراموش كرده‌ام. هرچند اكثر آنها فراموش نشدني است: استريپ ليتس، بوگومر، ترل، بزلوخورتس، كووي‌نيتسا، لد اينگومه، الخبر، ووزي فسام و غيره. در ستاد عملياتمان من از همه پيرترم، ولي در خود تيپ نه. اخيراً تازه‌واردها از ميان صفوف سربازان بالا نيامده‌اند، از دانشكده آمده‌اند. جوان‌هايي هستند كه هنوز در هيچ زمينه‌اي خودي نشان نداده‌اند. برخي‌شان هرگز نجنگيده‌اند.

من در كارم تثبيت شده‌ام، كاري كه خوشبختانه مي‌توانم بگويم ساليان سال است برايم جذاب است. سخت بتوانم به ياد بياورم كي بود كه بي‌صبرانه براي بازگشت به آنچه زندگي شخصي و طبيعي مي‌شمردمش روزشماري مي‌كردم. خوشحالم كه ديگر بي‌صبري نمي‌كنم. درعوض، شوق بسيار پيدا كرده‌ام ـ هرچند شوقي كه كاملاً منضبط و از هر جهت مرتبط با كار نظامي ماست. بدون درنگ مي‌توانم كارمان را پر افتخارترين و پر دامنه‌ترين كاري بخوانم كه تاكنون در پيش گرفته شده است.

پر دامنه لغت دقيق آن نيست ـ اگرچه تنها درحد صلاحيت غيررسمي من است كه چنين اذعان مي‌كنم. بگذاريد اينطور بگويم: لغتي نيست كه من از آن استفاده كنم. راستش در واقعيت امر، آنچه ما بدان اشتغال داريم البته هم آن است ـ منظورم پر دامنه است ـ و هم بسياري چيزهاي ديگر. اما براي خود من كافي نيست و كاري كه انجام مي‌دهم بايد طور ديگري تعريف شود. من اهداف جنگمان را، ضمن دنبال كردن، بررسي هم كرده‌ام؛ و كوشيده‌ام آنها را جزيي از وجودم سازم. نمي‌خواهم بگويند «هدف» يك چيز است و تلاش سرتيپ به خودي خود چيز ديگري، بدون ارتباطي با آن مثل ارتباط لغت يك با عدد يك. كار من خود جنگ است.

دفتري كه كارم را در آن انجام مي‌دهم زماني ساختمان مدرسه‌اي روستايي بود. محل آن جايي است كه قبلاً خاك دشمن بود. قطعه‌اي از تخته سياه كه آن هم از وسط ترك خورده است هنوز نزديك ميز من به ديوار نصب است و درسي به زبان دشمن به خط يكي از بچه‌هايشان روي آن نوشته است. هنگامي كه گچ داشت محو مي‌شد دادم آن را به دقت پررنگ كردند و روي آن را با لاك بي‌رنگ پوشاندند.

من خط دشمن را مي‌توانم بخوانم، اگرچه گاه حتي براي اهل علم نيز دشوار است، چون خرچنگ قورباغه و نامنظم است و نه تنها با لهجه نويسنده بلكه با خلق او نيز تغيير مي‌كند. در سطرهاي شكسته نوشته است: «...از گربه و سگ؟ او چه خواهد...» اينجا سطر اول به لبه شكسته تخته مي‌رسد و ناتمام مي‌ماند. سطر دوم از اين قرار است: «ما مي‌دانيم كه... ]چند كلمه پاك شده[ موقعي كه پرنده درحال نغمه‌سرايي بود...» سطر سوم و آخر: «...است كه ما همه دوست داريم. ما را بسيار خوشحال مي‌كند». اگرچه اينها فقط مشق يك بچه است و بس، دلم مي‌خواهد تصور كنم اگر مي‌توانستم اين سطرهاي شكسته را كامل كنم، چندان كه آنها از دشمن به من اطلاعات مي‌دادند از مجموع كار متخصصانمان دستگيرم نمي‌شود. به افراد تحت فرمانم باورانده‌ام كه اين خط‌خطي‌ها ارزش لجستيكي دارد ـ چون براي آنها فقط همين مهم است.

نيمكت‌ها و نمودارها و كتاب‌ها و ديگر تخته‌هاي سياه مدرسه را مدت‌ها پيش برده‌اند. اكنون اتاق‌ها در اشغال ميزهاي محكمي است كه خود ما در طول جنگ طراحي كرده‌ايم و ديوارها پوشيده از قفسه‌هاي بايگاني و نقشه‌هاي منطقه است. پهلوهاي ساختمان با كيسه‌هاي شن در مقابل انفجار تقويت شده و پنجره‌ها با رشته‌هاي قشنگي از سيم و نوارچسب پوشيده شده كه وقتي آفتاب زاويه مناسبي پيدا مي‌كند روي كاغذهاي ما سايه‌هاي طرحداري مي‌اندازند. اگر كار ديگري نداشتيم، از دنبال كردن اين طرح‌ها لذت مي‌برديم. شيشه‌ها ـ كه هنوز همان‌هايي است كه خود دشمن انداخته است ـ كاملاً روشن و شفاف‌اند. كيفيت كار شيشه دشمن معروف است. مردم عجيبي‌اند.

دفتر ما ايستگاه رله‌اي است بين جبهه‌هاي مختلف. موقعيت جبهه‌ها در طول سال‌ها چنان پيچيده شده كه من هيچگاه سعي نمي‌كنم موقعيت خودمان را برحسب خطوط نبرد گزارش كنم. ما درست در مركز يك آوردگاه، روي محيط يك آوردگاه ديگر و روي خط بلند مماس بر يك آوردگاه سوميم. گاه به نظر مي‌رسد در محاصره افتاده‌ايم؛ اسنادمان را بسته‌بندي مي‌كنيم و تجهيزات سنگينمان را اوراق مي‌كنيم و آماده عقب‌نشيني مي‌شويم؛ ولي اطلاعات بعدي نشان مي‌دهد كه گزارش‌هاي پيشين به سبب پيچيدگي جنگ از خيلي نظرها نادرست بوده و ما نه تنها در محاصره نيستيم بلكه موقعيتمان را مي‌توان قطعه‌اي از قوسي محيط بر جناح دشمن توصيف كرد. خطوط نبرد، هرچه بيشتر بررسي‌شان مي‌كنم، بيشتر مثل دست‌هاي چند بدن همآغوش به نظر مي‌رسند.

كار كلي ما، اما نه وظيفه مشخص من، رساندن اطلاعات لجستيكي به فرماندهي‌ها در جلو و پشت است. ما يكي از چند ايستگاهي هستيم كه گزارش‌هاي متعدد، هم از تحركات دشمن و هم از مال خودمان را هماهنگ مي‌كنيم و به جلو و عقب رله مي‌كنيم. هرگز پيش نمي‌آيد كه اين گزارش‌ها هيچ تناقضي با هم نداشته باشند. از اين‌رو جاسوس‌هاي ما، خلبان‌هاي ما، ديدبان‌هاي ما، گشتي‌هاي ما هرچه آموزش ديده باشند باز ما ناچاريم گروه بسياري را شبانه‌روز به كار بگيريم تا مانع از راه يافتن اشتباه‌ها و تكرارها و تناقض‌ها به گزارش‌هايمان شويم. با اين همه بارها مرتكب اشتباه شده‌ايم و تنها مايه تسلي خاطر ما ـ و در عين‌حال تنها دليلي كه باعث شده توبيخ از جانب فرماندهي‌ها شديد نباشد ـ اين حقيقت است كه دشمن نيز بايد با همين نامرادي‌ها كار كند. فراوان اتفاق مي‌افتد گزارشي چنان غامض و متناقض است كه فرستادنش محال به نظر مي‌رسد، ولي حقيقت آن است كه تصوير دقيقي از جنگ است.

مي‌بينيد ما با چه مشكلاتي مواجهيم؟ اختلال‌هاي خودبخود در كار روزمره را هم داريم كه مقصرشان هيچكس نيست: بي‌صبري مافوق‌هاي من كه هميشه در كار دخالت مي‌كند؛ دستورهايي كه از بالا مي‌رسد و نقيض دستوراتي است كه قبلاً اجرا شده است؛ و بسيار مشكلات ديگري كه جزو كار روزانه ما شده است. بدتر اينكه كلاسي براي آموزش گشتي‌ها هم در زيرزمين ساختمان مدرسه تشكيل شده و ما غالباً صداي آنها را مي‌شنويم كه وقتي پايشان به حصيرها گير مي‌كند به خنده مي‌افتند يا از درد فرياد مي‌كشند. من سعي كرده‌ام اين كلاس را برچينم، ولي تاكنون موفق نشده‌ام. كار خود من به صورت تابعي از عمليات لجستيكي اصلي تكوين يافت.

مافوق‌هاي من هنوز به ارزش كار من پي نبرده‌اند (با اينكه يازده سال است بدان مشغولم)! اما برخي‌شان بدان علاقه‌مند شده‌اند و هم‌رديف‌ها و زيردست‌هاي من همه از آن حمايت مي‌كنند، به همين علت تاكنون از من خواسته نشده دست از تحقيقاتم بردارم. من در سمتي نيمه‌رسمي كار مي‌كنم و گزارش‌هاي خودم را تنظيم مي‌كنم و با هر مقدار سند و مدركي كه به دستم برسد مي‌فرستم ـ وظايف عاديم به جاي خود باقي است. كارم زياد است و به ندرت كمتر از شانزده ساعت در روز كار مي‌كنم. گاهي درحالي كه در ساختمان كهنه مدرسه نشسته‌ام فكر مي‌كنم هم آموزگارم و هم شاگرد: آموزگار براي كساني كه درجه‌شان از من پايين‌تر است و بچه‌اي كودن براي مافوق‌هايم.

من روي خود دشمن كار مي‌كنم. مي‌خواهم بفهمم چيست و چه انگيزه‌اي دارد و سرشتش چگونه است. اگر مانند بسياري از مافوق‌هاي من بگوييد اينها كه معلوم است، بايد پاسخ بدهم كه من دارم به ريشه او مي‌زنم. اين معلوم نيست. به‌رغم سال‌هاي زيادي كه با او در جنگ بوده‌ايم و زمان‌هايي در گذشته كه كنار او در صلح تشنج‌آميزي زندگي كرده‌ايم، چيزي از او نمي‌دانيم كه به دانستن‌اش بيارزد و بايد كه دانسته شود. من خود شك ندارم كه تا اين شناخت را پيدا نكنيم پيروزي مال است ـ و دقيقاً همين شناخت است كه من زندگيم را وقف آن كرده‌ام. ما چه مي‌دانيم؟ دشمن از ما تيره‌پوست‌تر است و كوتاه‌قدتر. زبان او، چنان كه گفتم، هيچ وجه مشتركي با زبان ما ندارد. دين او براي هركدام از ما كه روي آن مطالعه تخصصي نكرده باشيم موهن است.

پس مي‌دانيم كه كوتاه‌تر و تيره‌تر است ـ اين دو حقيقت انكارناپذير. زبان او كه پرداختن بدان در اينجا مايه تصديع خاطر است، چنين و چنان است ـ اين حقيقت سوم، دين او فلان‌طور و بهمان‌طور است و اين يك حقيقت ديگر. پس اينقدر مي‌دانيم. ولي بالاخره او چيست؟ من بارها براي گفت‌وگو با اسيراني كه گرفته‌ايم به بازداشتگاه‌ها و بيمارستان‌هاي پشت جبهه رفته‌ام. چيزي دستگيرم نمي‌شود، با اين حال مرتباً به اين ملاقات‌ها مي‌روم. همين هفته پيش از يكي از بيمارستان‌هايمان برگشتم. بخش‌ها همان منظره هميشگي را داشت، كه من حساسيتم را بدان از دست داده‌ام. (با وجود اين، گويي براي آزمايش خودم، مي‌كوشم به ياد بياورم چه ديده‌ام. آيا كاملاً سنگدل شده‌ام)؟

كساني بودند كه زخم زيادي برنداشته بودند و شخصيتشان را درد دگرگون نكرده بود. صفات طبيعي اين مردان قابل مشاهده بود: بدخلقيشان، بلاهتشان، ترشروييشان يا پاكدليشان. آنها شباهت بسياري با سربازان خودمان دارند، مخصوصاً درحال كسالت. من با آنها حرف زدم و مثل هميشه نمونه‌گيري كردم: اينقدر پسربچه (تعداد يازده ساله‌ها همچون در ميان افراد خود ما كم نيست)، اينقدر جوان، آنقدر ميانسال، فلان تعداد پيرمرد و كهنه سرباز. پرسش‌هاي معمول، پاسخ‌هاي معمول: خانه، والدين، شغل، دولت، زن، بيماري، خدا، هدف در جنگ و زندگي و تاريخ و غيره. چيزي دستگيرمان نمي‌شود كه از پيش ندانيم.

سپس بخش‌هاي زخمي‌هاي شديد: قطع عضوي، كور، عفوني. بوي تعفن درست مثل بوي تعفن خود ماست (با اينكه نظافتچي‌هاي بيمارستان نمي‌پذيرند و مي‌گويند مال آنها بدتر است!) آنهايي كه تب دارند واقعاً تب دارند، ولي پوست و چشم‌هايشان آن را متفاوت از تب ما نشان مي‌دهد. هذيان‌گويي، لرز، استفراغ و درد مسموميت. داد و فرياد، عصبيت معمول، گريه و زاري، سرفه و خونريزي هم به جاي خود. يكي درحال اغماست؛ باقيمانده پاي قطع شده‌اش فاسد شده؛ كار از كار گذشته؛ رفتني است. سرباز ديگري يك استخوان نشكسته در بدنش ندارد؛ هر دو پايش تحت كشش‌اند؛ كمرش شكسته، دستش شكسته؛ جمجمه‌اش نوارپيچ است. آيا مي‌توان گفت در شرايط يكسان، او كمتر يا بيشتر از افراد ما، يا به صورتي متفاوت، درد مي‌كشد؟ سر يك عمل جراحي حضور پيدا مي‌كنم؛ مثل هميشه است.

آسيب‌ديدگان رواني هم در بخش بسته خود هيچ تفاوتي با مال خود ما ندارند. عده‌اي را در جليقه‌هاي تنگبندشان به تختخوابشان بسته‌اند؛ عده‌اي نعره مي‌كشند؛ گروهي رنگ‌پريده و بي‌حس و حال و مات و مبهوت‌اند. اينجا و آنجا پيكر بي‌جاني افتاده است كه هنوز بيرون نبرده‌اندش. ملافه را كنار مي‌زنم؛ صورت از همين حالا باد كرده است. ترس من ريخته است و اصلاً ديگر يادم نمي‌آيد قبلاً چگونه بود. انگشتم را به گونه باد كرده فشار مي‌دهم؛ مدتي طول مي‌كشد تا گودي به حال اولش برگردد. فرقي با مرگ خودمان ندارد. من به بيمارستان‌ها مي‌روم اما چيزي دستگيرم نمي‌شود. به بازداشتگاه‌ها هم مي‌روم اما بي‌فايده. يك بار لباس سربازان دشمن را پوشيدم و خودم را زنداني كردم.

با آنها در آسايشگاه‌هايشان خوردم و خوابيدم و مطالعه‌شان كردم و كمي بعد همان شپش به جان من هم افتاد. درگير يك نقشه فرار شدم و آن را به نگهبانانمان خبر دادم. كسي وراي لباس مبدل مرا نمي‌ديد و من نيز به كنه وجود بدون لباس مبدل آنها راه نيافتم و چيزي نياموختم. درحقيقت چند هفته‌اي كه در بازداشتگاه گذراندم بي‌اندازه دلسردكننده بود، زيرا اگر تفاوت دشمن با مان چنان اندك است كه من مي‌توانم خود را يكي از افرادش وانمود كنم و شناخته نشوم، چگونه است كه نمي‌توانم به او دست پيدا كنم؟

حتي شك كرده‌ام كه مبادا نقشه‌ام خيانتي بي‌سر و صدا باشد. البته منظورم از دست پيدا كردن به او عبور از شكافي است كه ما را از شناخت سرشت واقعي او دور مي‌كند. حال مي‌دانم كه در اين مورد كجا ايستاده‌ام و براي همين ديگر آزارم نمي‌دهد؛ ولي زماني مي‌ترسيدم كه مبادا دومي معنايي بيشتر از اولي نداشته باشد و مي‌انديشيدم كه بي‌گمان همه خواسته من فقط گريختن به دامان دشمن است و بس. شايد او به معني دقيق كلمه برايم جذاب بود و مرا با شوق خودم به شناختنش هرچه بيشتر به سمت خود مي‌كشيد وجدان من مرا به سوي مافوقم سرلشكر باكس مي‌راند. او به نقشه من ايمان دارد و گزارش‌هايم را با علاقه دنبال مي‌كند.

سرلشكر به من پشتگرمي داد. او معتقد است ما همه به سمت دشمن كشيده مي‌شويم، بخصوص در چنين جنگ درازي؛ دشمن نيز به سوي ما كشيده مي‌شود. از بعضي نظرها حتي به يكديگر شبيه مي‌شويم؛ اما اين كاملاً طبيعي است و هيچ ارتباطي با نقشه من ندارد، كه نه تنها خيانت نيست بلكه مهمترين جنبه جنگ است. پشتگرمي گرفتم اما طولي نكشيد كه دوباره دچار دلواپسي شدم. يك نكته‌اي كه سرلشكر مطرح كرده بود، بدون اينكه منظورش اين باشد، مرا در مسير فعاليت تازه‌اي انداخت. سرلشكر گفته بود از بعضي جنبه‌ها ما به دشمن شبيه مي‌شويم. اين جنبه‌ها كدام‌اند؟

شايد شناختي كه من دنبالش بودم درواقع در خود من بود؟ شباهتي كه من با دشمن پيدا كرده بودم شايد به قدري شديد بود كه بايد نخست سرشت خود را مي‌شناختم تا سپس سرشت او را بشناسم. يك مرخصي گرفتم ـ كه تنها مرخصيم در تمام طول عمليات بود ـ و يك ماهي را در يكي از روستاهاي كوهستاني دشمن گذراندم كه به تصرف نيروهاي ما درآمده بود. از آدميان دوري جستم و با بزها زندگي كردم كه در اين ناحيه ميان صخره‌هاي مرتفع چرا مي‌كنند. براي خود يك كلبه داشتم و همه كوه‌هاي لازم براي يك درون‌نگري اساسي را؛ ولي باز چيزي بيشتر از آنكه قبلاً مي‌دانستم دستگيرم نشد.

هنگامي كه به خدمت بازگشتم، عاجزانه‌ترين كاري را كه تاكنون انجام داده‌ام آغاز كردم. گروهي مركب از بيست اسير انتخاب كردم، همه جوان و تندرست و تنومند. با آنها زندگي كردم تا خوب شناختمشان. تعداديشان مثل بچه‌هاي خودم بودند و مخصوصاً به يكيشان كه دهقان‌زاده‌اي به نام رري بود مي‌توانم بگويم عشق مي‌ورزيدم. ساعت‌ها با يارانم در هواي آزاد سر كردم و در مسابقه‌ها و ورزش‌هاي گوناگون، چه مال آنها و چه مال خودمان، به آنها پيوستم. با هم در گوشه و كنار كشور اردو رفتيم و ماهيگيري كرديم و چنان اطميناني به آنها پيدا كردم كه تفنگ به دستشان دادم و گذاشتم با من شكار كنند.

شب‌هايي كه زير سقف آسمان در اردو نبوديم، در اقامتگاه من جمع مي‌شديم و دم به خمره مي‌زديم و شطرنج يا ورق‌بازي مي‌كرديم و موسيقي گوش مي‌كرديم و با هم وارد صميمانه‌ترين گفت‌وگوها مي‌شديم ـ گفت‌وگوها و صميميت‌هايي كه به عشق پهلو مي‌زد. با يكديگر بسيار صميمي شديم؛ هرگز در عمرم گروهي مرد را تا بدين حد نشناخته‌ام و دوست نداشته‌ام؛ و هرگز به جواني مانند رري عزيزم چنين احساس نزديكي و محبت نداشته‌ام. به ويژه همين رري بود كه كار عاجزانه اما ظريفم را رويش آغاز كردم.

كوشيدم نهايت شناختي را كه شخصي مي‌تواند از شخص ديگري پيدا كند از او پيدا كنم و چيزي در واكنش او در برابر من، شايد دركي شهودي از انگيزه من، نويد مي‌داد كه تلاشم بي‌اجر نخواهد ماند. او پسر خودش بر و رويي بود، بلندتر از ميانگين در ميان دشمن و بورتر از نظر رنگ مو و پوست. بي‌گمان شناخت سرشت او امكان‌پذير بود و چهره‌اي به گشادگي چهره او نمي‌توانست رازهاي سرشت دروني او را ديري پنهان كند. اغلب هنگامي كه نزدم بود چهره‌اش را براي خود نقاشي مي‌كردم و باور داشتم شايد جرقه‌اي از شهود آني، او و درنتيجه همه ملتش را برايم آشكار سازد. تصويرش را بررسي مي‌كردم و باز او صبورانه در برابرم مي‌نشست تا از چهره‌اش طرح بزنم يا عكس بگيرم. (اين طرح‌ها و عكس‌ها را هنوز دارم و گهگاه آنها را چنان كه زماني به زنده رري نگاه مي‌كردم نگاه مي‌كنم. تصويرش هنوز مرا سرگشته و غمگين مي‌كند).

بدين‌سان با همه يارانم سرگرم جست‌وجوي بي‌امان تفاهم و دوستي شدم، به اميد آنكه آنچه را مصمم به شناختنش بودم عشق به من بشناساند. اما آخرين راه من ظريف نبود و چون دوباره ناكام ماندم، با اكراه بسيار و با بيزاري و شرمساري، ناچار به توسل به آخرين راهي شدم كه براي رسيدن به هدفم بايد در پيش مي‌گرفت. همچنان كه دوست و عاشق و پدرشان بودم و در آداب ملت خودمان آموزگارشان و در آداب ملت آنها شاگردشان، سرانجام شكنجه‌گرشان شدم، به اين اميد كه خردشان كنم و وادارشان كنم آنچه را كه آزادانه به من تسليم نكرده بودند اينگونه در اختيارم بگذارند. روزي دستور دادم شلاقشان بزنند؛ روز بعد گفتم كتكشان بزنند؛ همه‌شان را، ازجمله رري را. كنار ايستادم و بر شكنجه‌شان نظارت كردم و حيرت و نفرتشان را از خودم ديدم و فريادها و التماس‌هايشان را شنيدم. نمي‌توانستم احساس نكنم كه به آنها خيانت كرده‌ام، ولي احساس گناهم تنها به هيجانم مي‌افزود و باعث مي‌شد رنج و تحقير بيشتري نثارشان كنم.

لابد همين احساس گناه بود كه هيجان شديد مرا پديد مي‌آورد، كه در چنگ آن ضمن نظارت بر شكنجه‌ها از دشمن احساس نفرت فراوان مي‌كردم و مي‌پنداشتم نفرتم مرا بسيار از عشق دور كرده و به آستانه شناخت رسانده است. هنگامي كه يارانم جان سپردند، به همان روش به آموزش گروه ديگري پرداختم و زن‌هايي از دشمن را نيز در ميانشان گنجاندم. آزمايش تكرار شد. اين بار خود را نيز مستثنا نكردم و همراه آنان به پاره‌اي از همان شكنجه‌ها سپردم، گويي هنوز امكان داشت عنصري اساسي از سرشت دشمنانه آنها در وجود من كمين كرده باشد كه يا خود بتواند حقيقت را نمايان سازد يا مرا از رسيدن بدان باز دارد. آزمايش دوباره شكست خورد و باز من چيزي دستگيرم نشد، هيچ چيز.

اكنون هنوز به بيمارستان‌ها و بازداشتگاه‌ها مي‌روم و گهگاه دست به شكنجه مي‌زنم. راه‌هاي بسيار ديگري براي مقابله با مشكلم انديشيده‌ام كه هنوز تعدادي از آنها را نيازموده‌ام. در طول ساليان در برابر شكست مقاوم شده‌ام و اكنون كمابيش آن را جزئي ضروري از كار خود مي‌دانم؛ ولي گرچه مقاوم و سرسخت و كارآزموده گشته‌ام، مي‌بينم كارم روز به روز دشوارتر مي‌شود. به علت توجهم به اسيران، وظايف تازه‌اي به من محول كرده‌اند. مذاكرات براي مبادله اسرا اخيراً بين ما و دشمن متوقف شد، از اين‌رو تعدادشان رو به افزايش است، چنان كه شمار اسيران ما نيز نزد آنان رو به افزايش نهاده است. اكنون دادن ترتيب انتقال آنها به داخل كشور برعهده من است. امور اداري حوزه من هم به جاي خود باقي است كه براي رسيدگي به آنها نيز بايد وقتي اختصاص بدهم. مخاطرات و پيچيدگي‌هاي روزافزون جنگ ديرين ما هم به قوت خود باقي است، جنگي كه هنوز آن را نبرده‌ايم و من ديگر شك ندارم نخواهيم برد مگر آنكه من در كارم موفق شوم: شناخت دشمن، كه همه هدف و علت جنگ ما، معني غايي آن و فر و شكوه آن است.

من در مورد شخصيت خودم توفيق پيدا كرده‌ام، چون تمام وجودم در كارم خلاصه گشته است و چيزي بين من و كارم حايل نيست. بر شخص خودم و شخصيت خودم پيروز شده‌ام، ولي پيروزي بر دشمن هنوز مانده است. گاهي سپاهيانش را، انبوه تيره نيرومندشان را، در برابر خود مي‌بينم و از مدرسه، از دفترمان، بيرون مي‌دوم و احساس مي‌كنم يك لحظه، فقط يك لحظه ديگر، به حقيقت دست پيدا مي‌كنم. هنگامي كه صداي شليك‌ها را از جبهه مي‌شنوم كه از همه سو ما را در ميان مي‌گيرد، مي‌بينم فقط كافي است ايمانم قوي باشد تا شناخت خودبخود دست دهد و پيروز شوم.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837