جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

خبر ساختن ديوار
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: فرانتس كافكا

خبر ساختن ديوار اينك به اين جهان راه يافته بود و تازه خبر دير رسيده بود. قريب سي سال پس از اعلام آن، غروب يك روز تابستان بود. ده ساله بودم و با پدرم كناره رودخانه ايستاده بودم. آنچنان كه اهميت اين لحظه حساس مي‌شايد، تمام جزئيات واقعه را به ياد دارم. پدرم دستم را گرفت. حتي وقتي خيلي هم پير بود، دوست داشتم دستم را بگيرد ـ با دست ديگرش چپق دراز و باريكش را كه انگار يك ني بود، نوازش كرد.

ريش بزرگ دو شقه و سيخ ايستاده‌اش در باد تكان مي‌خورد. پك لذت‌بخشي به چپقش زد و سرش را بلند كرد و به آن طرف رودخانه نگاه كرد. موهاي بافته پشت سرش كه مورد احترام بچه‌ها بود، لغزيد و پايين‌تر افتاد و روي قباي روزهاي تعطيلش كه ابريشمي بود و با گلابتون رويش نقش انداخته بودند، خش‌خش كرد. در همان لحظه، زورقي در جلوي ما ايستاد. زورقبان به پدرم اشاره كرد كه از شيب پايين بيايد و خودش هم براي ديدارش بالا آمد. وسط شيب به هم رسيدند. زورقبان در گوش پدرم آهسته چيزي گفت.

حتي براي نزديكتر شدن به خود، پدرم را در بغل گرفت. نفهميدم چه‌ها گفتند. تنها ديدم انگار پدرم خبر را باور نكرد. زورقبان با تمام اشتياق يك ملاح، تقريباً گريبان چاك كرد كه پدرم را مطمئن كند كه خبر راست است. پدرم ساكت‌تر شد و زورقبان برگشت و پريد در زورقش كه زق‌زق صدا كرد و بادبان افراشت و رفت. پدرم به فكر فرو رفته بود. به طرف من برگشت و چپقش را خالي كرد و به كمرش آويخت و گونه‌ام را نوازش كرد و سرم را به طرف خودش كشيد.

اين حركت را زياد دوست داشتم و خيلي خوشحالم مي‌كرد. به خانه برگشتيم. شوربا روي ميز بخار مي‌كرد و چند تا ميهمان هم آمده بودند و شراب توي جام‌ها ريخته مي‌شد. پدرم اعتنايي به اين جزئيات نكرد و از همان آستانه در، آنچه شنيده بود، باز گفت. طبيعي است كه عين كلمات او يادم نيست. اما به علت غيرعادي بودن طبيعت رويدادها كه كافي بود حتي بچه‌اي را تحت تأثير قرار دهد، معناي كلمات چنان در خاطرم نشست كه هنوز احساس مي‌كنم، مي‌توانم تا حدي معناي كلمه به كلمه آنها را نقل كنم و اين كار را مي‌كنم. چرا كه آن كلمات حاكي از يك تفسير ساده واقعيت بود. پدرم كمابيش چنين كلماتي را بر زبان راند:

ـ يك زورقبان بيگانه، من همه قايقران‌هايي كه معمولاً به اينجا مي‌رانند، مي‌شناسم ـ اما اين يكي غريبه بود. همين الان به من گفت كه بناست ديوار عظيمي براي حراست خاقان ساخته بشود. چنانكه مي‌دانيد ملت‌هاي خائن با آن همه شياطين رجيم در ميانشان، غالباً جلو كاخ سلطنتي گرد مي‌آيند و تيرهاي سياهشان رارو به خاقان پرتاب مي‌كنند.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837