بعد از تحويل بار و كنترل پاسپورت و بليط وارد هواپيما شدم. باورم نمي شد كه بعد از 5 سال دارم به ايران مي روم. روي صندلي هواپيما نشستم و بعد از مدتي هواپيماي ايران ايرلندن را به سمت تهران ترك كرد. خوشحالي عجيبي تمام وجودم را گرفته بود. رفتم تو خاطرات گذشته و لحظه هايي كه در ايران بودم و اين باعث شد كه كمي از گذشته ام را مرور كنم.
هميشه دلم مي خواست بتوانم كسي براي خودم باشم و بتوانم از اين رو به مردم كمك كنم وبتوانم باعث افتخار ديگران شوم. به همين منظور براي اينكه بتوانم به هدفم برسم خيلي درس مي خواندم. يادم مي آيد از همان دوران ابتدايي سرم توي كتاب بود و تا مي توانستم درس مي خواندم و هر سال با معدل بالا به سال بعدي مي رفتم. به زبان انگليسي علاقه زيادي داشتم. در موسسه ي زبان اسم نويسي كردم و هفته اي 2 روز را بعد از مدرسه به يادگيري انگليسي مشغول بودم و توانستم در دوره ي دبيرستان مدرك تافل خود را دريافت كنم. به كلاس هاي گوناگون و كلاس هاي كنكور براي تقويت درس هايم مي رفتم.
به ياد مي آورم موقع كنكور 5 كيلو وزن كرده بودم از بس به خودم سختي داده بودم و فقط درس مي خواندم. وقتي كنكور را دادم، انگاري باري از روي دوشم برداشته بودند. بعد از مدتي نتايج را اعلام كردند. با دلشوره و اضطراب از خانه بيرون آمدم و به اولين كيوسك روزنامه فروشي رسيدم و روزنامه اي خريدم و اسمم جزء نفراتي بود كه در رشته ي پزشكي نمره آورده بودند و از اين بابت خيلي خوشحال شده بودم و كمي به آرزوهايم نزديك تر مي شدم. به دانشگاه رفتم ومشغول تحصيل در رشته پزشكي شدم و براي تحصيل هم بعد از دانشگاه به دانش آموزان انگليسي ياد مي دادم تا از اين رو هم انگليسي يادم نرود و هم بتوانم كمي از مخارج تحصيلم را بدهم. يك روز صبح كه به دانشگاه مي رفتم، چند تا خيابان به دانشگاه يكي از همكلاس هايم را ديدم كه گويا دچار مشكلي شده بود و يكي از چرخ هاي ماشينش پنچر شده بود.
به كمكش رفتم و چرخ پنچر شده را تعويض كردم. اون هم براي تشكر من را تا در دانشگاه رساند. و در زبان انگليسي هم ضعيف بود و چون من زبانم خوب بود سعي مي كردم كه كمكش كنم و جزوه و مطالب هايي كه متوجه نمي شود را به فارسي برايش ترجمه كنم. و همين باعث شد كه رابطه ي ما صميمي تر شود و آن رودرواسي كه بين ما بود از ميان برود. از اخلاق و رفتارش و آن احترامي كه دانشجوها و استادها برايش مي گذاشتند خوشم آمده بود و اين باعث شده بود كه بيشتر بهش توجه كنم.
تا اينكه روزي بعد از پايان كلاس وقتي از در دانشگاه خارج مي شديم از هانيتا خداحافظي كردم. چند گامي دور شده بودم كه صدايي من را از حركت وا داشت و وقتي به عقب برگشتم ديدم پسري دارد سر به سر هانيتا مي گذارد و مزاحمش شده است. به سمت هانيتا رفتم و با آن پسر دست به يقه شدم و بعد از يك دعواي كوتاهي آن پسر پا به فرار گذاشت و رفت. يك آن گرماي دستي را احساس كردم كه ديدم هانيتا با دستمالي كه در دستش است گوشه ي لب من را كه خوني شده است را دارد پاك مي كند. آن لحظه بود كه درد بدنم را فراموش كردم و وقتي به چشمانش ذل زدم فهميدم كه چقدر دوستش دارم.
چند روز از آن ماجرا گذشت و روز به روز تشنه ديدار هانيتا مي شدم. يك روزبعد از كلاس از هانيتا خواهش كردم كه كمي با هم راه برويم. وقتي به پارك رسيديم دلشوره ي خاصي داشتم، ولي نمي دانم چرا وقتي نگاهش مي كردم آرام مي شدم. با تمام دلشوره اي كه داشتم نگاه چشمانش كردم و بهش گفتم كه: هانيتا من به تو علاقه پيدا كردم و اگر اجازه بدهي و مايل باشي براي خواستگاريت با خانواده به نزد خانواده ي شما بيائيم.
روز موعود فرا رسيد و با خانواده ام براي خواستگاري به خانه ي هانيتا رفتيم كه با چند تا برخورد و ميهماني هاي مختلفي كه انجام گرفت پدر هانيتا راضي به اين وصلت شد. سال پنجم بوديم كه من و هانيتا با هم نامزد شديم و جشن كوچكي برپا كرديم كه همكلاس هايمان و فاميل را دعوت كرديم تا به اين منظور نامزدي ما رسمي شود. بعد از امتحان و دادن تز دانشجويي در سال آخر، به خاطر نمره ي خوبي كه توانسته بودم كسب كنم از طرف دانشگاه بورسيه اي به من تعلق گرفت و قرار شد من را براي گرفتن تخصص به كشور انگلستان بفرستند. از لحاظي خوشحال بودم كه توانسته بودم بورسيه شوم و از لحاظي دگر ناراحت از اينكه از هانيتا دور مي شوم.
|