يكي بود يكي نبود در زمان قديم مرد فقيري از دست طلبكار فرار كرد و وارد شهري شد چون راه به جائي نداشت روي سكوي در مسجدي نشست و به فكر فرو رفت كه آيا راه نان پيدا كردن چيست؟ يكوقت يك زن با چادر و روبند آمد پهلوي او احوال پرسيد و مرد غريب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دينار به تو ميدم بيا بريم توي مسجد پيش آخوند بگو اين زن منه و من فقير هستم نميتونم خرجي به او بدهم مهرش را حلال كرده كه طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر ميشم و ميگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم ميدم آخوند مرا طلاق ميده تو هم تا دو دينار را خرج كني خدا بزرگه» مرد بيچاره قبول كرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتي ماجرا را فهميد به مرد گفت:«چرا مي خواهي زنت را طلاق بدهي؟» گفت:«اي آقا روزگار بده نمي تونم خرجي برسونم خودش ميخواد طلاق بگيره» آخوند رو به زن كرد كه:«اي زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد» زن آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت:«اي آقا اينا مرد نيستند كه خرجي به زن بدهند ديگه عمرم سر آمد نميتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق كونم حالا مهرما حلال كردم نفقه هم نمي خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه» آخوند هم صيغه طلاق را خواند و پاگيره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا ديگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله» زن گفت:«ديگه رجوع نميشه بكند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشيدي رجوع با تست مرد نمي تواند رجوع كند اين طلاق طلاق خلعي است مرد ديگه دس نداره» زن دست زير چادر برد و يك بچه قنداق كرده بيرون آورد گفت:«پس بفرمائيد بچه اش را بگيره خودش بزرگ كنه» مرد بيچاره ماجرا را كه ديد يكدفعه خشكش زد «ديدي چه روزي به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد يك دوتا پولكي دستش داد بچه گنگ زبان پولكي را تو دهن بنا كرد مك مك كردن. مرد غريب كمي دست تو پشتش زد لالاي گفت و اطراف خود را پائيد كسي نباشد يواش بلند شد و باز اطراف را ديد كسي نبود يك دفعه قدما تند كرد كه فرار كند اتفاقاً يك طلبه از حجره بالا او را مي پائيد با نعلين از آن بالا انداخت پس گردن مرد غريب «آهاي پدر سوخته توئي كه هر روز يك بچه اينجا مي گذاري و فرار مي كني؟ بگيرش» كه خدا روزي بد ندهد يك دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند كتك جانانه اي بهش زدند و هشت تا بچه ديگر آوردند گذاشتند پهلوي او كه «يا الله بچه ها تا بردار و از اينجا گورتاگم كن» مرد بيچاره به فكر فرو رفت اگر جيك بزند باز «همان آش است و همان كاسه» به التماس افتاد كه:«اين مسلمونيه؟... حالا من اين نه تا بچه را چيطوري ببرم؟» يكي از خدام مسجد يوخده مسلمان تر بود رفت يك سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غريب بي نوا بچه ها را درست اطراف سبد چيد و بقچه پاره اش را هم كشيد و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بيرون آمد اول بازار ميوه فروش ها كه رسيد يك ميوه فروش صدا زد:«كربلائي گلا بيا را ميفروشي؟» تا اين حرف به گوش مرد غريب رسيد مثل اينكه خدا روح تازه اي به او داد يك دفعه گفت:«آه هميون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صداي بچه ها در نيامده بود سبد را گذاشت در دكان ميوه فروش و برگشت به بهانه هميان پول ده دررو حالا از آن هولي كه دارد ديگر پشت سرش نگاه نمي كند فقط مي دويد. دويد تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه اي رسيد تشنه و عرق كرده افتاد رو آب حالا نخور كي نخور آب سيري خورد و سر و صورت را شست يك وقت يك سوار رسيد مطاره اي از قاچ زين باز كرد و گفت:«داداش بي زحمت اين مطاره را آب كن بده به من» مرد غريب مطاره را گرفت زد توي آب. آب رودخانه يك دفعه لپك زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازيانه را كشيد به بخت اين بدبخت بي نوا حالا نزن كي بزن يارو ديد وايسد كتكه را مي خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو اين طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه اي ديد سواره پياده شد كه بياد تو قلعه زد به پشت بام از اين بام به آن بام روي يك طاقي تند و تند ميرفت كه طاق خراب شد افتاد توي يك اتاق كمي نفس زد تا حالش جا آمد نگاه كرد ديد يك تاپو هست درش را باز كرد ديد پر از نان است در گنجه را باز كرد ديد يك سبد پر از تخم مرغ يك بولوني پر از روغن، يك نان و روغن سيري خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو كلاه و گذاشت سرش يك پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله كرد زير قبا زد به ليفه تنبان و پرقبا را درست كشيد روش، نگاه از لا درز در كرد ديد گوشه حياط يك پيره زن نشسته چرخ مي ريسد يواش در اتاق را باز كرد پاورچين پاورچين از كنار حياط راه را گرفت كه برود بيرون، پير زن صدا زد:«آهاي تو كي ئي؟» از هولش آمد رو به پير زن كرد و قصه اش را گفت. پير زن دلش به حال او سوخت گفت:«بي شين پهلوي من بگو ببينم تو از كجا به دام اين بدجنس افتادي؟» مرد غريب مجبور شد نشست سرزيك كه آبروش نرود هول هولكي شرح حال خود را بنا كرد گفت. از حرارت بدن او كم كم روغن ها آب شد و و چيك چيك از لا خشتكش بنا كرد چكه كردن يكوقت پير زن ديد، خيال كرد مي شاشد و دومشتي زد تو سرش «خاك به سر تو مرد! مي شاشي؟ كه تخم مرغ ها همه تو كلاه نمدي او شكست و از اطراف سر و روي او سرازير شد دست كرد به سيركو سر به تار او گذاشت بيچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا ديگر هم قرض كرد و د فرار كن.
|