جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > افسانه ها و فرهنگ توده

آدم بدبخت
گروه: افسانه ها و فرهنگ توده

يكي بود يكي نبود در زمان قديم مرد فقيري از دست طلبكار فرار كرد و وارد شهري شد چون راه به جائي نداشت روي سكوي در مسجدي نشست و به فكر فرو رفت كه آيا راه نان پيدا كردن چيست؟ يكوقت يك زن با چادر و روبند آمد پهلوي او احوال پرسيد و مرد غريب شرح حال خودش را گفت زن گفت:«من دو دينار به تو ميدم بيا بريم توي مسجد پيش آخوند بگو اين زن منه و من فقير هستم نميتونم خرجي به او بدهم مهرش را حلال كرده كه طلاقش بدهم آنوقت من هم حاضر ميشم و ميگم مهر حلال و جان آزاد پول طلاق را هم خودم ميدم آخوند مرا طلاق ميده تو هم تا دو دينار را خرج كني خدا بزرگه»
مرد بيچاره قبول كرد پول را گرفت و با هم نزد آخوند رفتند آخوند وقتي ماجرا را فهميد به مرد گفت:«چرا مي خواهي زنت را طلاق بدهي؟» گفت:«اي آقا روزگار بده نمي تونم خرجي برسونم خودش ميخواد طلاق بگيره» آخوند رو به زن كرد كه:«اي زن با شوهر خودت بساز طلاق شگون ندارد» زن آهي سرد از دل پر درد كشيد و گفت:«اي آقا اينا مرد نيستند كه خرجي به زن بدهند ديگه عمرم سر آمد نميتوانم باش سر ببرم وقته از دستش دق كونم حالا مهرما حلال كردم نفقه هم نمي خوام ترا خدا طلاقم بده جونم خلاص شه» آخوند هم صيغه طلاق را خواند و پاگيره شا نوشت داد. زن گفت:«آقا ديگه من آزاد شدم؟» آخوند گفت:«بله» زن گفت:«ديگه رجوع نميشه بكند؟» آخوند گفت:«چون مهر را بخشيدي رجوع با تست مرد نمي تواند رجوع كند اين طلاق طلاق خلعي است مرد ديگه دس نداره» زن دست زير چادر برد و يك بچه قنداق كرده بيرون آورد گفت:«پس بفرمائيد بچه اش را بگيره خودش بزرگ كنه» مرد بيچاره ماجرا را كه ديد يكدفعه خشكش زد «ديدي چه روزي به سرم اومد؟....» بچه را گرفت و رفت گوشه مسجد يك دوتا پولكي دستش داد بچه گنگ زبان پولكي را تو دهن بنا كرد مك مك كردن. مرد غريب كمي دست تو پشتش زد لالاي گفت و اطراف خود را پائيد كسي نباشد يواش بلند شد و باز اطراف را ديد كسي نبود يك دفعه قدما تند كرد كه فرار كند اتفاقاً يك طلبه از حجره بالا او را مي پائيد با نعلين از آن بالا انداخت پس گردن مرد غريب «آهاي پدر سوخته توئي كه هر روز يك بچه اينجا مي گذاري و فرار مي كني؟ بگيرش» كه خدا روزي بد ندهد يك دفعه از اطراف طلبه ها و خادما مسجد دور او را گرفتند كتك جانانه اي بهش زدند و هشت تا بچه ديگر آوردند گذاشتند پهلوي او كه «يا الله بچه ها تا بردار و از اينجا گورتاگم كن»
مرد بيچاره به فكر فرو رفت اگر جيك بزند باز «همان آش است و همان كاسه» به التماس افتاد كه:«اين مسلمونيه؟... حالا من اين نه تا بچه را چيطوري ببرم؟» يكي از خدام مسجد يوخده مسلمان تر بود رفت يك سبد آورد گفت:«بچه ها را بگذار تو سبد بردار برو» مرد غريب بي نوا بچه ها را درست اطراف سبد چيد و بقچه پاره اش را هم كشيد و در سبد، بلند گذاشت روس سرش از مسجد بيرون آمد اول بازار ميوه فروش ها كه رسيد يك ميوه فروش صدا زد:«كربلائي گلا بيا را ميفروشي؟» تا اين حرف به گوش مرد غريب رسيد مثل اينكه خدا روح تازه اي به او داد يك دفعه گفت:«آه هميون پولما پا درخت گذاشته ام» تا صداي بچه ها در نيامده بود سبد را گذاشت در دكان ميوه فروش و برگشت به بهانه هميان پول ده دررو حالا از آن هولي كه دارد ديگر پشت سرش نگاه نمي كند فقط مي دويد. دويد تا از دروازه شهر خارج شد لب رودخانه اي رسيد تشنه و عرق كرده افتاد رو آب حالا نخور كي نخور آب سيري خورد و سر و صورت را شست يك وقت يك سوار رسيد مطاره اي از قاچ زين باز كرد و گفت:«داداش بي زحمت اين مطاره را آب كن بده به من»
مرد غريب مطاره را گرفت زد توي آب. آب رودخانه يك دفعه لپك زد مطاره از دستش ول شد و رفت سوار تازيانه را كشيد به بخت اين بدبخت بي نوا حالا نزن كي بزن يارو ديد وايسد كتكه را مي خورد پا به فرار گذاشت و ده دررو سوار از عقب و او از جلو اين طرف و آن طرف خود را انداخت تو قلعه خرابه اي ديد سواره پياده شد كه بياد تو قلعه زد به پشت بام از اين بام به آن بام روي يك طاقي تند و تند ميرفت كه طاق خراب شد افتاد توي يك اتاق كمي نفس زد تا حالش جا آمد نگاه كرد ديد يك تاپو هست درش را باز كرد ديد پر از نان است در گنجه را باز كرد ديد يك سبد پر از تخم مرغ يك بولوني پر از روغن، يك نان و روغن سيري خور دو هفش ده تا تخم مرغ گذاشت تو كلاه و گذاشت سرش يك پنجا روغن هم لا سه چهار تا نان چماله كرد زير قبا زد به ليفه تنبان و پرقبا را درست كشيد روش، نگاه از لا درز در كرد ديد گوشه حياط يك پيره زن نشسته چرخ مي ريسد يواش در اتاق را باز كرد پاورچين پاورچين از كنار حياط راه را گرفت كه برود بيرون، پير زن صدا زد:«آهاي تو كي ئي؟» از هولش آمد رو به پير زن كرد و قصه اش را گفت.
پير زن دلش به حال او سوخت گفت:«بي شين پهلوي من بگو ببينم تو از كجا به دام اين بدجنس افتادي؟» مرد غريب مجبور شد نشست سرزيك كه آبروش نرود هول هولكي شرح حال خود را بنا كرد گفت. از حرارت بدن او كم كم روغن ها آب شد و و چيك چيك از لا خشتكش بنا كرد چكه كردن يكوقت پير زن ديد، خيال كرد مي شاشد و دومشتي زد تو سرش «خاك به سر تو مرد! مي شاشي؟ كه تخم مرغ ها همه تو كلاه نمدي او شكست و از اطراف سر و روي او سرازير شد دست كرد به سيركو سر به تار او گذاشت بيچاره از ترس دو تا پا داشت چار تا ديگر هم قرض كرد و د فرار كن.

از در حياط پريد بيرون آمد و دويد تا لب رودخانه. نشست و سر و صورت را شست و قدري به بدبختي خودش فكر كرد يك وقت ديد يك سوار خيلي مچخص يك غوش سر دست دارد يك تازي عقب اسب او مي دود. رسيد از ترس بلند شد سلام كرد سوار نگاهي به او كرد پرسيد:«پسر تو مال كجا هستي؟» گفت:«مرد غريبي هستم از دهات» گفت:«كدام ده؟» گفت:«آذرگون» اتفاقاً اين سوار صاحب همان ده بود پرسيد:«اينجا كجا بودي؟» گفت:«آمده ام براي هيادي» گفت:«مي خواي نوكر من باشي؟» گفت:«از خدا مي خوم به مثل تو اربابي خدمت كنم» فوراً پياده شد باشه را داد و او و قلاده اي به گردن تازي انداخت داد دستش نشاني خانه اش را به او داد گفت:«مي روي منزل به بي بي بگو ارباب گفت امشب من چند نفر مهمان دارم تهيه ببين سه ساعت از شب گذشت ميام خودت هم كمك كن كه شام حسابي تهيه كنند» سفارشات را كرد و خداحافظ گفت.
مرد غريب قلاده سگ را گرفت و ميرفت. باشه بنا كرد چنگه زدن هر چه خواست آرامش كند نتوانست فكري كرد و نشست بقچه پاره را از كمر باز كرد و باشه را لاي بقچه سفت گره زد و بست به پشتش و به راه افتاد در بين راه سگ هاي محله چشمشان به تازي افتاد حمله كردند مرد بيچاره از ترس اينكه مبادا تازي فرار كند قلاده او را سخت نگاه داشت و سگ هاي محله او را تيكه پاره كردند. قلاده دست او ماند و سگ تازي زبان بسته هر تيكه گوشتش دم دهان يك سگ، قلاده، را برداشت و آمد منزل.
در را زد بي بي آمد پشت در پرسيد:«تو كي هستي» گفت:«نوكر شما، ارباب تازي را با باشه به من داد بيارم منزل سگ هاي محل ريختند اورا پاره كردند خوب بود خودم را تيكه تيكه نكردند» بي بي گفت:«تو چكار داشتي به سگ هاي محل؟» گفت:«بي بي جان! همچي كه مي آمدم يك دفعه ده تا سگ حمله كردند تازي كه دست من بود هاپي كرد، تو بودي هاپي كردي كه سگها يه دفعه كپه شدند رومن و رو تازي، من از ترس اينكه فرار نكند قلاده اش را گرفتم يه وقت ديدم ديگه كار از كار گذشته! حالا ديگه كاريه شده» اين را گفت و گريه افتاد. بي بي دلش به حال او سوخت گفت:«پس باشه كو؟»
گفت:«خاطرت جمع باشد اون كارش درسته لا سفره بستمش به كمرم!» بي بي گفت:«اي خدا مرگ! يقين اونم خفه شده؟» وقي سفراه را از كمر باز كرد ديد بله آن هم مرده. بي بي گفت:«خاك بر سر تو چقدر احمقي» بيچاره مرد بناي التماس را گذاشت بي بي ديد ديگر گذشته گفت:«خوب ديگه كاريه شده برو آشغال جمع كن بيار تا من اقلاً شام حسابي تهيه كنم بلكه ارباب ترا ببخشد» رفت هيزم آورد بي بي بناي پخت و پز را گذاشت كه بچه اش توگواره بنا كرد گريه كردن بي بي گفت:«تو برو بچه را تاب بده آرام بشه تا من برنجا از سر اجاق پايين بيارم»
مرد احمق آمد پاي گهواره هر چه تاب داد بچه آرام نشد چون شنيده بود بچه كه گريه ميكند مردم دهات قدري ترياك بهش مي دهند تا خوابش ببرد اتفاقاً مقداري ترياك همراه داشت درآورد و خرده ترياكا را حلق بچه كرد تا ديگر آرام شد. آمد كمك بي بي، بي بي هم خوشش آمد كه اگر مرد نفهمي است اقلاً بچه داري خوب مي كند! با خيال راحت شام شب را پخت. بعد از مدتي بيچاره مادر آمد سرگهواره رو بچه رو پس كرد ديد كف از حلق بچه آمد و بو ترياك مياد زد تو سرش كه «بچه ما چيكارش كردي؟» گفت:«بي بي جان طوري نشده من به خرده ترياكش دادم حالا كيف كرده!»
بي بي مشت را پر كرد و به او حمله كرد بيچاره مرد خشكش زد حالا بچه مرده و ديگر كار از كار گذشته بناي گريه و زاري گذاشت بي بي باز با حالت پريشان رو بچه را پوشاند كه ناگاه ارباب با مهمان ها آمدند. بي بي دويد جلو جلو در را باز كرد و ماجراي تازي و باشه را گفت ولي اسمي از بچه نياورد ارباب ديد ديگر گذشته نوكر را صدا زد اسب را داد به دست او و يك كارد تند و تيز هم به او داد و گفت:«يك چراغ بردار برو طويله اسب را ببند سرآخور و يك گاو مريض هم در طويله هست گاه گاه سر بزن اگه يه وقت ديدي خواست بميره سرش را ببر كه حرام نشه»
گفت:«به چشم» اسب را گرفت با چراغ و كارد رفت تو طويله اسب را بست و جو داد و روي سكوب طويله خوابيد چراغ را هم خاموش كرد كه نفت زيادي نسوزد. نصف شب بلند شد ديد گاو خرخر ميكند گوگرد هم نداشت تاريك كوركي سر گاو را بريد و با خيال راحت خوابيد صبح كه هوا روشن شد ديد اي داد و بيداد سر اسبه را بريده گاو هم سقط شده ديگر ديد جاي ماندن نيست در حياط را باز كرد و ده دررو ديگه نفهميدم كجا رفت و چيطو شد.

   
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837