يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پادشاهي بود كه يك پسرداشت و خيلي هم پسرش را دوست ميداشت . پادشاه برادري داشت كه صاحب دختر قشنگي بود . پسرپادشاه دخترعمويش را دوست داشت و قرار بود كه آندو با هم عروسي كنند . اسم دخترعموي پسرپادشاه خينسا بود . خينسا هم پسرعمويش را دوست داشت . بالاخره آن دو عروسي كردند اما درموقع مجلس عروسي يكنفربه پسرپادشاه خبر داد كه خينسا ميخواهد ترا بكشد و صاحب تاج و تخت بشود . پسرپادشاه باور نميكرد كه دخترعمويش ميخواهد او را بكشد و يا به او خيانت بكند . ولي آن مرد قسم خورد و چندشاهد آورد ويكي از آنها مدعي بود كه خينسا ميخواهد با اوعروسي كند . پسرپادشاه پيش مادرش رفت و آنچه شنيده بود براي او گفت .مادرپسرپادشاه هرچه تقلا و تلاش كرد كه به پسرش بفهماند كه او اشتباه ميكند اماپسرپادشاه اوقاتش تلخ بود و قسم خورد كه خينسا را مي كشد . زن پادشاه كه ميدانست خينسا بي گناه است به او خبرداد كه پسرش چه نيتي دارد . خينسا ميدانست كه پسرعمويش آنچه را كه ميگويد عمل ميكند به همين جهت به فكر چاره افتاد و يك كدوي بزرگ را پراز شيره انگوركرد و در رختخواب گذاشت و لحاف را روي كدو كشيد بطوريكه هركس توي اتاق ميآمد خيال ميكرد كه كسي توي رختخواب خوابيده است . خينسا يك نخ به كمر كدو بست و از زيرفرش نخ را به پستو برد و خودش هم به پستو رفت و چراغ را خاموش كرد پسرپادشاه پس از مرخصي ميهمان ها به حجله پيش عروس رفت در حاليكه قسم خورده بود او را بكشد . وارد اتاق شد پرده را كنار زد و شمشيرش را از غلاف كشيد و گفت : خنيسا تو به من خيانت ميكني ؟ خنيسا كه در پشت پرده توي پستو بود و صداي پسرعمويش را مي شنيد ، سرنخ را كشيد و كدو كمي تكان خورد و مثل اين بود كه با تكان دادن سرميگويد : نه . پسرپادشاه گفت : تو ميخواستي مرابكشي و خودت به سلطنت برسي ؟ بازهم خنيسا نخ را كشيدو كدو تكان خورد كه نه . پسرپادشاه گفت : تو ميخواهي پس از من با مرد ديگري عروسي كني ؟ خنيسا بازهم سرنخ را كشيد و كدو تكان خورد . پسرپادشاه اوقاتش تلخ شد و گفت : خيانت كه ميكني هيچ به من دروغ هم ميگوئي و شمشيرش را پائين آورد آنچنانكه كدو از وسط نصف شد و شيره انگوردر رختخواب ريخت . پسرپادشاه با ديدن اين منظره به خيال اينكه خنيسا را كشته است و اين هم خون اوست كه در رختخواب ريخته فوري يك قاشق برداشت و چند تا قاشق از خون خنيسا كه چيزي غيرازشيره انگور نبود خورد و گفت : خنيسا! خودت خوب و مهربان بودي خونت هم شيرين و خوب بود . يك مرتبه از كاري كه كرده بود پشيمان شد چونكه واقعاً دخترعمويش را دوست داشت شمشيرش را بالا برد و گفت : خنيسا من تراكشتم اما بعداز توديگر نمي خواهم زنده باشم و همين الآن پيش تو ميآيم . ميخواست خودش را بكشد و شمشير را پائين آورد كه ناگهان خنيسا از پستودر آمد و دست پسرپادشاه را گرفت ، پسرپادشاه با ديدن خنيسا تعجب كرد و گفت : مگرمن ترانكشتم . خنيسا گفت : نه و اصل قضيه را براي پسرپادشاه تعريف كرد پسرپادشاه گفت : از اينكه ترا نكشته ام خوشحالم اما ديگر نمي خواهم با تو حرف بزنم . تراطلاق نمي دهم تا آخر عمر توي خانه ميماني اما من يك كلمه با تو حرف نمي زنم ، چون دلم از تو چركين است . پسرپادشاه از اتاق بيرون رفت . خينسا با اينكه نجات پيدا كرده بود اما باز هم خوشحال نبود چون پسرپادشاه يك كلمه هم با او حرف نميزد هردوتوي يك اتاق ميخوابيدند ، سريك سفره غذا مي خوردند ولي مثل دوتا بيگانه كاري به كار هم نداشتند . خنيسا پسرعمويش را دوست داشت و نمي توانست اين وضع را ببيند . از طرفي پسرپادشاه هم برسرقسمش باقي بود با همه حرف ميزد ميگفت و ميخنديد فقط با خينسا قهربود . زن پادشاه سعي كرد كه او را از سرخوي و قسم پائين بيآورد اما نتوانست . پادشاه چندبار او را نصيحت كرد فايده اي نداشت . چندنفر از قوم و خويش ها پادرمياني كردند اما نتيجه اي عايد نداشت . در آن روزگارزن ها خودشان را از مردها خيلي دورنگهميداشتند . خينسا هم نمي گذاشت هيچ مردي رويش را ببيند .
|