يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. خاركن پيري بود كه دو دختر داشت يكي خوشگل و مهربان و ديگري بد گل و بدجنس. روزي خاركن پير براي كندن خار به صحرا رفت و دختر كوچكش را كه همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خاركن خار ميزد و دخترش خارها را جمع ميكرد و رويهم ميگذاشت و مي بست. اتفاقاً روزي همانطور كه اين پدر و دختر مشغول خاركني بودند پسر پادشاه به شكار ميرفت و از پهلوي آنها گذشت، چشمش كه به دختر افتاد از زيبائي و رعنائي او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پيش خاركن رفت و گفت: اي پرمرد اين دختر كيه؟ پيرمرد خاركن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگي داري ولي حيف است خاركني كند.پيرمرد كه پسر پادشاه را بجا نياورد گفت: اي آقا ما مردم فقيري هستيم و بايد همه ما كار كنيم. پسر پادشاه چيزي نگفت و رفت. فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پيرمرد شروع به حرف زدن كرد، پيرمرد هم تمامي زندگيش را براي او تعريف كرد و گفت: كه فقط دو دختر دارد و تنها آرزويش خوشبختي آنهاست. چند روزي گذشت و هر روز پسر پادشاه پيش خاركن ميآمد و با او حرف ميزد. پيرمرد خاركن كه ميترسيد اين مرد غريبه نسبت به دخترش نظري داشته باشد كه هر روز به صحرا ميآيد، ديگر دخترش را به صحرا نميآورد ولي پسر پادشاه هر روز ميآمد. يك روز پسر پادشاه گفت: پيرمرد وقتي تو دخترت را به صحرا ميآوردي كارت زودتر تمام مي شد چرا او را نميآوردي؟ پيرمرد گفت: مريض است. پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و ميخواهم او را براي خودم ببرم. مرد خاركن كه هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولي من دخترم را به تو نميدهم. پسر گفت: من به تو يك معما ميگويم اگر توانستي حلش كني كه هيچ والا من دخترت را ميبرم. پيرمرد خاركن به التماس افتاد ولي فايده اي نداشت. پسر پادشاه گفت:«كاسه چيني آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت ميدهم. پيرمرد به خانه رفت خيلي خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسيد پدر جان چي شده؟ گفت: هيچي. دختر كوچك آمد و پرسيد پدر جان چي شده؟ گفت: هيچي. ولي دخترها آنقدر اصرار كردند تا پدرشان همه ماجرا را براي آنها تعريف كرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادي كه هيچ و اگر ندادي خواهرم را ميبرد به من كاري ندارد و به دنبال كارش رفت. دختر كوچكترش گفت: پدر جان ناراحت نباش من جواب اين معما را ميدانم تخم مرغ است. پيرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همين جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت مي دهم تا برايم قبائي از برگ گل بدوزي اين حرف را گفت و رفت مرد خاركن ناراحت تر و غمگين تر به خانه برگشت، دخترش پرسيد مگر جواب معما غلط بود؟ پيرمرد گفت: نه ولي حرف بزرگتري به من گفته، دخترش پرسيد چي؟ پيرمرد گفت: آن مرد از من قبائي از برگ گل خواسته. دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب اين معما را هم پيدا ميكنيم. سي و نه روز گذشت فقط يكروز ديگر باقي مانده بود پيرمرد خيلي ناراحت بود و هنوز قبائي ندوخته بود. دخترش گفتك فردا كه رفتي اگر آن مرد آمد به او بگو تو برايم از تخم گل نخ بياور تا من برايت قبائي از برگ گل بدوزم. فردا كه پيرمرد خاركن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتك قباي مرا دوختي؟ پيرمرد گفت: تو از تخم گل برايم نخ بياور تا از برگ گل برايت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرين بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو اين جواب را چه كسي به تو ياد داده؟ پيرمرد حاضر نميشد بگويد ولي پسر پادشاه خودش را معرفي كرد و گفت: حالا بگو چه كسي به تو ياد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهي ديد.
|