اما آقايان اكنون وضع به اين طريق كه بيان كردم نيست و بايد همه دست بدست هم بدهيم و كمك كنيم. متأسفانه در نتيجه عدم مراقبت، چند روزي است فعاليت مأمورين سست شده و قلعه دارد فراموش ميشود و من مي بينم كه عنقريب مرگ و مير در شهر فراوان خواهد شد و صداي گوش خراش و ضجه جانگداز اين بينوايان از داخل قلعه به شهر انتقال خواهد يافت و باعث آزار دل هاي نازك و قلب هاي رحيم ما خواهد شد. بايد هرچه زودتر شخصي مدبر و باشرف را براي اداره و سركشي به قلعه معين كرد اجتماع امشب آقايان هم براي همين امر است. شهر ما شهر نعمت و فراواني است. خداوند به ما همه چيز داده است. منتها ما بايد به بهترين وجهي از آن استفاده كنيم. بعلاوه نبايد اين را فراموش كرد كه تمام مردگان بايد كفن و دفن شوند و براي يك يك آنها بايد نماز گذارده شود و ما در اين مورد مسئوليت وجداني و اخلاقي داريم و در مقابل خداوند مسئوليم. آقايان مگر فراموش كرده ايد كه در سال قبل، پيش از اينكه قلعه سربازخانه قديمي، براي بينوايان تخصيص داده شود آنها در شهر همه چيز را مي خوردند. يك برگ در درختان كوچه و خيابان و باغ عمومي وجود نداشت. حتي باغچه هاي خانه ها و باغ هاي مردم از دستبرد آنان ايمن نبود. حالا شهر شما زيباست. درختانش سبز وخرم است و همين موجب لطافت هواي شهر ميشود. وانگهي اين مردم كه گوسفند نيستند. ما وظيفه داريم آنها را از خوردن علف و پوست درخت باز داريم. اين اهانت به بشريت است. اين توهين به انسانيت است. همين آقاي فرمانده پادگان شاهداند (فرمانده پادگان كه گوش هايش را تيز كرده و با چشمان دريده به نماينده حقيقي و دائمي نگاه مي كرد). كه در پشت سربازخانه، آنجا كه پهن اسب ها را مي ريزند ايستاده بوديم و ناظر منظره تأسف آوري بوديم. گويا اين موضوع را يكبار هم در همين محل عرض كرده ام. دوستان محترم! يك دسته از اين بيچارگان از همين مردم لخت و عور در ميان پهن و فضولات دواب قشوني به جستجوي خوراك خود مشغول بودند و از ميان پهن ها، دانه هاي جو را جمع كرده و مي خوردند. آقايان محترم اين اهانتي به بشريت بود كه ما هم جزو همان تيره ايم. من بدون تظاهر عرض ميكنم و اساساً دوست ندارم تظاهركنم. آنها كه مرا مي شناسند مي دانند و لازم به اثبات اين مدعا نيست. (زمزمه بين حضار در گرفت و من كه آشنا نبودم چيزي نفهميدم فقط اينقدر دانستم كه حضار همگي تصديق مي كردند.) حالتي به من دست داد كه از شرحش عاجزم همان وقت تصميم گرفتم كه بايد دست به يك اقدام اساسي و عملي زد و همان وقت مسئوليت سنگيني را كه مردم بر عهده من گذاشته اند حس كردم و دانستم علاوه بر اينكه در مقابل مردم مسئوليت دارم، يك وظيفه ديگر بر عهده من است. آنهم وظيفه مقدسي است كه بايد نسبت به همنوع خود انجام دهم. آقايان ديگر خود بهتر مي دانند چه تصميماتي گرفته شد و چه زحمات طاقت فرسائي را متحمل شديم. هيچ ادعا نمي كنيم كه اين همه كارها را شخصاًَ و منفردا انجام داده ام. هرگز. بلكه كمك فكري و عملي آقايان مشوق و راهنماي من بوده است كه آن قلعه امروز در اختيار ماست و پناهگاه بيچارگان و درماندگان است. اما شهر از گداي لخت و عور پر خواهد شد. آقاي متصدي غسالخانه شاهدند و آمار ايشان آنچه كه مربوط بداخل شهر است قوس صعودي را نشان مي دهد. در صورتيكه آنچه بقلعه مربوط است تنزل ميكند. اين براي شهر ما ناپسند است، براي عالم بشريت و قلعه ما زياد شود، و آمار آن از هر جهت فزوني نشان دهد. و شهر ما پاك و منزه باشد، و اين لكه ننگ از دامان ما زدوده شود. براي اينكار ما به مأموران فعال و جوان و بي طمعي احتياج داريم كه در گوشه و كنار شهر مراقب باشند. بزودي ايجاد يك باغ عمومي ديگر شروع مي شود و احتياج به بيگار بيشتري خواهيم داشت. مقصود اينست كه آقاياني كه امشب در اين محفل جمع شده اند بايد بين خود شخصي را معين كنند كه رياست قلعه را عهده دار شود و جمع آوري بينوايان را سرپرستي كند. تا ما هم با خيال راحت به تمشيت امور ديگر بپردازيم و انشاءالله با كمك آقايان روز به روز بر زيبائي و شهرت شهر خود بي افزائيم. پس از پايان سخنراني نماينده حقيقي و دائمي، همه كف زدند و چون مدتي بي حركت نشسته و گوش داده بودند سرها را به حركت در آوردند و روي صندلي هاي خود جابجا شدند و دست ها را به هم ماليدند كه آقاي فرماندار از جا بلند شد و پس از قدري مكث و چند سرفه براي صاف كردن سينه، سخنراني خود را شروع كرد: بدواً از حضار تشكر كرد كه دعوت او را قبول كرده به فرمانداري آمدند. سپس نماينده حقيقي و دائمي شهر را ستوده و بعد از اقدامات خود سخن گفت كه چنين كردم، چنان كردم، ولي گفت با همه اين فعاليت ها، هنوز يك از هزار آنچه را كه بايد انجام دهم نداده ام و هرگز از پاي نخواهم نشست و تا جان در بدن دارم پيش خواهم رفت. و در پايان ورود مرا تبريك گفت و اقدامات مرا در اين مدت قليل ستوده و گفت از ايشان شخص شايسته تري براي اداره و سرپرستي قلعه نمي شناسم و اميدوارم آقايان موافقت داشته باشند كه از ايشان خواهش كنيم اين كار را تقبل كرده و ما را و شهر ما را سرافراز نمايند. همهمه در گرفت و چشم ها به طرف من متوجه گرديد من هم به آنان نگاه مي كردم غير از خود آقاي با انصاف و فرماندار و رئيس بهداري و سرپرست غسالخانه، شغل هيچكدام را نمي دانستم. بفكرم رسيد كه بگويم بعلت گرفتاري ها و مسئوليت خطيري كه در مرزباني به عهده من واگذار شده است از قبول اين مسئوليت معذورم و نخواهم توانست منظور آقايان را چنانچه بايد انجام دهم. ولي ناگهان ميل مفرطي براي يك سخنراني در طولاني در خود احساس كردم. من از همان كوچكي ميل زيادي به سخنراني داشتم و به وعاظ و كساني كه بالاي منبر براي مردم حرف ميزدند حسرت مي خوردم. دلم مي خواست روزي عمامه بزرگي بسر بگذارم و در بالاي منبر براي هزاران نفر صحبت كنم، گاهي فرياد بزنم و زماني آهسته و آرام سخن بگويم. وقتي خسته مي شوم مثل همان آخوندها قدري مكث كنم و پس از چند سرفه و صاف كردن سينه دوباره سخنراني خود را با حركت دست و سر شروع كنم. به همين جهت به زيرزمين خانه مان كه جاي نيمه تاريكي بود مي رفتم روي كرسي و يا در طاقچه اي مي نشستم و بلند بلند حرف مي زدم و با انگشت به كوزه ها و خمره ها و هر چيز ديگري كه دور تا دور در طاقچه ها قرار داشت خطاب كرده و آنچه از دهانم بيرون مي آمد ميگفتم، و وقتي خوب خسته ميشدم خوشحال و سرمست از موفقيت خود از آنجا خارج مي گشتم. همان ميل شديد زمان كودكي به صورت شديدتري در من بيدار شد و به همين جهت تحت فشار آن ميل، از جا برخاستم و پس از يك نگاه عميق به اطراف چنين شروع كردم:
|