جستجو براي:  در 
صفحه کلید فارسی
پ 1 2 3 4 5 6 7 8 9 0 Back Space
ض ص ث ق ف غ ع ه خ ح ج چ
ش س ي ب ل ا ت ن م ك گ
ظ ط ز ر ذ د ء و . , ژ
       جستجوی پیشرفته کتاب
  07/02/1403
نویسندگان   ناشران   بانک کتاب   فروشگاه
 
 
مدیریت مقالات > داستان كوتاه

كلاه كلمنتيس ؛ قسمت اول
گروه: داستان كوتاه
نویسنده: ميلان كوندرا / مترجم : احمد ميرعلائي
منبع: كتاب جمعه

در فوريه 1948، رهبر كمونيست، كلمنت گوتوالد در پراگ بر مهتابي قصري به سبك باروك قدم گذاشت تا براي صدها هزار نفر انساني كه در ميدان شهر قديم ازدحام كرده بودند سخن بگويد. لحظه ئي حساس در تاريخ قوم چك بود. از آن لحظات سرنوشت سازي كه فقط يكي دوبار در هر هزار سال پيش مي آيد.
گوتوالد را رفقا دوره كرده بودند، و كلمنتيس، در كنارش ايستاده بود. دانه هاي برف در هواي سرد مي چرخيد، و گوتوالد سرش برهنه بود. كلمنتيس كه نگران سرما خوردن او بود كلاه لبه خز خود را از سر برداشت و بر سر گوتوالد گذاشت.

عكس گوتوالد در حالي كه از مهتابي با ملت سخن مي گويد و كلاه خزي بر سر دارد و رفقا دوره اش كرده اند، هزاران بار توسط دم و دستگاه تبليغات دولتي چاپ شد. تاريخ چكسلواكي كمونيست بر آن مهتابي زاده شد. به زودي هر بچه ئي در سراسر كشور با آن عكس تاريخي آشنا شد، از راه كتاب هاي مدرسه، ديواركوبها و نمايشگاه ها.
چهار سال بعد كلمنتيس به خيانت متهم شد و به دارش آويختند. اداره ارشاد ملي بي درنگ نام او را از تاريخ محو كرد، و البته چهره اش را از همه عكس ها تراشيد.
از آن تاريخ تاكنون گوتوالد تنها بر مهتابي ايستاده است، و آنجا كه زماني كلمنتيس ايستاده بود فقط ديوار لخت قصر ديده مي شود. تنها چيزي كه از او باقي مانده، كلاه اوست كه همچنان بر سر گوتوالد قرار دارد.

سال 1971 است، و ميرك مي گويد: تلاش انسان در برابر قدرت، تلاش حافظه است در برابر نسيان.
و اين چنين مي خواهد چيزي را توجيه كند كه دوستانش بي احتياطي مي خوانند.
با وسواس، هر روز، خاطراتش را مي نويسد، نامه هايش را بايگاني مي كند، از جلساتي يادداشت بر مي دارد كه در آنها وضع جاري مورد بحث قرار مي گيرد و مسير اقدامات بعدي تعيين مي شود.
مرتب توضيح مي دهد: آنچه ما مي كنيم به هيچ وجه تخطي از قانون اساسي نيست. عقب نشيني، قبول جرم - مسلما اين راه به شكست مي انجامد.

حدود يك هفته پيش، هنگامي كه با دسته اش بر بام ساختماني نوساز كار مي كرد به پايين نگريست و دچار سرگيجه شد. توانش را از كف داد و به ميله نااستواري چنگ انداخت، كه از جا كنده شد و نقش زمينش كرد. ابتدا جراحاتش وحشتناك مي نمود. اما به محض آنكه دريافت كه فقط يك شكستگي پيش پا افتاده در بازو دارد، با رضايت خاطر فكر كرد كه دو سه هفته تعطيلي در انتظار اوست. سرانجام فرصتي كه شديدا بدان نياز داشت به دستش افتاده بود تا به كارهايش نظم و نسق بدهد.

مي ديد كه آخرالامر حق با دوستان محتاط ترش بوده است. قانون اساسي آزادي بيان را تضمين مي كرد، اما قانون هر عملي را كه خلاف مصالح ملك تلقي مي شد كيفر مي داد.
هيچ كس نمي دانست چه وقت ممكن است دولت فرياد بردارد كه اين يا آن گفته خلاف مصالح بوده است. از اين رو تصميم گرفت اسناد جرم خود را به جاي مطمئني منتقل كند.
با اين همه، ابتدا مي خواست قضيه زدنا را فيصله بدهد. چندين بار خواسته بود از طريق تلفن راه دور با او حرف بزند اما نتوانسته بود و بدين ترتيب چهار روز را هدر داده بود. تا اين كه ديروز توانست سرانجام با او حرف بزند. زدنا قول داده بود كه امروز بعدازظهر منتظرش بماند.

پسر هفده ساله ميرك اعتراض كرده بود كه پدرش با يك دست گچ گرفته چگونه مي تواند رانندگي كند. در واقع هم، اين سفر، سخت خسته كننده از آب درآمد. بازوي آسيب ديده وبال گردن ميرك شده روي سينه اش آويزان است و تكان تكان مي خورد و هروقت لازم است دنده عوض شود ناچاراست فرمان را رها كند.
بيش از بيست سال از ماجراي او با زدنا گذشته، فقط يك مشت خاطره از آن باقي مانده بود. يكي از ديدارهاي شان را به ياد مي آورد كه زدنا گريه كنان آمده بود، فين فين مي كرد و با دستمالي چشماش را پاك مي كرد. پرسيده بود قضيه چيست و زدنا توضيح داده بود كه يكي از رجال روسي شب پيش مرده است.
ژدانف يا آربوزوف يا ماستوربوف - با توجه به حجم اشكهاي زدنا، درگذشت ماستوربوف پيش از مرگ پدرش او را متاثر كرده بود.آيا ممكن است كه چنين حادثه ئي واقعا رخ داده باشد؟ شايد صحنه زاري بر مرگ ماستوربوف فقط زاييده نفرت كنوني او از زدنا است؟ ولي نه، واقعا اتفاق افتاده بود. مثل آفتاب روشن بود. اما البته ديگر نمي توانست شرائط خاصي را كه باعث شده بود اشكهاي او باورنكردني و واقعي جلوه كند به ياد آورد، و بدين سان، خاطره ئي كه از آن واقعه داشت نامتصور به نظر مي رسيد. چيزي مثل يك كاريكاتور.

همه خاطراتش از زدنا چنين بود. في المثل، با هم در تراموا از آپارتماني بر مي گشتند كه در آن براي نخستين بار عشقبازي كرده بودند.(ميرك با رضايتي خاص به خودش اطمينان مي دهد كه همه عشقبازي هايشان را فراموش كرده است و نمي تواند لحظه ئي از صميميت گذشته را به ياد بياورد.) زدنا در گوشه ئي از ترامواي پر سر و صداي نشسته بود چهره اش عبوس و درهم كشيده بود و به طرزي عجيب پير به نظر مي رسيد.
وقتي ازش پرسيده بود چرا اين قدر ناراحت است، كاشف به عمل آمده بود كه زدنا از عشقبازيشان ناراضي است. گفته بود مثل يك روشنفكر با او عشقبازي كرده است.

در زبان سياسي آن زمان كلمه «روشنفكر» يك فحش بود و در تعريف كسي به كار مي رفت كه در برابر زندگي گيج و از مردم بريده باشد. برچسبي بود كه توسط كمونيست به همه كمونيست هايي كه به دار كشيده مي شدند الصاق مي شد. در تضاد با شهرونداني كه پايشان محكم به زمين چسبيده بود، فرض بر اين بود كه روشنفكران در هوا شناورند. بنابراين، كيفر مناسب شان اين بود كه زمين براي هميشه از زيرپايشان كشيده شود و در هوا آويخته بمانند.
اما زدنا وقتي او را متهم مي كرد كه مثل يك روشنفكر عشقبازي كرده است چه در سر داشت؟
به جهتي از او ناراضي بود، و درست همان طور كه قادر بود انتزاعي را(رابطه اش را با يك غريبه مثل ماستوربوف) با انضمامي ترين عواطف (ظاهر شده به صورت اشكها) پر كند، مي توانست به ملموس ترين اعمال هم مفهومي انتزاعي بدهد و عدم رضايت خود را با لفظي سياسي نامگذاري كند.

نگاهي در آيينه جلو انداخت و متوجه شد كه ماشيني تمام مدت او را تعقيب مي كرده است. هيچ گاه شك نكرده بود كه زيرنظر است، اما تاكنون هميشه با ظرافتي استادانه عمل كرده بودند. اكنون تغييري اساسي رخ داده بود: مي خواستند كه او از حضورشان آگاه باشد.
بيرون شهر در بيست كيلومتري پراگ نرده ئي بلند بود و در پس آن يك كارگاه سرويس و تعمير ماشين. يكي از دوستان خوبش در آنجا كار مي كرد و او مي خواست استارت ماشينش را عوض كند. جلو مدخل كارگاه ايستاد. دروازه اي با راه راه هاي سرخ و سفيد راه را سد كرده بود. زني خپله كنار دروازه ايستاده بود. ميرك منتظر شد تا زن دروازه را باز كند، اما او بي حركت ماند و به اش خيره شد و به عبث بوق را به صدا درآورد. سرانجام ناچار شد شيشه را پايين بكشد.

زن گفت: هنوز زندانيت نكرده اند؟
ميرك جواب داد: نه، هنوز زندانيم نكرده اند. ممكن است دروازه را باز كني؟
زن مدتي با خونسردي به او خيره شد، خميازه كشيد، و سلانه سلانه به درون اتاق درباني رفت روي صندلي ولو شد و ديگر اعتنايي به ميرك نكرد.
از ماشين پياده شد و از كنار دروازه به طرف كارگاه رفت تا دوستش را پيدا كند.
مكانيك را پيدا كرد و با خودش دم دروازه آورد (پيرزن هنوز خونسرد درون اتاقك درباني نشسته بود). مكانيك دروازه را باز كرد و ميرك ماشين را آورد توي حياط.
مكانيك گفت: چه انتظاري داري؟ آن جور كه در تلويزيون خودنمايي مي كني، حالا ديگر هر پيرزني توي اين كشور قيافه ات را مي شناسد.
ميرك پرسيد: اين زن كيست اصلا؟
از جوابي كه مكانيك داد دريافت كه پس از هجوم قشون روس، كه بوهميا را مورد اشغال قرار دادند و قدرت خود را در سراسر كشور استوار كردند، زندگي اين زن دستخوش تغيير عجيبي شده است.
ديده است كه كوچكترين وابستگي كافي است كه شخص، توسط اشخاص بالاتر و مقام و شغل و حتي نان روزانه دست يابند (و تمامي جهان بالاتر از او بودند).
اين موضوع او را به هيجان آورده، سر خود شروع كرده است به متهم كردن و محكوم كردن اين و آن.

پس چطور هنوز تو شغل درباني باقي مانده؟ چرا ارتقاء درجه پيدا نكرده؟
مكانيك لبخند زد: به زحمت مي تواند تا ده بشمارد. نمي توانند به اش ارتقاء درجه بدهند. فقط مي تواند به حق او در متهم كردن مردم صحه بگذارند، و اين خودش براي او در حكم ارتقاء درجه است.
جلو ماشين را بالا زد و موتور را امتحان كرد.

ميرك ناگهان متوجه شد كه يكي پشت سرش ايستاده است. برگشت: مردي بود با كت خاكستري، پيراهن سفيد و كراوات، و شلواري قهوه ئي. گردني كلفت، صورتي پف كرده و مويي مجعد، جوگندمي و مرتب داشت. مكانيك را تماشا مي كرد كه زير سرپوش بالا زده خم شده بود.
پس از چند لحظه ئي مكانيك هم متوجه حضور او شد و قامتش را راست كرد: پي كسي مي گرديد؟
گردن كلفت مو مرتب جواب داد: نه. پي كسي نمي گردم.
مكانيك دوباره روي موتو رخم شد و گفت: در پراگ، مردي در وسط ميدان ونسس لاوس، ايستاده دارد بالا مي آورد. عابري مي ايستد، با اندوه تماشايش مي كند، سري تكان مي دهد و مي گويد:«كاش مي دانستي چه خوب وضعت را درك مي كنم!»

قتل عام خونين در بنگلادش، به سرعت خاطره هجوم روسيه به چكسلواكي را از ميان برد؛ قتل آلنده فريادهاي مردم بنگلادش را محو كرد؛ جنگ در شبه جزيره سينا مردم را واداشت تا آلنده را فراموش كنند؛ حمام خون كامبوج خاطره سينا را فرو نشست؛ و چنين شد و چنين بود كه همگان همه چيز را از ياد بردند.
در دورانهاي گذشته، هنگامي كه تاريخ هنوز به كندي حركت مي كرد، وقايع تاريخي انگشت شماري كه اتفاق مي افتاد به راحتي در يادها مي ماند و زمينه آشنايي را ايجاد مي كرد كه بر آن صحنه هاي هيجان انگيز ماجراهاي فردي بشري بازي مي شد.
امروزه، تاريخ به شتاب مي گذرد. يك واقعه سياسي فقط براي يك روز خبر داغ است، و روز بعد فراموش مي شود تا باز يك روز صبح آغشته به شبنم تازگي دوباره پديدار شود. براي داستانگو، تاريخ ديگر پرده آويخته ئي نيست بلكه صحنه گرداني است از ماجراهاي شگفت، كه نمايش، بر زمينه ابتذال آشنا و متعارف زندگيهاي فردي بازي مي شود.

ديگر كسي نمي تواند واقعه ئي را براي همگان آشنا بپندارد فقط به اين دليل كه در گذشته ئي نزديك اتفاق افتاده است. از اين رو بايد به برخي از رويدادهاي اخير چنان اشاره كنم كه گويي هزار سال پيش اتفاق افتاده اند. در سال 1939 ارتشهاي آلمان به بوهميا وارد شد، و حكومت چك از ميان رفت. در سال 1945 ارتشهاي روسيه به بوهميا وارد شد، و اين سرزمين بار ديگر خود را جمهوري مستقلي اعلام كرد.
مردم چك به روسيه كه آلمانها را از سرزمينشان رانده بود دل باختند، و اين موج علاقه شامل حال حزب كمونيست چكسلواكي هم شد. و چنين اتفاق افتاد كه در فوريه 1948 كمونيست ها توانستند نه با خونريزي بلكه در ميان فريادهاي هلهله تقريبا نيمي از ملت زمام امور را به دست بگيرند.
و لطفا در نظر داشته باشيد: آن نيمي كه هلهله كشيد، نيمه پرتحرك تر، باهوشتر و بهتر بود.

بله، هرچه دلتان مي خواهد بگوئيد، كمونيست ها باهوش تر بودند، آنان برنامه پرعظمتي داشتند: طرحي براي يك دنياي نو كه در آن هركس جائي داشت. كساني كه با آنان مخالفت مي كردند هيچ روياي عظيمي نداشتند؛ فقط يك مشت اصول اخلاقي كهنه و كسالت آور تو چنته شان بود كه اميدوار بودند با آن شكاف ها و پارگي هاي نظام مستقر را وصله پينه كنند. هيچ جاي شگفتي نيست كه مشتاقان بلند پرواز به آساني بر محتاطان سازشكار فائق آمدند و بي درنگ دست به كار شدند تا روياشان را به عمل درآورند: روياشان كه آرمان عدالت براي همه بود.

تاكيد مي كنم: آرمان و براي همه. از اول كائنات، همه ابناء بشر مشتاقانه چنين آرماني را داشته اند. باغي كه در آن بلبلان مي خوانند، قلمروي كه در آن طبيعت چون نيروئي بيگانه در برابر انسان قد علم نمي كند و هيچ انساني در برابر انسان قد علم نمي كند، جايي كه برعكس جهان و همه موجوداتش از جوهري مشترك ساخته شده اند و آتشي كه آسمانها را مي افروزد همان است كه در روح بشري مي سوزد: قلمروي آرماني كه در آن هر موجود بشري نتي است در فوگ(قطعه موسيقي كه در آن مايه ئي واحد به گونه هاي مختلف تكرار مي شود) بزرگي از باخ و هركس كه از نقش خود ناراضي است به صورت نقطه سياهي تنزل مي يابد، بي حاصل و بي معني، و فقط به درد آن مي خورد كه توي تله بيفتد و چون ككي در ميان دو ناخن له شود.
از همان اول، اما، برخي كسان متوجه شدند كه مزاج مناسب را براي اين قلمرو آرماني ندارند و آرزو كردند كه آن را ترك بگويند. اما سرشت اين قلمرو آرماني چنين است كه همه را در بر مي گيرد، و آنان كه آرزوي هجرت داشتند دست خود را رو كردند و ضد آرمان به حساب آمدند. به جاي رفتن به خارج به پشت ميله ها رفتند.
به زودي هزاران و دهها هزار ديگر به آنان پيوستند و سرانجام حتي كمونيست ها هم آمدند، كساني چون كلمنتيس، وزير خارجه، مردي كه كلاهش را به گوتوالد قرض داده بود. بر صحنه هاي سينما، در سراسر كشور، عاشقان محجوب دستهاي يكديگر را مي گرفتند، دادگاههاي حافظ شرف و عصمت شهروندان كم كم كيفرهاي سختي به متجاوزان به قانون ازدواج مي دادند، بلبلان مي خواندند، و جسد كلمنتيس در حال نوسان بود چون ناقوسي كه طليعه تازه ئي را براي بشريت بشارت دهد.

آنگاه آن جوانان با هوش و اصلاح طلب اين احساس عجيب را پيدا كردند كه در زمين تخم اقدامي را كاشته اند كه كم كم براي خود حيات مستقلي پيدا كرده است و نمي خواهد هيچ شباهتي به مقصود آنان داشته باشد و به آنان كه بدو حيات بخشيده اند هيچ توجهي ندارد.
آن جوانان هوشمند بنا كردند به دنبال اقدام خويش فرياد زدن، آن را باز خواندن، تزكيه كردن، اندرز دادن به ترغيب پرداختن. اگر قرار بود درباره اين نسل با استعداد و اصلاح طلب رماني بنويسم، عنوانش را مي گذاشتم«در تعقيب اقدامي مرده».

مكانيك سرپوش موتور را بست، و ميرك پرسيد چقدر به او بدهكار است.
مكانيك گفت: صنار هم بدهكار نيستي.
ميرك با حالت كاملا ديگرگون پشت فرمان نشست. دلش نمي خواست به سفر خود ادامه دهد. به جاي آن مي خواست كنار دوستش بماند و با او بگويد و بشنود.
مكانيك به درون ماشين خم شد و دستي به روي شانه او زد. آن وقت به طرف دروازه رفت و آن را باز كرد.

وقتي ميرك به راه افتاد مكانيك با اشاره سر توجه او را به ماشيني كه جلو مدخل تعميرگاه استاده بود جلب كرد. مرد گردن كلفت با زلف مرتب به در ماشينش تكيه داده بود و ميرك را مي پائيد. آن يكي هم پشت فرمان نشسته بود همين كار را مي كرد. هردوشان با گستاخي و بيشرمي به او خيره شده بودند و ميرك سعي كرد با همان حالت به آنان خيره شود.

در آيينه اش ديد كه مرد سوار ماشين شد و ماشين دور زد و به تعقيب او پرداخت. از خاطر ميرك گذشت كه احتمالا مي بايست آن كاغذهاي افشاگر را قبلا از خود دور كرده باشد. اگر همان روزي كه مجروح شد اين كار را كرده بود، بدون آن كه منتظر تماس تلفني با زدنا باشد، شايد موفق مي شد آنها را جاي امني پنهان كند. اما نتوانسته بود جز سفرش براي ديدار زدنا به چيز ديگري فكر كند.
در واقع چندين سال بود كه به اين موضوع فكر مي كرد. اما در هفته هاي اخير اين احساس را داشت كه فرصت دارد از دست مي رود، كه اين سرنوشت با شتاب به نقطه پايان خود مي رسد، و بر عهده اوست كه آن را كامل و زيبا كند.

در آن ايام بسيار دور كه با زدنا به هم زده بود (ماجرايشان تقريبا سه سال طول كشيده بود)، احساس سبكي، شعف و رهايي كرده بود و زندگيش ناگهان رو به ترقي گذاشته بود. به زودي با زني ازدواج كرده بود كه جمالش غرور هر مردي را ارضا مي كرد. آنگاه جفت زيبايش مرده بود. و او با پسرش در انزوايي گزنده به جا مانده بود كه تحسين و توجه و همدلي زنان را برمي انگيزد.

همچنين در كارهاي علمي خود به موفقيت هاي چشمگيري دست يافته بود و اين توفيق ها برايش مانند سپري بود. دولت به او نياز داشت و از اين رو در وضعي بود كه مي توانست با مسخرگي از سياست حرف بزند، آن هم هنگامي كه هيچ كس جرات نداشت پا از خط بيرون گذارد. به تدريج، همچنان كه تعقيب كنندگان اقدام نفوذ بيشتر و بيشتري پيدا مي كردند، او هم بيشتر و بيشتر بر صفحه تلويزيون ظاهر مي شد و شخصيتي مشهور شده بود.
پس از ورود روسها حاضر نشد عقايد خود را اصلاح كند. از كارش معلق شد و ماموران مخفي به ستوهش آوردند. اين ها نتوانست او را بترساند. عاشق سرنوشت خويش بود و اين سير به سوي تباهي را شريف و زيبا مي دانست.

حالا حرف مرا درست بفهميد:
گفتم او عاشق سرنوشت خود بود، نه عاشق خود. اينها دو چيز كاملا متفاوتند. انگار زندگيش مستقل از او شروع كرده بود به دنبال مقاصد خود رفتن، مقاصدي كه همه با مقاصد ميرك يكسان نبودند. از تبديل زندگي به سرنوشت منظورم همين است. سرنوشت قصد نداشت كه حتي انگشتي براي كمك به ميرك بلند كند(براي شادي، ايمني، روحيه خوش، يا سلامت او) با اين همه ميرك آماده بود تا هركاري براي سرنوشت خود بكند ( براي تعالي، روشني، زيبايي و اهميت آن) خودش را مسئول سرنوشت خود مي انگاشت، اما سرنوشتش هيچ مسئوليتي نسبت به او حس نمي كرد.

رابطه او با زندگيش مثل رابطه مجسمه سازي بود با مجسمه اش يا رمان نويسي با رمانش. اين يكي از حقوق لايتجزاي رمان نويس است كه رمانش را به دلخواه بازنويسي كند. اگر آغازش را دوست نداشت مي تواند آن را دوباره بنويسد يا خط بزند. اما وجود زدنا، ميرك را ازين حق نويسندگي محروم مي كرد.
زدنا براي باقي ماندن در صفحات آغازين رمان پافشاري مي كرد و اجازه نمي داد خط خورده شود.
راستي چرا اين همه از وجود زدنا شرمنده بود؟

يك توضيح آشكار به ذهن مي آيد: ميرك خيلي زود با كساني همراه شد كه اقدام خود را تعقيب مي كردند، حال آنكه زدنا به باغ بلبلان وفادار ماند. او حتي با آن دو درصد از كل جمعيت كه به استقبال تانكهاي روسي رفتند همراه شد. بله، اين حقيقت دارد. اما من معتقد نيستم كه اين توضيح قانع كننده باشد. اگر سياست سرچشمه مسئله بود آشكارا و در برابر همه او را از سر خود باز كرده بود، ديگر نيازي حس نمي كرد كه آشنايي با او را انكار كند. نه، زدنا با چيزي خيلي بدتر او را آزار داده بود - با زشتيش.

اما ميرك كه بيش از بيست سال مي شد با زدنا عشقبازي نكرده بود، پس ديگر حالا زشتي او چه اهميتي داشت؟
اهميت داشت: حتي از دور، دماغ عظيم زدنا سايه اش را بر زندگي او مي انداخت. چند سال پيش با زني اشنا شده بود كه جذابيت استثنايي داشت. يك روز براي اين زن فرصتي پيش آمد تا از شهر محل اقامت زدنا ديدن كند. دل آزرده برگشته بود كه: «خدا به دور! چه طور توانستي چنين موجود وحشتناكي را بلند كني؟» به اش توضيح داده بود كه آشنايي آنها سطحي بوده و هيچ گونه صميميتي ميان شان به وجود نيامده است.

از همه چيز گذشته، او به يكي از بزرگترين رازهاي زندگي آگاه بود: زنان به دنبال مرد خوش قيافه نمي روند، دنبال مردي مي روند كه با زنان زيبا بوده است. از اين رو، درگيري با معشوقه ئي كريه اشتباهي وحشتناك است. ميرك كوشيد تا همه نشانه هاي زدنا را از ميان ببرد و هرچه پيروان بلبلان بيشتر از او متنفر شدند، او بيشتراميدوار شد كه زدنا - كه با حرص تمام مقام كارگزاري حزب رادنبال مي كرد - شادمانه همه چيز را درباره او فراموش كند.

اما در اشتباه بود. زدنا هميشه، در همه جا، در هر فرصت، از او حرف مي زد. وقتي اتفاقي نامساعد سبب مي شد كه آن دو در يك گردهمايي اجتماعي با هم روبرو شوند، زدنا حتما اشاره ئي به خاطره ئي دور مي كرد تا آشكار شود كه زماني با هم روابط صميمانه داشته اند.
ميرك سخت عصباني بود.

روزي دوست مشتركي پرسيد: اگر اين قدر از او متنفري، به من بگو از اول چرا با او روي هم ريختي؟
ميرك شروع كرد به توضيح دادن كه در آن هنگام بيست و يكساله و ابله بوده و زدنا هفت سال از او بزرگتر بوده. محترم و تحسين انگيز و صاحب قدرت بوده!
تقريبا همه را در كميته مركزي مي شناخته! به او كمك مي كرده، او را به جلو مي رانده و به آدمهاي با نفوذ معرفيش مي كرده!
فرياد زد: جاه طلب بودم. متوجه نيستي احمق؟ مي فهمي؟ يك جوان فرصت جوي متعرض! براي همين به او چسبيدم و سر و رويش برايم اصلا مهم نبود!
ميرك حقيقت را نمي گويد. گرچه زدنا بر مرگ ماستوربوف گريسته بود، اما بيست و پنج سال پيش هيچ دوست متنفذي نداشت و حتي نمي توانست كار خودش را جلو بيندازد چه رسد به كار ديگري.

پس چرا داستان سرهم مي كند؟ چرا دروغ مي بافد؟
فرمان ماشين را با يك دست گرفته است، در آيينه جلو ماشين پليس مخفي را مي بيند، و ناگهان سرخ مي شود. خاطره اي كاملا نامنتظر بعه يادش آمده است. پس از بار اولي كه با هم معاشقه كرده بودند، هنگامي كه زدنا او را به رفتار روشنفكرانه متهم كرده بود، مي خواست تصور زدنا را نسبت به خودش ترميم كند، و از اين رو فرداي همان روز سعي كرد بدون فكر و با هيجاني آزاد و رها عشقبازي كند. نه، اين كه او همه همخوابگي هاشان را فراموش كرده واقعيت ندارد!

طنين زوزه ئي بيست و پنج ساله در ماشين پيچيد. صداي تحمل ناپذير سرسپردگي و اشتياق برده وارش، صداي اجابت و قبولش، دلقكي و اضطرارش. بله، قضيه از اين قرار است. ميرك آماده است به خودش مهر فرصت طلب بزند، فقط براي آنكه حقيقت را اذعان نكند: به دنبال زني سهل الوصول رفته بود زيرا فاقد شهامت مواجه با زن مطلوب تري بود. خودش را لايق كسي بهتر از زدنا نمي دانست. اين بزدلي، اين پستي طبع، رازي بود كه مي كوشيد پنهان كند.

زوزه خشم آلود شهوت در ماشين طنين مي اندازد، اين صدا متوجهش مي كند كه زدنا جز شبحي نيست كه او مي خواهد محو كند تا جواني نفرت بار خودش را بپالايد.
اتوموبيل دربرابر خانه زدنا ايستاده است. ماشيني كه او را تعقيب مي كرد پشت ماشين او مي ايستد.

وقايع تاريخي بدون هيچ تنوعي يكديگر را تقليد مي كنند. اما به نظرم مي رسد كه در سرزمين چك تاريخ دست به تجربه تازه ئي زد. به جاي آنكه گروهي از مردم(طبقه، قوم) در برابر گروه ديگر عصيان كنند، چنان كه فيلمنامه باستاني ايجاب مي كند، در اينجا نسل واحدي از مردان و زنان در برابر جواني خودشان شوريدند.
كوشيدند اقدام خودشان را باز به چنگ آورند و رام كنند و تقريبا موفق هم شدند.
در طي دهه 1960 نفوذ بيشتر و بيشتري يافتند، و در بهار 1968 عملا موفق شدند قدرت را به دست بگيرند. اين دوره آخر را عموما بهار پراگ مي گويند: پاسداران آرمان، ميكروفن هائي را كه در خانه هاي مردم تعبيه كرده بودند برداشتند، مرزها باز شد. نت ها يكي يكي از ورقه هاي نت فوگ بزرگ گريختند تا نغمه خود را بسرايند. شادي باورنكردني بود. كارواني از شادي بود! روسيه كه بزرگترين فوگ را براي تمامي جهان تصنيف مي كرد، نمي توانست اجازه دهد كه هيچ يك از نت ها هرز بروند. در 21 اوت 1968 ارتشي نيم ميليون نفري به بوهميا فرستاد. اندكي پس از آن، صد و بيست هزار چك مجبور به ترك كشورشان شدند، و از آنان كه باقي ماندند حدود پانصد هزار نفر مجبور شدند مشاغل خود را رها كنند و كاري پشت پيشخوان فروشگاههاي ولايتي، كنار نقاله هاي خودكار در كارخانه هاي روستايي، يا پشت فرمان كاميونهاي باركش بگيرند - به سخن ديگر، به مكانهاي پرت نامشخص پراكنده شدند تا ديگر هرگز صدايشان شنيده نشود.

براي اطمينان از اين كه ديگر حتي سايه خاطره زشتي آرمان تازه مستقر كشور را خدشه دار نكند لازم بود كه آن دو لكه را بزدايند: بهار پراگ را و تانكهاي روسي را. بدين سان در چكسلواكي امروز كسي جرات ندارد به بيست و يكم اوت اشاره ئي كند، و نام مردمي كه دربرابر جواني خود شوريدند به دقت از حافظه ملت پاك شده است. همچون غلطي در دفترچه شاگرد مدرسه ئي.

ميرك نيز به همين شيوه محو شد.
اگر در اين لحظه به نظر مي رسد كه از پله ها به سوي خانه زدنا بالا مي رود، در واقع چيزي جز سايه ئي شفاف نيست، شبحي روح مانند است كه از پلكان مارپيچ بالا مي رود.
روبروي زدنا نشسته است، دستش وبال گردن است. صورت زدنا برتافته است، از نگاه كردن به چشمان او پرهيز مي كند. شتابزده حرف مي زند: نمي دانم چرا آمده اي، اما خوشحالم كه اينجا هستي. با برخي از رفقا صحبت كرده ام. مسخره است كه زندگيت را اين جور مثل يك كارگر ساده به پايان ببري. حزب درهايش را به روي تو نبسته است. من مي دانم. از اين موضوع اطمينان دارم. هنوز فرصت داري.

مي پرسد چه بايد بكند.
بايد تقاضاي يك جلسه رسيدگي كني. خودت بايد اين كار را بكني. اولين قدم را بايد خودت برداري.
متوجه مي شود كه قضيه از چه قرار است. آنها سعي مي كنند به او بگويند كه هنوز پنج دقيقه فرصت ارفاقي دارد تا هر آنچه را كه گفته و كرده نفي كند. اين بازي را مي شناسد. آنها آماده اند تا به مردم، آينده ئي را كه بهاي گذشته آنان بفروشند.
آنها او را وادار مي كنند در تلويزيون حرف بزند و فروتنانه براي ملت توضيح بدهد كه مخالفتش با روسيه و بلبلان اشتباه محض بوده است.
او را وادار مي كنند كه زندگي واقعيش را به دور افكند و يك سايه شود. مردي بدون گذشته، آن وقت اجازه مي دهند كه زندگي كند، شبحي از يك شبح باشد.

زدنا را تماشا مي كند: چرا چنين شتابزده و عصبي حرف مي زند؟ چرا روبر مي تابد، از نگاه او احتراز مي كند؟
اين كه پرواضح است: زدنا براي او تله ئي گذاشته است. مطابق دستورهاي حزب و پليس عمل مي كند. او را مامور كرده اند تا ميرك را ترغيب به تسليم كند.
اما ميرك اشتباه مي كند! هيچ كس زدنا را مامور نكرده است كه با او معامله كند.
نه، افسوس، هيچ كس در هر درجه ئي از قدرت به ميرك جلسه رسيدگي اعطاء نخواهد كرد حتي اگر براي آن به التماس افتد، ديگر خيلي دير شده است.
با اين حال اگر زدنا به او اصرار مي كند كه كاري براي نجات خود انجام دهد، اگر مي گويد كه رفقا در سطوح بالا توصيه مي كند كه چنين كند، اين حرف را فقط از روي تمايلي گنگ و مغشوش براي كمك كردن به ميرك مي زند. اگر دري وري مي گويد و از چشمان او احتراز مي كند به اين سبب نيست كه در دستان خود دامي دارد؛ بل بدان سبب است كه دستانش خالي است.

آيا ميرك هيچ وقت او را درك كرده است؟
هميشه فكر كرده است كه زدنا از آن جهت كه يك متعصب سياسي بود آن جور حريصانه به حزب وفاداري نشان مي داد.
اما اين درست نيست، او به سبب عشقش به ميرك به حزب وفادار مانده بود.
وقتي ميرك او را ترك گفت زدنا فقط يك آرزو داشت: آرزو داشت ثابت كند كه وفاداري بالاترين ارزش زندگي است. مي خواست به ميرك ثابت كند كه او در همه چيز بيوفا بوده است، حال آنكه زدنا در همه چيز وفادار بوده، آنچه تعصب سياسي به نظر مي رسيد تنها بهانه اي بود، تمثيلي بود، اعلاميه اي از وفاداري بود، شكايتي رمزي بود از عشقي سركوفته.

او را در نظر مي آورم، در آن صبح سرنوشت ساز ماه اوت. وقتي از غرش وحشتناك هواپيماها تكان مي خورد و از خواب مي پرد به خيابان مي دود و مردم هيجان زده به او مي گويند كه ارتش روسيه بوهميا را اشغال مي كند. ناگهان خنده ئي عصبي به اودست مي دهد! تانكهاي روسي مي آيند تا همه بيوفاها را تنبيه كنند. به زودي شاهد سقوط ميرك خواهد شد! سرانجام او را مي بيند كه به زانو افتاده است! سرانجام زدنا به طرف او خم خواهد شد، زدنا كه ارزش استواري و وفاداري را مي داند، به او كمك خواهد كرد.

ميرك تصميم گرفته است به مكالمه ئي كه به راه غلط افتاده است پاياني خشونت بار بدهد:
يادت هست زماني كه يك دسته نامه برايت فرستادم؟ مي خواهم آنها را پس بگيرم؟
زدنا با تعجب به بالا نگاه مي كند: نامه؟
بله، نامه هاي من. حدود صدتايي برايت فرستادم.
آه، بله، نامه تو، البته.
اين را مي گويد و ناگهان ديگر صورتش را برنمي گرداند و مستقيم به چشم ميرك نگاه مي كند. ميرك اين احساس ناخوشايند را دارد كه زدنا مي تواند تا قعر روحش را ببيند و دقيقا مي داند كه او چه مي خواهد و براي چه مي خواهد.
تكرار مي كند: بله، البته، نامه هاي تو. اخيرا دوباره آنها را مي خواندم. از خودم پرسيدم چطور تو مي توانستي قابليت چنان خلجان هاي احساسي را داشته باشي.

و آن كلمات را، خلجان هاي احساسي را، چند بار تكرار مي كند. نه شتابزده يا از سرگيجي. بلكه آرام و به عمد، چنان كه گويي هدفي را نشانه رفته باشد و نخواهد خطا كند. و با دقت به صورت او نگاه مي كند تا از چهره اش بفهمد كه آيا در زدن هدف موفق بوده است يا نه...

   قسمت بعد
راهنماي سايت
كتاب
مقالات
پيش از مرگ بايد خواند
گزارشات
جان کلام
نقد و ادبيات
تاريخ سينما
شاهنامه خوانی
داستان های کوتاه
امثال و ادبيات كهن
افسانه ها و فرهنگ توده
آی کتاب پلی است بین پدیدآورندگان
کتاب و خوانندگان آثارشان
پیگیری و سفارش تلفنی
88140837