مرد خياطي پارجه مشتري را كه برش ميكرد تك قيچي و اضافه مانده پارچه را پسانداز ميكرد و به صاحبانش نميداد. شبي در خواب ديد روز قيامت شده و او را زير علم دادخواهي بردهاند و مشتريهاي او دارند با قيچي آتشين گوشت و پوست او را ميبرند و ميبرند از خواب پريد و با خودش عهد كرد كه ديگر اين كار را نكند و باقيمانده پارچه را به صاحبش پس بدهد. ...
|