حاكم شهرسه پسرداشت و هركدام از اين پسرها يك مادر داشتند ولي از تقديرات روزگار چشم حاكم نابينا بود يك روز درويشي به خانه حاكم آمد و گفت كه :« دواي درد چشم شما را ميدانم اگر پسرهات حاضر بشوند بروند ميتوانند بياورند و آن دوا برگ مرواريد است ولي در سر راه برگ مرواريد سه قلعه هست و در هر قلعه يك ديو زندگي ميكند بايد بروند با آن ديوها كشتي بگيرند و آنها را به زمين بزنند و ...
|