در زمان قديم پيرمردي با دخترش در يك شهري زندگي ميكرد. او دخترش را خيلي دوست ميداشت. اين پيرمرد زني داشت كه از آن زن هم دو دختر داشت. پيرمرد روزها به باغ پادشاه ميرفت و كار ميكرد و شب به خانه برميگشت. اين را هم بگويم كه مادر دختر اولي مرده بود. پدر هر شب كه به خانه مي آمد دخترك شكوه داشت كه خواهرانم مرا زده اند. پيرمرد ناچار دخترش را با خودش به باغ مي برد تا ...
|