يك پادشاهي بود كه باغ قشنگي داشت . در اين باغ روباهي زندگي مي كرد اين روباه هر شب ميآمد تمام ميوه هايي كه دستش ميرسيد ميخورد و خراب ميكرد . باغبان در فكر چاره بود براي اينكه اگر چاره نميكرد شاه كه ميآمد و وضع باغ را به آن حال ميديد ناراحت ميشد و جزاي اورا ميداد . شب كه شد روباه آمد ديد يك دمبه چرب و نرم اينجاست كمي فكر كرد با خودش ...
|