يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچ كس نبود. روزگار قديم يك دزد بسيار زيركي بود كه تمام اهالي شهر از دستش به تنگ آمده بودند. اين دزد زيرك روزي با رفيقش رفتند به خزانه پادشاه براي دزدي. بالاي پشت بام خزانه سوراخي داشت، دزد زيرك دو دست رفيقش را گرفت و او را از سوراخ داخل خزانه آويزان كرد. چند نفر مأموري كه داخل خزانه بودند فوري پاي او را گرفتند و كشيدند. دزد زيرك از بالاي بام ...
|