اصرار ميكرد تابوتها را باز كنند. اما كسي زير بار نميفت. فرمانده عصباني شد و گفت: «خواهش ميكنم مزاحم نشويد. همه اينها مفقودند. نشانه و علامتي ندارند!» زن اما باز هم اصرار كرد.
«شما كه اين همه لطف كرديد، اجازه دهيد...» «يك مشت استخوان به چه كارت ميآيد؟» پدر بود كه دست او را ميكشيد.
«نه پدر! صبر كنيد. دلم گواهي ميدهد...» فرمانده با لحن ملايمتري ...
|