در سحرگاه يكي از روزهاي پاييزي، هنگامي كشتي بخار در اسكله يك شهر كوچك بندري پهلو گرفته است يوهان ناگل كه مردي جوان و ناشناس است پا به بندرگاه مي گذارد و راه هتل بزرگ شهر را در پيش مي گيرد. او خود را جواني از اهالي پايتخت (نروژ) معرفي مي كند كه در آمريكا مشغول تحصيل در رشته مهندسي كشاورزي بوده و تازه به وطنش مراجعه كرده است.
روز ورود او به بندر همراه با دو حادثه است يكي ...
|