يك روستايي بود خيلي كنس و سمج، وقتي به شهر ميآمد ميرفت خانه كس و كارش و به اين زوديها و بيدردسر، دستبردار نبود و دلش نميآمد برگردد. يك بار صاحبخانه مطلب را به همسايه «جون جونيش» گفت.
همسايه گفت: «وقتي راهي رفتن شد به او بگو چند تا جارو بياره» صاحبخانه هم روزي كه بابا ميخواست برود به او گفت: «بيزحمت اين دفعه چند تا جارو براي ما بيار». موقع رفتن هم سر و سوغات زيادي به او داد. ...
|