جويبارها يخ بسته بودند و در فرودگاه ها پرنده پر نمي زد، برف مجسمه هاي شهر را از ريخت انداخت؛
سيماب در دهان روز ميرنده فرو نشست.
دريغا ، همه سازها همسازند كه
روز مرگش روزي سرد بود و تاريك.
بي خبر از بيماري او
گرگها جنگلهاي سبزاسبز را در مي نورديدند،
باراندازهاي نوآئين، رود روستايي را نمي فريفت؛
زبانهاي سوگوار مرگ ...
|