از آن سو چونان رستم خسته و مجروح به ايوان رسيد. بستگانش گرد او را گرفتند و زواره و فرامرز از ديدن تن رنجور پهلوان، گريان شدند و مادرش رودابه موي كند و روي خراشيد و زال چهره بر زخمهاي پسر گذاشت و بر حال او ناليد.
رستم گفت:«از ناليدن چه سود كه اين تقدير آسمان است. اكنون كار دشوارتري در پيش است. من تاكنون رويين تني چون اسفنديار در كارزار نديده ام. من در گرد جهان به هر سو ...
|