روزي بود و روزگاري بود، پيرمرد كشاورزي بود كه در نزديكي ده خودش «بنچه»اي داشت و هندوانهاش زياد بود ولي از يك بابت خيلي ناراحت بود، يك روباه مكار شب كه ميشد به طرف «بنچه» (جاليز) راه ميافتاد و در چشم به هم زدني مقدار زيادي از خربزه و هندوانههاي رسيده و «كغ» ( كال) را خرد ميكرد و همه «بياچها» ( بوته ) را ميكند، پيرمرد هر كاري كرد كه روباه را بگيرد مثل اينكه او ميفهميد و به ...
|