يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود. يك روز كبوتري به جوجه خود پرواز ياد مي داد و نزديك درختي رسيدند و بر شاخه اي نشستند تا بعد از رفع خستگي بروند. روي شاخه پايين تر يك لانه خالي بود. جوجه كبوتر پريد روي ديواره لانه و گفت: «چه جاي خوبي است، خانه اي روي درخت سبز.» آشيانه مال يك كلاغ بود كه آن را رها كرده بود و رفته بود و از ...
|