روزي بود و روزي نبود غير از خدا هيچكس نبود. در يكي از شهرهاي كوچك پسري بود بنام محمد اوغلان يعني محمد پسره و كارش چوپاني بود كه هر روز گاوهاي محل را جمع ميكرد و براي چرا به صحرا ميبرد و از اين راه زندگي خود و مادرش را ميگذرانيد. سالها ميگذرد تا اينكه محمد اوغلان بزرگ ميشود و هواي زن گرفتن به سرش ميزند. روزي به مادرش ميگويد فردا براي خواستگاري دختر حاكم ...
|