در روزگاران قديم مردي بود كه هرگز دروغ نمي گفت و نديم حضرت سليمان بود و يك عمر به راستي و درستي در دستگاه حضرت سليمان كار كرده بود و پير شده بود و خاطرش خيلي عزيز بود . يك روز حضرت سليمان به او گفت :« براي قدرشناسي از خوبيهاي تو مي خ واهم يك خوبي در حق تو بكنم ولي بايد چيزي از من بخواهي . تا فردا فكر كن و يك خواهش ...
|