يكي بود يكي نبود غير از خداي هيچكس نبود. پيرزني بود كه در اين دنيا يك پسر كچل و يك خانه كهنه داشت ولي پسرك تنبل بود و كاري از دستش برنمي آمد. پيرزن هر روز مقداري پنبه ميگرفت و آنرا مي رشت و ميفروخت و مقداري را هم پس انداز ميكرد خرجي نداشت همه پولش را پنبه مي خريد و ميرشت و مي انداخت روي كندو كه جمع بشود تا پيراهن يا لباس ببافد. ...
|