مردي باقلاي فراوان خرمن كرده بود و در كنارش خوابيده بود. كس ديگر كه كارش زورگويي و دزدي بود آمد و بنا كرد به پر كردن ظرف خودش، صاحب باقلا بلند شد كه دزد را بگيرد. هر دو به هم گلاويز شدند عاقبت دزده صاحب باقلا را به زمين كوبيد و روي سينهاش نشست و گفت: «بيانصاف! من ميخواستم يه مقدار كمي از باقلاهاي ترا ببرم، حالا كه اينجور شد ميكشمت و همه را ميبرم»
صاحب باقلا كه ديد زورش ...
|